تاریخ انتشار:۱۳۹۹/۱۰/۰۳ - ۱۱:۵۴ | کد خبر : 8091

قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب

شما یادتان نمی‌آید ولی زمانی نه چندان دور، در دوره ای بین سالهایی که مادرها دیگر کمتر حوصله لالایی ‌خواندن داشتن و هنوز چیزی به اسم کتابهای صوتی و محصولات فرهنگی کودکان وجود نداشت، لابه لای نوارهای ترانه مجاز و غیرمجاز درهر خانه‌ای یکی دو نوار قصه هم پیدا می شد. نوارهایی برای کودکان و […]

شما یادتان نمی‌آید ولی زمانی نه چندان دور، در دوره ای بین سالهایی که مادرها دیگر کمتر حوصله لالایی ‌خواندن داشتن و هنوز چیزی به اسم کتابهای صوتی و محصولات فرهنگی کودکان وجود نداشت، لابه لای نوارهای ترانه مجاز و غیرمجاز درهر خانه‌ای یکی دو نوار قصه هم پیدا می شد. نوارهایی برای کودکان و شاید هم بزرگسالان، نوارهایی که آنقدرشنیده شده بودند که هنوز هم بعد از چند دهه کلمه به کلمه آنها در ذهنمان مانده. شاید شما هم یادتان باشد.

صفحه‌ ۴۵ دور، روی دوم: ماهی سیاه کوچولو
فریدون عموزاده خلیلی
در یک روز پاییزی اوایل مهر بود که باران نمی‌بارید و بادی نمی‌وزید و برگ درختان هنوز آن‌چنان نریخته بود که زیر پایت خش‌خش کند. هیچ رمانتیکی توی هوا و زمین و قلبم بال نمی‌زد. اما من که تازه ۱۲ ساله بودم یا ۱۳ ساله، قلبم گروپ گروپ می‌کوبید. چون داشتم از «پارک کودک»ی رد می‌شدم که تازه تاسیس شده بود و وارد کتاب‌خانه‌ای می‌شدم که تازه تاسیس شده بود و آن‌جا هر دفعه با چیزهایی روبه‌رو می‌شدم که غافل‌گیرم می‌کرد… غافل‌گیر شدم. کتاب‌خانه کانون این دفعه به طرز مرموزی خالی بود. درش به طرز مرموزی باز بود. خانم کتابدار به طرز مرموزی پشت میزش نبود. بچه‌های قد و نیم‌قد دوروبر میزهای نویی که دل شهرستانی‌مان را می‌برد، به طرز مرموزی نبودند. کتاب‌خانه خالی بود، خالیِ خالی؛ هیچ صدایی نبود، هیچ صدایی؛ چرا، فقط یک صدا بود که از آن گوشه می‌آمد، از آن گوشه اِلِ کتاب‌خانه که در نگاه اول نمی‌دیدمش. صدا نبود، صدای حرف زدن نبود. یک موزیک ملایم بود و دل‌آشوب‌کننده و غمگین… وقتی موزیک تمام شد، یک صدا آمد که انگار از رادیو پخش می‌شد، یا بلندگویی ضعیف، یا هر چیزی که پیش از آن نشنیده بودم. هرچه بچه بود تو کتاب‌خانه، با خانم کتابدار جمع شده بودند دور یک میز و داشتند به قصه‌ای که از دستگاهی پخش می‌شد، گوش می‌کردند: «شب چله بود، ته دریا ماهی پیر، دوازده‌هزار تا از بچه‌ها و نوه‌هایش را دور خودش جمع کرده بود و برای آن‌ها قصه می‌گفت: یکی بود، یکی نبود. یک ماهی سیاه کوچولو بود که…» همین ماهی سیاه کوچولو بود که نظرم را درباره خیلی چیزها برگرداند. درباره کلاغ‌ها، کچل‌ها، کفتربازها، هلوها و حتی شغلم… وقتی قصه تمام شد، وقتی قصه‌گو گفت: «یازده‌هزار و نهصد و نودونُه ماهی کوچولو شب به‌خیر گفتند و رفتند خوابیدند. مادربزرگ هم خوابش برد، اما ماهی قرمز کوچولویی هر چه کرد، خوابش نبرد، شب تا صبح همه‌اش در فکر دریا بود…» وقتی آن موزیک نرم و آرام و غمگین که انگار در عمق دریا نواخته می‌شد، قصه را تمام کرد، وقتی همه رفتند، وقتی من ماندم و خانم کتابدار و خلسه‌ای که انگار زیر خروارها آب، مرا به اغما برده بود، آن صفحه‌ جادویی دوار را دیدم؛ سیاه محض! که یک گوشه‌اش نوشته بود ماهی سیاه کوچولو…
شب، تمام جانم را آن صفحه سیاه دوارِ قصه‌گو پر کرده بود و موزیک متناقض عجیبی که حتما از کف دریا می‌آمد: ضرباهنگ شور و اندوه، دل‌آشوبه و آرامش، نفرت و شوق، مرگ و جان… تا تمام جانم در غم‌انگیزترین شب ۱۲ سالگی‌اش، زیر پتویی که هیچ روزن نوری به بیرون نداشت، غرقه در اشک شود از عجز ادراک سرنوشت آن ماهی سیاه کوچک غرقه در دریا…

برچسب ها:
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟