تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۰۸/۱۵ - ۰۷:۱۹ | کد خبر : 4097

نسل پنجم هم کتاب می‌خواند

نسل دومی است، می‌گوید: «می‌دانی! «دایی‌جان ناپلئون» قصه زندگی است.» راست می‌گوید، برای من هم که نسل سومی هستم، «دایی‌جان ناپلئون» قصه زندگی است. این‌طوری است که «دایی‌جان ناپلئون» بدون این‌که روحش خبر داشته ‌باشد، رشته پیوند میان نسل‌ها می‌شود. کتاب‌های کمی پیدا می‌شوند که خاصیت میان‌نسلی داشته‌ باشند. اما وجود دارند. دهه هشتادی‌ها آن‌ها […]

نسل دومی است، می‌گوید: «می‌دانی! «دایی‌جان ناپلئون» قصه زندگی است.» راست می‌گوید، برای من هم که نسل سومی هستم، «دایی‌جان ناپلئون» قصه زندگی است. این‌طوری است که «دایی‌جان ناپلئون» بدون این‌که روحش خبر داشته ‌باشد، رشته پیوند میان نسل‌ها می‌شود. کتاب‌های کمی پیدا می‌شوند که خاصیت میان‌نسلی داشته‌ باشند. اما وجود دارند. دهه هشتادی‌ها آن‌ها را می‌خوانند و با آن‌ها زندگی می‌کنند. برای شناخت دهه هشتادی‌ها نیازی نیست حرکات محیرالعقول انجام داد، نگاهی به کتاب‌های مورد علاقه آن‌ها کافی است. نسل پنجمی‌ها هم کتاب می‌خوانند و در دنیای کتاب‌های خود زندگی می‌کنند؛ و کتاب‌ها از زندگیِ این نسل می‌گویند.

نسیم بنایی

تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت؟!

بهار سادات خادمی/قم/۸۰
می‌گویند زبانش هم مثل رنگ موهایش تند و تیز بوده، می‌گویند «زبان» بزرگ‌ترین اختراع بشر بوده ‌است. می‌گویند برای ارتباط راحت‌تر به وجود آمده، گاهی می‌گویند زندگی بدون زبان، ممکن نیست!
بعضی آدم‌ها در ذهنمان سرآغاز ندارند.. یعنی نمی‌شود فهمید کِی آمده‌اند و اصلا از کجا آمده‌اند. فقط می‌دانی که تا حافظه‌ات یاری می‌کند، بوده‌اند. و قسمت جالب ماجرا این‌جاست که حتی نمی‌دانی تا کِی می‌مانند…
آنه، بود؛ تا آن‌جا که حافظه‌ام یاری می‌کند. و نفهمیدم کِی آمد… بعد دیدم تمام آن‌چه را که من می‌خواهم، او دارد. و تمام آن‌چه او می‌خواهد، من. دیدم او می‌خواهد من باشد و من می‌خواهم، او. و این‌طوری شد که پیمان دوستی‌مان را بستیم.
برایم از بعد از ظهری تابستانی با مه آبی‌رنگی که دامنه‌های درو شده را فرا گرفته بود و باد ملایمی که میان درختان سپیدار هوهو می‌کرد و رقص چشم‌نواز شقایق‌های وحشی قرمزرنگ که در گوشه‌ای از باغ گیلاس میان بیشه‌زار صنوبرها خودنمایی می‌کرد، می‌گفت و من هم از هوای تازه سحرگاهی و رقص سرخوشانه پرتوهای خورشید در زمینه آسمان فیروزه‌ای رنگ، حرف می‌زدم.
و نفهمیدم زمان چگونه گذشت… آنه بزرگ شد… اما من همان‌قدری که بودم، ماندم. آنه هشت تا بچه داشت و من، دو سال از کوچک‌ترین دخترش، کوچک‌تر بودم! اما آنه می‌آمد؛ همان آنه‌شرلی‌ای که حالا بهش می‌گفتند خانم بلایت! …و من دلم می‌گرفت؛ چین‌های دور چشمش را می‌دیدم و غصه‌ام می‌گرفت.
به ساعت فحش می‌دادم، عقربه‌ها را نفرین می‌کردم. حتی چند باری باتری‌هایش را هم عوض کردم! اما نمی‌شد؛ زمان کند می‌گذشت و من، آن‌طور که می‌خواستم، بزرگ نمی‌شدم…
یک‌دفعه، به خود آمدم و دیدم آخرین جلد کتاب را هم تمام کرده‌ام. در آن لحظه احساس می‌کردم زندگی تاریک و سیاه شده؛ گویی به یک‌باره همه چیز خالی شده باشد، هیچ‌چیز وجود نداشت.
قاطعانه تصمیم گرفته بودم به عیادتش بروم.
هنوز هم می‌خواهم بروم… قاطعانه! با یک دسته گلِ مینای صورتی و سفید، برای قبری در کنج قبرستانی در گلن سنت مریِ جزیره پرنس ادواردِ کانادا.
بالاخره می‌روم؛ شاید فردا، شاید ۲۰ یا ۳۰ سال بعد. و دسته گلم را روی قبر زنی می‌گذارم که یک روز دخترک موقرمز شادی بود که اشتباهی به گرین گیبلز فرستاده شده بود.

خطای ستارگان بخت ما

مبینا سادات یاسینی/تهران/۸۳
خیلی صادقانه بگویم از کتاب‌هایی که امید الکی می‌دهند، یا به‌شدت دنیا و عشق را فانتزی‌طور و پر از قلب‌های صورتی توصیف می‌کنند، متنفرم. انگار همه دروغ می‌گویند، مثل کارتون‌های دیزنی. چند وقتی بود که کتابی را پیدا نکرده بودم که درد را به صورت واقعی تعریف کند و صادقانه فریاد بزند که دنیا به‌شدت بی‌رحم است.
«خطای ستارگان بخت ما» اثری از جان گرین، داستان دختر ۱۷، ۱۸ ساله‌ای به نام هزل گریس لنکستر را روایت می‌کند که مبتلا به سرطان است و باید آن را تا آخر عمرش تحمل کند. او با این مسئله کنار آمده؛ مثل یک بمب ساعتی که قرار است یک روز منفجر شود و البته افراد اطرافش را هم بکشد. شاید موقعیت‌ها فرق کند، ولی من هم کسانی را می‌شناسم که مثل هزل تقریبا امیدی ندارند، اما هم‌چنان خود را قوی جلوه می‌دهند. در ادامه، داستان زندگی هزل که یکنواخت شده‌ است، با ورود اگوستوس واترز با استعاره‌ای که سیگاری بر لب می‌گذاشت ولی آن را روشن نمی‌کرد، متحول می‌شود. اگوستوس می‌گفت تا سیگار را روشن نکنی، تو را نمی‌کشد، تو یک چیز کشنده را می‌گذاری بین دندان‌هایت، اما بهش این قدرت را نمی‌دهی که تو را بکشد.
بااین‌حال این داستان عاشقانه خیلی آسان یا هپیلی اور افتر( (happily ever afterنیست.
من از این کتاب یاد گرفتم که چطور قوی باشم؛ مخصوصا از این قسمت کتاب که می‌گفت درد نیاز به حس شدن دارد. این حس را به من داد که نمی‌توانیم از درد فرار کنیم، درد قسمتی از زندگی است و ما باید آن را درک کنیم.
شاید با خواندن این کتاب متوجه شوید که دنیا کارخانه برآورده کردن آرزوها نیست، همه ‌چیز قرار نیست عالی باشد. بعضی وقت‌ها ندانستن نعمت است. غم، ما را تغییر نمی‌دهد و فقط شخصیت اصلی ما را نشان می‌دهد و در آخر با غم هم می‌توان زندگی کرد.

کتابی در مسیر زمان..

بردیا زندیان/تهران/۸۳
از زمانی که خواندن یاد گرفتم، لذت‌بخش‌ترین سرگرمی‌ام شد خواندن کتاب. ژانر مورد علاقه من کتاب‌های پلیسی، معمایی، تخیلی است، و تاثیرگذارترین کتابی که تا به حال خوانده‌‌ام، کتاب‌های «هری پاتر» است.
البته مجموعه فیلم‌‌های «هری پاتر» را هم دیده بودم، یعنی درواقع کل آن را حفظ بودم. وقتی مادرم کتاب‌های «هری پاتر» را برایم خرید، آن را در عرض مدت کوتاهی خواندم.
تاثیر مهمی که این کتاب‌ها بر روی من گذاشت، این بود که وقتی به مانعی بر می‌‌خورم، راه‌حلی پیدا کنم و آن را از بین ببرم و اگر مانع، دشواری‌های زیادی داشته باشد، تلاشم را زیادتر کنم و آن مانع را پشت سر بگذارم.
نقش دوست در کتاب‌های «هری پاتر» خیلی پررنگ است. من از رابطه هری و دوستانش یاد گرفتم که در تنهایی‌ها و مشکلات می‌توان به دوستان اطمینان کرد و از آن‌ها خیلی چیزها یاد گرفت.
هری زمانی که از لرد سیاه شکست خورد، جا نزد و ناامید نشد. من هم از او یاد گرفتم و تلاش می‌کنم مثل او وقتی شکست خوردم، ناامید نشوم.
یکی از بخش‌های اعجاب‌انگیز کتاب‌های «هری پاتر» مربوط به سفر در زمان است. تداخل زمان برای من خیلی عجیب و جالب است و بعد از خواندن این ماجراها به فیلم‌ها و مستندهایی که مربوط به سفر در زمان است، علاقه زیادی پیدا کردم.
کتاب‌های «هری پاتر» علاقه من را به داستان‌های تخیلی بیشتر کرد. البته این کتاب برای من فقط یک‌سری قصه‌های جادوگری نبود، بلکه چیز‌های زیادی هم از اتفاق‌ها و قصه‌های آن یاد گرفتم؛ مثل: تلاش، مقاومت و امید به پیروزی و کشف چیزهای جدید.

سماع عقل و عشق 

نگین سردارنژاد/تهران/۸۰
بشنو از نی چون حکایت می‌کند…
کتاب «ملت عشق» روایت‌گر عشق شورانگیز و سوزان شمس و مولاناست، عشقی عارفانه که شاید بسیاری از ما از درک مفهوم آن عاجز باشیم و تنها باید به تصوری نصفه نیمه از حکایات و اشعاری که قرن‌ها پیش سینه به سینه نقل شده، بسنده کنیم. روایاتی که از ملت پیشین به ما رسیده و گرد هم آمده و درنهایت به این‌جا رسیده ‌است: «ملت عشق».
این کتاب داستان موازی جوانه زدن و ریشه کردن عشق در زندگی دو شخص متفاوت و بسیار دور از هم است: اِلا زنی معمولی و در آستانه میان‌سالی که در سال ۲۰۰۹ همراه همسر و فرزندانش در بوستون زندگی می‌کند و دیگری مولانا جلال‌الدین واعظ سرشناس و متعصب قونیه در قرن هفتم هجری قمری، هر دو زندگی به‌ظاهر آرام و برطبق روالی دارند، آرام اما با یک خلأ بزرگ که آن‌ها را به ملال دچار کرده ‌است. در زندگی هیچ‌یک از این دو جایی برای «عشق» وجود ندارد و این سرآغاز قصه‌ای است که در آن عشق و عقل با هم به جدال می‌پردازند. داستانی که شاید تنها مقدمه‌ای باشد بر شناخت بیشتر مولانا و شمس و دنیای لایتناهی عرفان.
کتاب گرچه دارای برش‌های زمانی بسیار و تعدد راوی است، اما با این وجود انسجام خود را به‌خوبی حفظ کرده‌ است. «ملت عشق» یک رمان عاشقانه_عارفانه و لطیف است که خواندن آن یک تجربه فراموش‌ناشدنی است؛ تجربه سفر و کندوکاو قلب خود در پی روزنه‌ای از عشق در زندگی که شاید تا کنون بی آن به سر شده است.
«عمری که بی عشق بگذرد، بیهوده گذشته است. نپرس که آیا باید در عشق الهی باشم یا عشق مجازی، عشق زمینی یا عشق آسمانی، یا عشق جسمانی؟ از تفاوت‌ها تفاوت می‌زاید. حال آ‌ن‌که به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق. خود به‌تنهایی دنیایی است عشق. یا درست در میانش هستی، در آتشش، یا بیرونش هستی، در حسرتش.»

دنیای سوفی

عرفان میرزایی/اراک/۸۰
ببینید، یک جمع کثیری از ما را اگر جان به جان کنند، اگر سر به سر تن به کشتن دهیم، محال است که همان تن را به خواندن دهیم. چون ما خودمان همه چیز را می‌دانیم و نیازی نیست کسی برای ما درست و غلط را تعیین کند. کتابی که در ادامه معرفی خواهیم کرد، مناسبِ آن دسته از عزیزانی است که ممکن است یک چیزهایی را ندانند و به دنبال پر کردن خلل و فرج‌هایی در دانششان باشند.
«دنیای سوفی» رمانی است نوشته یوستین گوردرِ نروژی که ترجمه‌های متعددی از آن در ایران چاپ شده. مشهورترینشان هم ترجمه حسن کامشاد برای نشر نیلوفر است. ما خودمان ترجمه لیلا علی مددی زنوزی برای نگارستان کتاب را خواندیم که بد ترجمه‌ای نبود و راضی بودیم.
دنیای سوفی، مختصرا به بیان تاریخ فلسفه از قرون پیش از میلاد تا قرن بیستم، در قالب داستانی نسبتا ساده و گفت‌وگومحور پرداخته و در کنار آن مروری هم بر تاریخ علم و تحولات اساسی جهان دارد.
اگر دنیای سوفی پاسخ‌گوی نوجوانی که به‌تازگی درگیر سوالات پرشماری درباره خود و جهان پیرامونش شده نباشد، حداقل او را بیشتر و با موادی بهتر به فکر وامی‌دارد. منتها ما این کتاب را نه فقط به دهه هشتادی‌ها که به متولدین سایر دهه‌ها نیز پیشنهاد می‌کنیم که آن را تورقی کنند و چند صفحه‌ای از آن را مطالعه کنند، به‌ویژه بخش‌های مربوط به فیلسوف‌های قرن هجدهم به این طرف که غالبا نظرات جالب و تامل‌برانگیزی دارند.
یک پیشنهاد دیگر هم که داریم، این است که می‌شود این کتاب را به‌عنوان یک هدیه مناسبتی به نوجوان‌ها اهدا کرد و چه صحنه باشکوهی خلق می‌شود اگر کنارِ آن، پی اس فوری، لپ‌تاپی، کلید آپارتمانی، چیزی باشد تا حلاوت این کتابِ شیرین را هفت هشت چندان کند.

چای با طعم خدا

الهام متقی فرد/تهران/۸۰
حدس می‌زنم الان که داری این نامه را می‌خوانی، روی صندلی چوبی نشسته‌ای و چایِ تلخت را دستت گرفته‌ای و روبه‌روی کتاب‌خانه دکوریِ خانه‌ات تاب می‌خوری.
اما من حالا که دارم برایت می‌نویسم، نشسته‌ام روی کاناپه طوسی‌رنگ پشتِ ستونِ «اگر» چمدانم را هم بسته‌ام.
این نامه که تمام شود، تو چایت را می‌نوشی و دیگر سر و کله‌ات این طرف‌ها پیدا نمی‌شود و این خانه تا ابد متروکه می‌ماند.
اصلا بگذار متروکه شود، بعد بریزد و آوار شود روی سرِ تمامِ فکر و خیال‌هایی که در این شهر جمع شده‌اند.
یک خانه که با آجرهای «افسوس» قد عَلَم کرده و رسیده به سقفِ «اما» و سایه انداخته ‌است روی اتاقکِ آرزو. اتاقکی که سال‌هاست روی خورشید را ندیده است.
هرچه در این خانه بسازی، آخرش می‌خورد به سقفِ «اما» و همه‌ چیز خراب می‌شود.
خانه‌ای که با تیترهای دلهره‌آور شنبه‌ها فرش شده ‌است و اشک‌هایت قاب شده به دیوار سرد و لختش.
همه چیز از روزی شروع شد که معلمت خواست پدرت را نقاشی کنی.
تو با مداد زردت خورشید را آوردی، گذاشتی در دستان او، اما…
اما معلم پاکش کرد و گذاشتش آن بالا میان کوه‌ها و گفت: «نمی‌شود.»
آری نشد و نشد…
و تا همین امروز آرزوهای غیرممکنت پرده شدند برای پنجره‌های این خانه.
احتمالا تا الان چایت یخ کرده است.
مثل هر روز که بعد از کار با استکان چایی‌ات به این خانه می‌آیی و تا دوباره از این‌جا به همان صندلیِ چوبی برسی، چای یخ کرده است.
این نامه که تمام شد سری به کتابخانه بزن.
طبقه سوم، یازدهمین کتاب از سمت چپ که ردیف منظم و هم‌اندازه کتاب‌ها را به هم ریخته ‌است. بَرش دار و با دقت بخوانش.
امیدوارم دیگر حوالی خانه فکر و خیال نبینمت.
امضا: فکر و خیالِ یک «تو»
—–
زن با خواندن آخرین جمله نگاهی به چایِ سردِ عصرانه کرد و سمت کتاب‌خانه رفت…
ردیف سوم ====
کتابِ یازدهم ||||||
کتابی باریک و بلند که نظم و اندازه کتاب‌ها را به هم ریخته بود؛ انگار کسی آمده بود و گذاشته بودش میان این کتاب‌ها تا به چشم کسی بیفتد و چند سطرش را بخواند.
زن کتاب را برداشت.
«چای با طعم خدا»
روی صندلی چوبی نشست، چایِ داغش را دستش گرفت و شروع به خواندنش کرد.

«با توام، با تو، خدا
پس بیا، این دل من، مال خودت
من که دیگر رفتم اما
ببر این دل را
دنبالِ خودت»
و نقطه.
این آخرین سطر کتاب بود.
تکه کاغذی برداشت و نوشت…
راستش نمی‌دانم حالا با آن چمدانت کجایی، یا اصلا برای آن خانه چه اتفاقی افتاد، اما آفتابِ خدا به اتاقک آرزوهایم رسیده و حالا من دیگر تنها نیستم که در خانه با تو خلوت کنم.
قرارمان با خدا هر عصر در اتاقکِ آرزو است. با یک استکان چای داغ که دیگر تلخ نیست.
این نامه را می‌گذارم لای کتاب.
هر وقت آمدی شعر همان صفحه را بخوان…
«ریشه‌های ما
اگرچه گیر کرده است
میوه‌های آرزو ولی رسیدنی است!»
برای فکر و خیال‌هایم.
امضا: یک «او»

شماره ۷۲۰

برچسب ها: ,
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظرات شما

  1. زهرا
    16, آبان, 1396 14:04

    شناختمون از کتاب خوان های دهه هشتاد کامل تر شد:) …ممنون…

  2. لیلا علیمددی زنوزی
    11, اسفند, 1398 22:25

    از حسن انتخاب شما برای بهترین ترجمه کتاب دنیای سوفی بسیار سپاسگزارم. بدین وسیله به اطلاع می رسانم که ویرایش جدید کتاب مذکور توسط انتشارات پیدا و نهان منتشر شده است. در ضمن جهت دستیابی علاقه مندان به متن انگلیسی دنیای سوفی، کتاب انگلیسی آن هم توسط همین ناشر چاپ شده است.
    بهترین ها را برایتان آرزومندم. مترجم و مدیر انتشارات پیدا و نهان.

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟