تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۰۱/۲۱ - ۰۲:۴۹ | کد خبر : 2614

ماجرای عموشاهپور

نوستالژی مرتضی قدیمی تولد عمو شاهپور بود. ۹۰ سالگی‌اش. عمو شاهپور عموی من نیست. حتی عموی بابام هم نیست. خود بابام هم نمی‌داند عمو شاهپور پسرعموی باباش بوده یا پسردایی باباش. شاید هم هیچ‌کدامش. اما در هر صورت همه فامیل عمو شاهپور صدایش می‌کنند. حتی آن‌ها که هیچ نسبتی با او ندارند. ۹۰ سالگی‌اش را […]

نوستالژی

مرتضی قدیمی

تولد عمو شاهپور بود. ۹۰ سالگی‌اش. عمو شاهپور عموی من نیست. حتی عموی بابام هم نیست. خود بابام هم نمی‌داند عمو شاهپور پسرعموی باباش بوده یا پسردایی باباش. شاید هم هیچ‌کدامش. اما در هر صورت همه فامیل عمو شاهپور صدایش می‌کنند. حتی آن‌ها که هیچ نسبتی با او ندارند.
۹۰ سالگی‌اش را من فهمیدم که عیددیدنی رفته بودیم خانه‌اش، قلهک. هرسال می‌رویم. همه می‌روند. همان روز اول هم. وقتی گفت بلند شوم و از توی کمد یک دسته پنج‌هزار تومانی بیاورم تا عیدی بدهد، شناسنامه‌اش را دیدم. چند لحظه معطل شدم تا خودش صدایم کند و بگوید پسرجان. همه را پسرجان صدا می‌کند. آن‌هایی را که احتمالا اسمشان را فراموش کرده است. جوان‌ترها را. به دخترها هم می‌گوید دخترجان. باقی ندارد جمله‌هایش. می‌شود فهمید منظورش چیست. شناسنامه را باز کرده بودم تا شاید به پیشوندی یا پسوندی یا هرچیز دیگری برسم و بفهمم من چه نسبتی با شاهپور فراهانی قدیم دارم. بیشتر از آن‌که از وجود فراهانی تعجب کنم که ما نداشتیمش و قدیم که ما قدیمی بودیم، تاریخ تولدش برایم جالب بود. سیزدهم فروردین سال ۱۳۰۵. این یعنی عموشاهپور چند روز بعد ۹۰ ساله می‌شد که اصلا بهش نمی‌آمد. به قول بابا خیلی سرپا بود.
هنوز راه نیفتاده بودیم سمت جاهای دیگر برای عیددیدنی که گفتم تولد عمو شاهپور سیزده‌به‌در است. بابا از تو آینه نگاهم کرد و گفت خب؟ گفتم ۹۰ سالش می‌شود. بعد مثل همیشه گفت ماشاءالله خوب مانده. وقتی دیدم متوجه منظور و هیجان من نشده، خودم گفتم خب برای ۹۰ سالگی‌اش تولد بگیریم و همه فامیل را هم دعوت کنیم و سورپرایزش کنیم. چند لحظه طول کشید تا بابا کناری بکشد و بزند روی ترمز و بگوید بد فکری نیست. بلافاصله تلفن خانه را گرفت تا با مامان که ناخوش احوال بود و نیامده بود، ماجرا را در میان بگذارد. وقتی مامان موافقتش را اعلام کرد بابا دور زد سمت خانه عمو شاهپور تا ایده‌ام را عملیاتی کنیم.
– عکس قدی عمو شاهپور را بیندازیم روی یک کیک بزرگ.
کلی اصرار کردیم تا عمو شاهپور بین آن همه رفت‌وآمد مهمان‌ها بیاید حیاط و جلوی آن درخت گیلاس پر از شکوفه بایستد تا من یک عکس قدی بیندازم. عکس خیلی خوبی شد. آن‌قدر که فکر کردیم به تعداد مهمان‌ها چاپ کنیم و به هر کسی یک عدد یادگاری بدهیم.
وقتی مهمان‌های اغلب نزدیک را فهرست کردیم، دیدیم به هیچ عنوان همه در آپارتمان ما جا نمی‌شوند. چاره‌ کار برگزاری مراسم منزل خود عمو شاهپور بود که خوشبختانه قبول کرد. البته فقط گفتیم مراسم سیزده‌به‌در. همان‌طور که گفتم، قرار بود ماجرای تولد سورپرایز باشد. بالاخره روز موعود رسید و همه فامیل و کلی دوست و آشنا، روز سیزده‌به‌در پارسال منزل عمو شاهپور با آن حیاط بزرگش جمع شدیم.
همه چیز فراهم بود؛ از بساط آش رشته و آجیل گرفته تا چای و باقی قضایا. ناهار هم که چلوماهیچه مهمان خود عمو شاهپور بودیم. ناهار را که خوردیم و سفره جمع شد، باید بخش اصلی ماجرا شروع می‌شد که با رسیدن کیک شروع شد. همه هیجان‌زده شده بودیم با دیدن آن کیک تقریبا یک و نیم متری که عمو شاهپور روی آن بیشتر از آن‌که ایستاده باشد، دراز کشیده بود.
قیافه خود عمو شاهپور خیلی دیدنی بود وقتی کیک را دید و ما جوان‌ترها سوت می‌زدیم. فشفشه‌ها را که روشن کردیم، خودش هم همراه با بقیه دست زد و خوشحالی کرد. به معنای دقیق کلمه سورپرایز شده بود.
بابا رفت از آشپزخانه و چاقو را آورد تا عمو شاهپور کیک را ببرد. بعد از کلی عکس یادگاری که با او انداختیم. تردید داشت کجای کیک را ببرد. به هرجا که می‌خواست چاقو بزند، خودش بود. سرش، گردنش، سینه‌اش و…
گفت نمی‌تواند. بغض کرد. اصرار کردیم تا چشمانش را بست و چاقو را فرو کرد. به همین دلیل در آن عکس چشم‌هایش بسته است. چاقو را به شکم خودش زده بود. بعد دست و جیغ و هورا چشمانش را باز کرد و بابا مامور برش زدن کیک و تقسیم کردن کیک شد. همین جمله کافی بود تا فضای خوش‌گذرانی از دست برود.
– عمو شاهپور کجاتو دوست داری بخوری؟
عمو شاهپور که انتظار شنیدن چنین سوالی را نداشت و مانده بود چه بگوید، سکوت کرد تا از بین جمع یکی بگوید چشم عمو را به من بده. یکی دیگر گفت گوش عمو را به من بده. دیگری گفت پای عمو را به من بده.
بابا هم به‌سرعت کیک را برش می‌زد و می‌گذاشت روی بشقاب و بشقاب‌ها هم دست به دست می‌شد سمت مهمان‌ها.
هر کسی بشقابش را می‌گرفت داد می‌زد به من گوش عمو رسید، به من چشم عمو رسید، به من پای عمو رسید…
عمو هنوز بشقابش را نگرفته بود، تا این‌که بابا به عمو نگاه کرد و گفت عمو شاهپور بالاخره کجاتونو بدم؟

شماره ۷۰۱

برچسب ها:
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظرات شما

  1. 23, اردیبهشت, 1396 12:30

    […] ماجرای عموشاهپور مجله ۴۰ چراغ […]

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟