تاریخ انتشار:۱۳۹۵/۱۱/۲۰ - ۰۳:۵۲ | کد خبر : 2192

مونالیزا

مریم عربی چند وقتی است با هر رنگی جز سفید و مشکی قهر کرده‌ام. صبح به صبح قوطی‌های رنگ را کنار هم می‌چینم و نگاهشان می‌کنم. قلم‌موها را توی قوطی‌ها می‌رقصانم و حباب‌های ریز روی سطح رنگ را آرام جابه‌جا می‌کنم. اما دست و دلم نمی‌رود قلم‌مو را روی کاغذ تکان بدهم و صورتکی رنگی […]

مریم عربی
چند وقتی است با هر رنگی جز سفید و مشکی قهر کرده‌ام. صبح به صبح قوطی‌های رنگ را کنار هم می‌چینم و نگاهشان می‌کنم. قلم‌موها را توی قوطی‌ها می‌رقصانم و حباب‌های ریز روی سطح رنگ را آرام جابه‌جا می‌کنم. اما دست و دلم نمی‌رود قلم‌مو را روی کاغذ تکان بدهم و صورتکی رنگی خلق کنم. رنگ تکه‌تکه روی کاغذ می‌ماسد و از حال می‌رود. بعد کاغذها را می‌پیچم و کنار دیوار می‌گذارم، کنار نقاشی‌های بی‌صاحب و بی‌مشتری که گوشه کارگاه نقاشی سوت و کورم خاک می‌خورد.
***
همیشه دلم می‌خواست پای تابلوی مونالیزا امضای من باشد. دوست داشتم خالق این لبخند جادویی محوشونده باشم؛ یک بانوی مرموز قرن شانزدهمی مقابلم بنشیند و من جزئیات چهره و اندامش را نه با قلم‌مو، که با انگشتانم ترسیم کنم. آدمک‌های توی نقاشی‌های من اما چهره ندارند که غصه یا شادی‌شان پیدا یا ناپیدا باشد. آدمک‌های نقاشی‌های من توده‌های بی‌جانی از خط و سایه روشن هستند، گره‌خورده در هم، درگیر، بی‌حس و دل‌مرده؛ صورتک‌های بی‌حالتی حاصل از رقص دیوانه‌وار قلم‌مو روی کاغذ.
***
دختربچه که بودم، مادرم دوست داشت نقاش شوم. آرزویش این بود که با لباس کاری پر از لکه‌های رنگ بین انبوه بوم و قلم‌مو و پالت و رنگ روغن لم بدهم و از خستگی سروکله زدن با سفارش‌هایی که باید سریع به صاحبانش تحویل بدهم، یا کارهایی که باید برای نمایشگاه فردا آماده کنم، به قهوه آماده یا چای جوشیده کارگاه نقاشی پناه ببرم. نقاشی برای مادرم تجسم عشق‌بازی با رنگ‌ها بود، من ولی از همان کودکی عاشق سیاه‌قلم بودم و از مداد رنگی و پاستل و رنگ روغن گریزان. آرزوهای من همان آرزوهای مادرم بود، اما رنگ‌باخته و سیاه و سفید.
***
امروز ۴۰ ساله شدم؛ ۴۰ سال و دو ساعت و ۳۵ دقیقه. این را از عکس کهنه‌ای می‌گویم که مادرم ۴۰ سال پیش در روز تولدم از من و خودش گرفته و زمان دقیق به دنیا آمدنم را با خودنویس سبزرنگ پشت آن حک کرده. با هر بار نگاه کردنش مادرم را می‌بینم که رنگ‌پریده در اتاق زایمان پرنور دراز کشیده و چهره دردمندش شادی و غم را یک‌جا دارد؛ درست مثل مونالیزا. ۴۰ ساله‌ام و بیشتر از نیمی از عمرم صرف آرزوهای رنگ‌باخته مادرم شده. در این ۲۰ و چند سال نه «مونالیزا» کشیده‌ام، نه «بوسه» و نه «نیلوفرهای آبی». بهترین کارهایم تلاش مذبوحانه‌ای بوده برای تقلید از گرنیکای پیکاسو. گرنیکایی که نه از دل جنگ داخلی اسپانیا، بلکه از کشاکش نبرد درونی یک زن خسته سربرآورده با آرزوهای رنگ‌باخته، رویاهایی میراث مادری عاشق‌پیشه و صبور. مادری که چشم‌هایش اندوهگین است و لب‌هایش می‌خندد.
***
من، زنی که ۴۰ سال و دو ساعت و ۳۵ دقیقه از عمرم می‌گذرد و با هر رنگی جز سیاه و سفید قهر کرده‌ام‌، می‌خواهم امروز در سومین ساعت از چهلمین سال عمرم مونالیزای خودم را بکشم، از روی مدلی که مادرم است. پرتره مادری با چشم‌های غم‌زده و لب‌های خندان، با یک امضای درشت مشکی گوشه سمت چپ تابلوی نقاشی. مونالیزای من بی‌چهره است، اما لبخند می‌زند. سیاه و سفید است، اما بی‌حس و دل‌مرده، هرگز. امروز احساس می‌کنم به دنیا آمده‌ام تا تجسم آرزوهای هرچند بی‌رنگ زنی باشم که خوب می‌داند چطور باید غم‌هایش را پشت لبخند زیبایش پنهان کند.

شماره ۶۹۶

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟