تاریخ انتشار:۱۴۰۱/۰۱/۰۹ - ۱۱:۳۱ | کد خبر : 8772

وقتی می‌فهمی برگشتی تو کار نیست

قسمت پنجم مازیار درخشانی از مامان بابام توی‌ ترمینال خدافظی‌ کردم و سوار اتوبوس شدم. خدافظی‌ همیشه‌ سخته‌، ولی‌ وقتی‌ قراره سرباز بشی‌، یه‌ جور خاصی‌ دراماتیک‌ می‌شه‌. بعد از این‌که‌ نشستم‌ رو صندلی‌ و بغض‌هایی‌ رو که‌ گلودرد میاره، قورت دادم و درست‌ بعد از خارج شدن مامانم‌ از زاویه‌دید پنجره اتوبوس، گوشیم‌ لرزید. […]

قسمت پنجم

مازیار درخشانی

از مامان بابام توی‌ ترمینال خدافظی‌ کردم و سوار اتوبوس شدم. خدافظی‌ همیشه‌ سخته‌، ولی‌ وقتی‌ قراره سرباز بشی‌، یه‌ جور خاصی‌ دراماتیک‌ می‌شه‌. بعد از این‌که‌ نشستم‌ رو صندلی‌ و بغض‌هایی‌ رو که‌ گلودرد میاره، قورت دادم و درست‌ بعد از خارج شدن مامانم‌ از زاویه‌دید پنجره اتوبوس، گوشیم‌ لرزید. یاسی‌ بود. گفت‌: «یه‌ خبر خوب دارم و این‌که‌ قراره تا کمتر از ۷۲ ساعت‌ دیگه‌ تهران باشم‌.» و ۷۲ ساعت‌ دیگه‌ دقیقا همون روزی‌ بود که‌ من‌ باید می‌رفتم‌. یعنی‌ اگه‌ قرار بود از قبل‌ برنامه‌ریزی‌ کنیم‌، این‌قدر دقیق‌ هماهنگ‌ نمی‌شد. نگفتم‌ بهش‌ دارم می‌رم سربازی‌. فقط‌ گفتم‌: «چه‌ خوب. زود برس.» می‌دونستم‌ که‌ بالاخره یه‌ روز می‌تونم‌ مرخصی‌ بگیرم و برم ببینمش‌.
ساعت‌ چهار از خواب بیدار شدم. وسایم‌ رو جمع‌ کردم و گذاشتم‌ تو کوله‌پشتی‌. یه‌ حوله‌، مسواک و خمیر دندون، دو تا پلیور با یه‌ کتاب زبان که‌ تو بی‌کاری‌هام بخونم‌. نمی‌دونستم‌ قراره کی‌ برگردم، به‌ خاطر همین‌ شماره موبایل‌ ایران یاسی‌ رو نوشتم‌ رو یه‌ تیکه‌ کاغذ و گذاشتم‌ تو زیپ‌ جلوی‌ کوله‌پشتیم‌. می‌دونستم‌ سه‌، چهار روز اولی‌ که‌ بیاد، درگیر خانواده و دوست‌های‌ قدیمیشه‌ و از روز چهارم به‌ بعده که‌ وقتش‌ آزاد می‌شه‌ و سراغ من‌ میاد. به‌ خاطر همین‌ شمارش رو نوشتم‌ که‌ اگه‌ زود مرخصی‌ ندادن، از اون‌جا بهش‌ خبر بدم. حفاظ درو بستم‌، با گلدون‌ها خدافظی‌ کردم و سوار اسنپ‌ شدم. پادگان خیلی‌ جای‌ دوری‌ نبود. یه‌ نیم‌ ساعت‌ با خونه‌ من‌ فاصله‌ داشت‌. مثل‌ هر بار که‌ در خونه‌ رو می‌بندی‌ و شروع می‌کنی‌ به‌ مرور کردن چیزهایی‌ که‌ باید می‌آوردی‌، شروع کردم به‌ تیک‌ زدن یکی‌ یکی‌ از وسایلم‌ تو ذهنم‌، ولی‌ یه‌ جایی‌ از ذهنم‌ کامل‌ نمی‌شد. انگار یه‌ چیزی‌ کم‌ بود و متاسفانه‌ هر بار این‌طوری‌ می‌شد، قطعا یه‌ چیزی‌ رو یادم رفته‌ بود،ولی‌ نمی‌‌دونستم‌ اون چیز چیه‌. اصولا تو این‌ مواقع‌، موقعی‌ می‌‌فهمی‌ چیو جا گذاشتی‌ که‌ به‌ اندازه کافی‌ از مبدأت دور شده باشی‌. برای‌ من‌ اون چیز شورت بود. با خودم شورت نبرده بودم. یعنی‌ به‌ جز اونی‌ که‌ پام بود، دیگه‌ هیچ‌ چیزی‌ با خودم نبرده بودم. اینو تقریبا دم در دژبانی‌ که‌ رسیدیم‌، فهمیدم. می‌‌دونستم‌ بهمون لباس می‌‌دن، ولی‌ نمی‌‌دونستم‌ شورت جزوش بود یا نه‌ و نمی‌‌دونستم‌ اگه‌ ندن،ِکی‌ می‌‌تونم‌ مرخصی‌ بگیرم و برم شورت بیارم.

صف‌ دژبانی‌ شلوغ بود. همه‌ سربازها جدید بودن. همه‌ روز اول خدمتمون بود. دژبان سرمون داد زد و گفت‌: «کوله‌‌ها زمین‌. وسایل‌ داخلش‌ هم‌ دربیارید بذارید کنارش.» بعد شروع کرد از وسایل‌ چند نفر خوراکی‌ بیرون کشید و گفت‌: «ممنوعه‌.» هوا هنوز روشن‌ نشده بود. ساعت‌ ۵:۲۵ بود. باید می‌رفتم‌ یگان ۷۱۱، ولی‌ نمی‌دونستم‌ کجاست‌. از یه‌ مسیر جنگلی‌ رد شدم و ۱۰ دقیقه‌ای‌ پیاده رفتم‌ تا رسیدم به‌ ساختمون ۵۱۳ و همین‌طور رفتم‌ و شماره‌ها یکی‌یکی‌ عوض می‌شد. رسیدم ۷۱۱ و دیدم چراغ‌ها خاموشه‌ و سه‌، چهار نفر دارن برمی‌گردن. گفتم‌ ۷۱۱ همینه‌؟ گفتن‌ آره، ولی‌ ۷۱۱ منحل‌ شده، باید بریم‌ ۵۳۱. هر چی‌ بیشتر می‌رفتم‌، بیشتر دلم‌ می‌گرفت‌. انگار یه‌ لایه‌ ابر ناامیدی‌
و ناراحتی‌ و هم‌زمان پشیمونی‌ داشت‌ بالا سرم شکل‌ می‌گرفت‌ و لحظه‌ به‌ لحظع‌ غلظتش‌ بیشتر می‌شد. خصوصا وقتی‌ که‌ رسیدم جلوی‌ یگان ۵۳۱ و دیدم سربازها به‌ خط‌ شدن و افسر آموزش داره حضور غیاب می‌کنه‌. شب‌ قبلش‌ رو تصور کردم که‌ این‌ موقع‌ خواب بودم. رفتم‌ ته‌ یکی‌ از صف‌ها. هیچ‌کس‌ با کسی‌ حرف نمی‌زد و افسر آموزش یکی‌یکی‌ اسم‌ها و فامیلی‌ها رو می‌خوند. دلم‌ بدجوری‌ گرفت‌. اسمم‌ رو صدا زد. گفتم‌ حاضر. وقتی‌ اسمم‌ رو توی‌ لیست‌ خوند، فهمیدم دیگه‌ راه برگشتی‌ نیست‌. اسمم‌ ثبت‌ شده و دیگه‌ نمی‌تونم‌ کاری‌ کنم‌. نه‌ مدرسه‌ بود که‌ مامان بابام بیان پرونده‌م رو بگیرن و ببرنم‌، نه‌ سر کار بود که‌ بگم‌ از فردا نمیام. غلظت‌ ابر بالای‌ سرم به‌ اوج خودش رسیده بود. سرم سنگین‌ شده بود و ناراحتی‌ بهم‌ حمله‌ کرده بود. می‌دونستم‌ که‌ باید صبح‌ زود بیدار بشم‌، می‌دونستم‌ که‌ باید دست‌شویی‌ بشورم، می‌دونستم‌ که‌ قراره کلی‌ حرف زور بشنوم و بگم‌ چشم‌، ولی‌ یه‌ چیزی‌ رو نمی‌دونستم‌ که‌ از همه‌شون مهم‌تر بود و تا وقتی‌ سرباز نمی‌شدم، نمی‌تونستم‌ بفهممش‌ و اون چیزی‌ نبود جز »در اختیار خود نبودن.« این‌ها رو همون روز اول سربازی‌ فهمیدم، وقتی‌ وارد پادگان شدم و درش پشت‌ سرم بسته‌ شد. وقتی‌ اسمم‌ توی‌ لیست‌ حضور و غیاب خونده شد.

یه‌ کم‌ سرپا بودیم‌ تا فرمانده اومد. خودش رو معرفی‌ کرد. ستوان یکم‌ پیاده، عرفان جباری‌. لهجه‌ کردی‌ داشت‌ و بابام که‌ چندتایی‌ دوست‌ کرد داشت‌، همیشه‌ می‌گفت‌ کردها خیلی‌ آدم‌های‌ جدی‌ و سخت‌گیری‌ان. به‌راحتی‌ با کسی‌ دوست‌ نمی‌شن‌، اما اگه‌ بشن‌، خیلی‌ بامرام و صمیمی‌ می‌شن‌. هوا کم‌کم‌ روشن‌ می‌شد و هر چی‌ روشن‌تر می‌شد، غلظت‌ ابر ناراحتی‌ بالای‌ سرم بیشتر می‌شد. راستش‌ اون‌قدری‌ دلم‌ گرفت‌ که‌ مسئله‌ شورت رو تا دو روز فراموش کردم.

یگانمون دوتا آسایشگاه داشت‌ و تو هر کدوم ۳۰ تخت‌خواب دوطبقه‌ بود. اسم‌ها رو طبق‌ لیست‌ می‌خوند و بر اساس لیست‌ مشخص‌ می‌کرد که‌ هر سربازی‌ کدوم آسایشگاه بخوابه‌ و بعد بر اساس شماره، بالا یا پایین‌ بودن تخت‌ رو انتخاب می‌کرد. شماره من‌ ۴۱ بود و عددهای‌ فرد باید طبقه‌ بالا می‌خوابیدن.

آسایشگاه سه‌ ردیف‌ تخت‌ داشت‌ و کنار هر تخت‌ یک‌ کمد فلزی‌ بود. افسر آموزش نحوه آنکادر تخت‌ و ملافه‌ رو یادمون داد و گفت‌ هر روز چک‌ می‌‌شه‌ و اگر مرتب‌ نباشه‌، مرخصی‌ کنسل‌ می‌‌شه‌… روزهای‌ اول سخت‌ و زمان‌بر بود، اما به‌‌مرور راحت‌‌تر می‌‌شد. جلوی‌ یگان به‌ خطمون کردن و لباس‌هامون رو دادن. اما خبری‌ از شورت نبود. صدای‌ کسی‌ درنمی‌‌اومد و همه‌ سرشون تو لاک خودشون بود. بعدها که‌ سر صحبتمون با همدیگه‌ باز شد، فهمیدیم‌ روزهای‌ اول احساسات مشابهی‌ داشتیم‌. تا صبح‌ فردا وقت‌ داشتیم‌ که‌ علایم‌ و اسم‌ و فامیلی‌‌مون رو روی‌ لباسمون بدوزیم‌. بعد ظرف غذا دادن با یه‌ کیسه‌ قند. اما باز شورت ندادن.

روز اول در پی‌ آموزش اصول اولیه‌، نحوه رفتار، احترام نظامی‌ و بایدها و نبایدها گذشت‌. نماز اجباری‌ بود. ساعت‌ هشت‌ چراغ آسایشگاه خاموش می‌‌شد و دیگه‌ حق‌ رفت‌‌وآمد نداشتیم‌ و همه‌ باید تو تختشون بودن، جز نگهبان آسایشگاه. روز اول روز سکوت بود. روز ناراحتی‌. روزی‌ که‌ همه‌ سربازها یک‌ احساس مشترک داشتند. شب‌ شده بود. خیلی‌ خسته‌ بودم، اما خوابم‌ نمی‌‌برد. به‌ سقف‌ آسایشگاه خیره شدم و غرق فکر و ناراحتی‌ بودم. راستی‌! یاسی‌ الان داره چی‌ کار می‌‌کنه‌؟ ساعت‌ هشت‌ شبه‌ و شاید با بچه‌‌ها دارن

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟