مریم عربی
عاشق مدل نشستنش هستم؛ جور خاصی که راه میرود و دستهای بلندش را موقع راه رفتن تکانتکان میدهد. با عینک دودی یک جور خوشتیپ است و بدون آن هم یک جور. هم چشمهای قهوهای روشنش را دوست دارم وقتی بیخیال نگاهم میکند، هم صورت استخوانیاش را که با عینک شبیه جیمز دین میشود. اصلا با همه پسرهای محل فرق دارد. یک جورهایی از همه سر است؛ خودش هم این را میداند.
برای خودش توی محل یک دارودسته درست کرده. چند نفر از پسرهای محله را دور خودش جمع کرده و صبح تا شب با آنها وقت میگذراند. برادر لاغرمردنیاش هم جزو آنهاست؛ از آن پسربچههای احمقی که خیره به آدم نگاه میکنند و حرف زدن هم بلد نیستند. صبح به صبح که میروم برای صبحانه نان تازه بگیرم، میبینمش که سر خیابان ایستاده. مثل مادرمردهها زل میزند به آدم. برایش پشت چشم نازک میکنم که حساب کار دستش بیاید؛ وگرنه تا خود نانوایی میافتد دنبالم. نه که بیاید و لااقل حرفی چیزی بزند، همینطوری با دو سه قدم فاصله دنبالم میکند و کفر آدم را بالا میآورد. یک وقتهایی دلم میخواهد همینطور که زل زده به صورتم، یکی محکم بخوابانم توی گوشش؛ پسره لاغرمردنی دیوانه.
من تنها دختر محلم که اجازه دارم دوروبر دارودسته آقای خوشتیپ آفتابی شوم؛ وگرنه جیمز دین محله به دخترها اصلا رو نمیدهد. فکر میکنم بهخاطر برادرش است که تحویلم میگیرد. همه محل میدانند که پسره از من خوشش آمده. فکر کنم یکی دو سالی هم از من کوچکتر باشد. میگویند شاگرد زرنگ مدرسه است. جیمز دین چند باری گفته که برادرش آدم حسابی است و قرار است برای خودش کسی شود. من که باور نمیکنم از این پسره خنگ که حرف زدن بلد نیست، چیز بهدردبخوری دربیاید. فوقش میخواهد یک لیسانس بگیرد و کارمند ادارهای چیزی شود. کاش حداقل به اندازه برادرش خوشتیپ بود.
امروز دامن چهارخانه خوشدوختم را میپوشم با پیراهن سفید یقه فانتزی. چتریهایم را با سشوار صاف میکنم و پشت موهایم را دست نمیزنم؛ میگذارم همینطور فرفری بماند. لپهایم را نیشگون میگیرم که گل بیندازد و صورتم زیادی رنگپریده به نظر نرسد. امروز مدرسه تعطیل است و صبح تا شب میتوانم با جیمز دین وقت بگذرانم. این روزها بگویی نگویی یککمی لاغرتر شده. موهای لختش را شانه میزند به سمت بالا و یک فکل خوشحالت درست میکند که از سمت راست میریزد روی پیشانی کشیدهاش. از همیشه خوشتیپتر شده. نزدیک که میرسم، از بالای عینک نگاهی میاندازد و بدون اینکه جواب سلامم را بدهد، اشاره میکند بنشینم پیش برادرش. پسرک احمق با شلوارک تنگ و پیراهن مردانه از همیشه اعصابخردکنتر شده. با اکراه مینشینم کنارش و زل میزنم به موهای روی پیشانی جیمز دین. توی دلم آرزو میکنم کاش پنج شش سال بزرگتر بودم. کاش قدم بلندتر بود و صورتم زنانهتر. کاش میشد پشت چشمهایم سایه مشکی بکشم که درشتتر به نظر برسد؛ مثل یکی از خانمهای زیبای همبازی جیمز دین. روی سکو نشستهام و فکر میکنم و پاهایم را تندتند تاب میدهم. جیمز دین با سر به پاهایم اشاره میکند که نکن. بلافاصله پاهایم را میچسبانم به سکو. زل میزنم به صورت استخوانی جیمز دین. زل زده به زمین بازی روبهرو و زن و مرد جوانی که جلوی آن انگار با هم بگومگو میکنند. پاهای استخوانی پسرک چند سانتی به پاهایم نزدیکتر شده و کم مانده شانههایمان بخورد به هم. چندشم میشود و زود از روی سکو پایین میپرم. بیخیال وقتگذرانی روز تعطیل با پسرها میروم سمت خانه. دوست دارم امروز تا شب فیلم جیمز دین تماشا کنم؛ همان فیلمی که توی بیشتر صحنههایش عینک آفتابی به چشم دارد.
شماره ۷۲۲