تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۰۷/۱۵ - ۰۴:۰۱ | کد خبر : 3885

ما در این شهر غریبیم غریب!

روایت یک دهه هفتادی از کتاب‌خانه‌های عمومی دهه نودی خورشید پور‌امینی با حنانه به کتاب‌خانه آمده‌ایم. برای ما که در بساط آه نداریم و درجیب پول، نه کافه، نه کنسرت، نه گالری و نه سینما، تنها مکان فرهنگی که می‌توانیم چند ساعتی کنار هم باشیم، کتاب‌خانه است. فضای جادویی کتاب‌خانه، میز و صندلی‌های چوبی و […]

روایت یک دهه هفتادی از کتاب‌خانه‌های عمومی دهه نودی

خورشید پور‌امینی

با حنانه به کتاب‌خانه آمده‌ایم. برای ما که در بساط آه نداریم و درجیب پول، نه کافه، نه کنسرت، نه گالری و نه سینما، تنها مکان فرهنگی که می‌توانیم چند ساعتی کنار هم باشیم، کتاب‌خانه است. فضای جادویی کتاب‌خانه، میز و صندلی‌های چوبی و قفسه‌های بلند و گنجینه اسرارآمیزشان. چشم‌هایت را ببند. بو بکش. این سمت که بوی قهوه و توتون می‌دهد، قفسه آمریکای لاتین است. این طرف که از آن صدای پچ‌پچ آرام و موزونی می‌آید، قسمت کتاب‌های شعر است. این‌جا که بوی باروت، بوی خون گرفته، برای دفاع مقدس است. این همه زندگی قایم شده لابه‌لای صفحات است که کتاب‌خانه‌ها را مقدس می‌کند. مندنی‌پور، این قداست را می‌شناسد لابد، که یکی از زیباترین عاشقانه‌هایش را در بستر این عبادتگاه مومنان به کلمات شکل داده. شرق بنفشه‌اش را.
]«… حالا که دانسته‌ای رازی پنهان شده در سایه جمله‌هایی که می‌خوانی، حالا که نقطه نقطه این کلام را آشکار می‌کنی، شهد شراب مینو به کامت باشد؛ چراکه اگر در دایره قسمت، سهم تو را هم از جهان دُرد داده‌اند، رندی هم به جان شیدایت واسپرده‌اند تا کلمات، پیش چشمانت خرقه بسوزانند. پس سبکباری کن و بخوان. در این کتاب، رمزی بخوان به غیر از این کتاب…» [
من اما، در محراب این معبد واژگان، دارد حوصله‌ام سر می‌رود. سالن مطالعه خلوت است. به جز ما، یک خانم چند سال بزرگ‌تر عینکی است که پشت ۱۰، ۱۲ تا کتاب مرجع گم شده و تندتند می‌نویسد و پشت آخرین میز اتاق، کنار پنجره، دختری سر روی کتاب‌های کنکورش، خوابش برده. خیلی سکوت است، که آدم را به هوس می‌اندازد بلند جیغ بکشد و خواب همه را بپراند. اما تنها صدایی که می‌آید، صدای ضربه خودکار من روی میز است: تق تق تق تق.

آرام نشستن و خواندن و خواندن حتی برای من که از آن لذت می‌برم، بعد مدتی کسل‌کننده است. ما به دنیای زبر و سریع و پرجنب‌وجوش خو گرفته‌ایم. شاید بهتر باشد که هم‌گام با آن، محیط و سبک زندگی‌مان را هم تغییر بدهیم. کتاب قطور را می‌بندم و کنار می‌گذارم. گوشه دفترچه‌ام می‌نویسم و سُر می‌دهم سمت حنانه:
_ ۱۵ صفحه است دارم توصیف یک اتاق رو می‌خونم. آخ که لج آدم رو درمیاره این ادبیات کلاسیک. تو چی برداشتی؟
+ «سه دیدار» نادر ابراهیمی ، «تاریخ تمدن» شریعتی ، «لیبرالیسم و مسئله عدالت». البته نمی‌دونم چرا این آخری رو برداشتم.
_ :دی من میرم یه چیز دیگه پیدا کنم.

پشت میز آقای جوانی نشسته و چای می‌نوشد. فامیلی‌اش را نمی‌دانم. روزهای یک‌شنبه و سه‌شنبه، او کتاب‌دار است. کتاب را می‌گذارم روی میز. نگاه نمی‌کند. چای می‌نوشد و سرش توی گوشی است. فکر می‌کنم که با چه اسمی باید صدایش بزنم؟ می‌گویم: «اهم، آقای…» آقای کتاب‌دار روزهای فرد به جز پنج‌شنبه شاید. (پنج‌شنبه‌ها نمی‌آیم کتاب‌خانه، اطلاعی ندارم.) سرش را بلند می‌کند. توضیح می‌دهم که این کتاب را نمی‌خواهم. خیلی طویل و مفصل و پر از جزئیات است. من داستان‌هایی را که واضح حرفشان را می‌زنند و سریع می‌روند سر اصل مطلب، ترجیح می‌دهم. می‌پرسد: «چه کتابی می‌خواهید؟» فکر می‌کنم و می‌گویم: «داستان کوتاه باشد خوب است. از نویسنده‌های معاصر داخلی چه دارید؟» پلک می‌زند و می‌پرسد: «مثلا کی؟» می‌گویم: «مثلا از هوشمندزاده کتابی دارید؟» در رایانه روبه‌رویش سرچ می‌کند و من فکر می‌کنم به جای ترکیب مضحک «سرچ کردن» شاید بهتر است از «جستن» استفاده کنیم. می‌گوید: «هوشمندزاده نداریم.» حسین سناپور هم ندارد. می‌پرسم: «از نویسنده‌های جدید چه کتاب‌هایی هست؟» که می‌گوید: ««چشم‌هایش» بزرگ علوی را خوانده‌ای؟» ناامید، تشکر می‌کنم و اجازه می‌خواهم خودم بین قفسه‌ها بگردم و چیزی انتخاب کنم.
جلوی قفسه داستانی می‌چرخم. انتخاب، این‌طوری خیلی بهتر است. خیلی کم‌اند آدم‌هایی که طبق برنامه و هدفمند مطالعه می‌کنند. می‌دانند که چه کتابی می‌خواهند و یک‌راست می‌روند سر وقتش. کتاب خواندن بیشتر یک عمل احساسی است. باید راه بروی، بچرخی، از لای قفسه بیرون بکشی‌شان، یکی دو جمله بخوانی ببینی در تو می‌گیرد؟ نمی‌گیرد؟ هی چشم بچرخانی روی نام‌ها و نشان‌ها تا ببینی کدام تو را طلب کرده. کدام یکی است که منتظر نشسته تا تو بیایی و برایت حرف بزند.
از طبقه اشعار فارسی، غزلیات سعدی را برمی‌دارم و تفألی می‌زنم. بلند دم می‌گیرم:
ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر
به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر
در آفاق گشاده ست ولیکن بسته ست
از سر زلف تو در پای دل ما زنجیر
من نظر بازگرفتن… من نظر بازگرفتن نتوانم…
حنانه، خانم عینکی چندسال بزرگ‌تر و آقای کتاب‌دار روزهای فرد به جز پنج‌شنبه شاید، با اخم نگاهم می‌کنند: هیس…!
نطقم کور می‌شود. بهم برمی‌خورد اصلا. این چه وضعش است؟

دوتایی نشستیم روی نیمکتی در پارک نزدیک کتاب‌خانه و من غر می‌زنم: «می‌دانی، کتاب‌خانه باید پر از حس و رنگ و بو باشد. باید در هوایش روح ادبیات موج بزند. باید آدم را برای کتاب خواندن سر ذوق بیاورد. باید آرامگاهی باشد، مفری باشد که از دنیای کسل‌کننده بیرون پناه بیاوری به جهان دل‌پذیر کتاب‌ها. کتاب‌خانه آن جایی است که باید کاری کند دلت کتاب بخواهد. آن هم در این اوضاع.»
لبخند می‌زند و می‌گوید: «کتاب‌خانه یک مکان عمومی و محیطی فردی است. مجالی برای این‌که یک کتاب‌خوان بنشیند و بی‌مزاحمت دنیای بیرون، سرش به کتاب خودش باشد. بعضی‌ها به یک محیط آرام نیاز دارند که درس بخوانند و به کارهایشان برسند و از آن گذشته، کتاب‌خانه‌ها محل تحقیق و مرجع اطلاعات‌اند.»
می‌پرسم:«این چیزی است که هست، یا چیزی که باید باشد؟» شانه بالا می‌اندازد. فکر می‌کنم شاید درستش همین است. شاید وظیفه کتاب‌خانه تنها همین باشد. شاید ایجاد تعاملات فکری و فرهنگ مطالعه جمعی، یک توقع اضافی است یا برعهده کتاب‌خانه‌ها نیست. (پس کدام نهاد؟ کجا باید حرکتی ایجاد کند؟) ولی من فکر می‌کنم کتاب‌خانه تنها جایی است که می‌تواند کتاب‌خوان‌ها را با هم پیوند بدهد. اگر قرار باشد کسی کتاب‌خوانی را از این رخوت دربیاورد، تنها از جانب کتاب‌دوست‌ها و کتاب‌خانه‌ها می‌تواند این اتفاق بیفتد. کتاب‌خانه‌ها می‌توانند کتاب را، اندیشه جمعی را، به جریان بیندازند. اگر، فکری به حالشان بکنیم.

شماره ۷۱۸

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟