تاریخ انتشار:۱۳۹۷/۰۳/۱۵ - ۱۴:۱۷ | کد خبر : 4728

…و در آغاز عکس بود

مصاحبه با سیف‌الله صمدیان سهیلا عابدینی بعد از چند هفته پی‌گیری توانستم آقای صمدیان را، در یک عصر بهاری در دفتر مجله تصویرش، برای مصاحبه‌ای کوتاه ببینم. می‌دانستم از آن دسته آدم‌هایی است که با خنده و شوخی و رویی‌ گشاده حرفش را می‌زند، خوب هم می‌زند و به آن‌جایی که باید می‌زند. پروژه را […]

مصاحبه با سیف‌الله صمدیان

سهیلا عابدینی

بعد از چند هفته پی‌گیری توانستم آقای صمدیان را، در یک عصر بهاری در دفتر مجله تصویرش، برای مصاحبه‌ای کوتاه ببینم. می‌دانستم از آن دسته آدم‌هایی است که با خنده و شوخی و رویی‌ گشاده حرفش را می‌زند، خوب هم می‌زند و به آن‌جایی که باید می‌زند. پروژه را که توضیح می‌دادم، ‌گفت کار‌های این‌طوری قبلا هم شده. سال‌ها پیش یک گروهی به همین بچه‌های کار دوربین دادند تا بروند عکس بگیرند. یا در یک جایی که زلزله‌‌ آمده بود، دوربین دادند به بچه‌های زلزله‌زده، از این دوربین‌های اینستماتیک کداک که ۱۲ تا عکس می‌گرفت… عکس‌ها را چاپ کردند و نمایشگاه هم برگزار کردند. البته ما در این طرح‌‌، نه فیزیک دوربین را به بچه‌ها داده بودیم نه موقعیت عکاسی را برای آن‌ها ایجاد کرده بودیم. فقط رویا و خیال این کار را گفته بودیم در ذهنشان بسازند و در قالب انشا روی کاغذ بیاورند. الان برای این پروژه، فقط مانده بودم چطور از خود صمدیان عکس بگیرم؛ همان عمو صمد معروف خیلی از عکاسان جوان و آقا صمد معروف دوستان و همکارانش. صمدیان در رفت‌وآمد از چند و چون طرح و انشاها می‌پرسید. من ابایی از بحث نداشتم، فقط ترس عکس مرا گرفته بود. چند ترم درس عکاسی و چند نمایشگاه عکس، نور اتاق هم داشت کم می‌شد. به نور اُخرایی بالکن زل زده بودم. بالاخره گفتم اگر اجازه بدهید، یک عکس هم برای مصاحبه بگیرم، گفت با این خستگی و سرووضع… دوربین داری؟

آقای صمدیان چند تا عکاس از زیر دست شما بیرون آمده، به‌اصطلاح چند نفر را عکاس کرده‌اید؟
می‌پرسیدید چند تا بچه دارم، یک جواب صریح داشتم، ولی چند نفر را عکاس کردم… بدون این‌که بخواهم شعار بدهم، واقعیت این است که هنوز خودم عکاس نشده‌ام. معتقدم عکاسی هنوز متولد نشده که من عکاس شده باشم و به ‌قول شما معلم یا استاد شده باشم و عده‌ای هم از زیردست من به‌عنوان شاگرد بیرون آمده باشند. شاید در مصاحبه‌های مختلفی از من خوانده باشید که در مورد عکاسی نظریه‌ای را از خودم در وَکردم. ترکیب «در َوکردن» را می‌گویم، نه ابداع کردن و تولید کردن را. این ترکیب را می‌گویم که با شوخی توام باشد و زیاد جدی نگیرند. در اولین سرمقاله ویژه‌نامه «مجله تصویر» در سال ۷۰، من یک عنوان جاودانه فرهنگی دنیا را جابه‌جا کردم، یعنی به جای «… و در آغاز کلمه بود»، گفتم «… و در آغاز عکس بود». من تصور می‌کنم اولین کاری که انسان اولیه کرد، چون کلمه‌ و زبان که به شکل امروزی نبود، خلق تصویر بود. انسان از اولین لحظه هوشیاری‌اش از دیدار و بیان هر آن‌چه دیده، یعنی برای انتقال دیده‌ها و تجارب بصری‌اش، تصویر را خلق کرد. بشر اولیه وقتی رعدوبرقی، غروب زیبایی، حمله یک گاو وحشی یا هرچه را که می‌دید، اگر بغل‌دستی‌اش هم بود، چون نمی‌توانست به او بگوید چه دیدم، برمی‌گشت به غار و با زغالی مثلا شکل آن چیزی را که دیده بود، می‌کشید؛ شکلی بسیار سخیف و کوچک از آن عظمتی که دیده بود. من آن‌جا خودم را شاهد تصور می‌کنم، مثل نوشته‌ای که به مثابه یک فرد همیشه حاضر در مقاطع مختلف تاریخی باشد. وقتی این انسان غارنشین، این تصویر بسیار الکن را روی دیوار نقش می‌زد، از دور به او نگاه می‌کردم، مثل شیر گرسنه‌ای بود که به مورچه‌ای قناعت کرده بود. آن چیزی که دیده بود، با آن چیزی که به آن رسیده بود، خیلی فرق داشت. یا مثلا در ۵۰۰ سال پیش، در آتلیه نقاشی لئوناردو داوینچی در حال خلق لبخند ژوکوند، درِ گوش مونالیزا می‌گویم این دیگر نقش تو نیست، نفس تو را هم در آن حبس کرده، این مرد خارق‌العاده همه فنون. پس نقاشی بی‌شکل و بی‌قواره و خط‌خطی به یک تصویری تبدیل شد که نقطه اعجاب تصویر در جهان شد. در موزه لوور الان همه توریست‌ها، دنبال نشانه‌های راهنمای به سمت ژوکوند می‌گردند که بروند سراغش. انگار این ‌همه تاریخ هنر و مجسمه‌ها و نقاشی‌های دیگر حواشی این تابلویند و همه جمع شدند این را نشان بدهند. این‌ها را گفتم که فرق بین نقش و نقاشیِ روی دیوار را، که کامل شده یا نزدیک به آن شده، بگویم.
یا وقتی نِپس می‌گوید من اولین عکس تاریخ را گرفتم؛ از آن شیروانی عکس روبه‌رویش را می‌گیرد و نقشی روی آن ورقه قیراندود می‌بندد. آن‌جا می‌گویم نپس دلت خوش است که عکس گرفتی! این‌که چیزی نیست، شبیه یک آینه است. بعد دیگر با رابرت کاپا قضیه جدی می‌شود؛ کسی که اعتقاد داشت برای نزدیک شدن به یک عکس خوب باید به خود موضوع نزدیک شد. این‌قدر اعتقادش جدی بود که خودش و دوربین لایکایش رفتند روی مین. آن‌جا قطرات خونی روی صورت من پاشید، از دوربین لایکا رابرت کاپا که روی دستم افتاد و آن صدای لعنتی انفجار. بعد کمی جلوتر می‌رسم به آتلیه ریچارد اودون؛ نماینده همه پرتره‌کارهای دنیا در رسیدن به روح انسان. اودون پدر خودش را جلوی دوربین گذاشته و طی سال‌ها از او عکس می‌گرفته و حالا هم که سرطان گرفته، باز دارد عکس می‌گیرد. می‌گویم ریچارد چه کار داری می‌کنی، از جان این پیرمرد سرطانی و مریض چه می‌خواهی؟ می‌گوید خلوص روحش را. بک‌گراند سفیدی هم دارد، آدم‌ها بدون هیچ‌‌ چیز اضافه‌ای، جلوی دوربینش قرار می‌گیرند، انگار روز جزاست. بعد می‌رسم به معادن طلای برزیل و سباستیائو سالگادو؛ یک نابغه به تمام معنا. اگر قرار بود خدا پیامبری را برای تصویر این جهان بفرستد، می‌گویم ایشان است، نماینده همه تصویرگران. سالگادو در شاخه‌های مختلف انسانی، اقتصادی، طبیعت و هرچه که فکر کنید، در اوج، کار کرده است. من درنهایت، نوشته‌ را این‌طور تمام می‌کنم که می‌نشینم پشت این میز، که بعد از ۲۴ سال دارمش، این تصاویر را می‌بینم. این‌ همه عکاس درجه یک آمدند و رفتند، از کودلکا بگیر تا عباس عطار، از عکاسان بزرگ آژانس مگنوم که چند وقت پیش فوت کرد، همه این‌ها سعی کردند که عکاسی بکنند، ولی واقعیت این است که هیچ‌کدامشان به آن جوهره و روح اصلی عکس نرسیدند. شاید قرن‌ها زمان نیاز داریم تا عکسی که می‌گیریم، نماینده و بیان‌گر اتمسفر واقعی آن لحظه و آن موضوع باشد. ما همه‌مان خیلی کار داریم تا در عکاسی، عکس آن لحظه واقعی را به‌ شکل تصویر قابل‌ رویت دربیاوریم. حالا سینما که خودش بچه عکاسی است، بعضی‌ وقت‌ها عده‌ای به اشتباه باور می‌کنند یا ادعا می‌کنند که مثلا جان فورد، هیچکاک، کیارستمی، فلینی، تارکوفسکی،… آخر سینما بودند، مجبورم خیلی جدی بگویم که از این حرف‌ها نزنید. همان‌طور که ما به عکاسی می‌گوییم هنوز متولد نشده، سینما هم هنوز خیلی مانده که متولد شود. همه‌مان داریم تجربه می‌کنیم این مدیوم را، چه عکاسی باشد چه سینما. پس هرکسی ادعا کند عکاسی یا سینما را تمام کرده و استاد این کار شده، مثل این می‌ماند که فرق زنده بودن آدم را با نفس یا با قفس نداند. کسی که فکر کند عکاس شده یا فیلم‌ساز شده به معنای کاملش، باید خیلی ناآگاه باشد. درواقع، ما استاد در کار هنر، به‌ویژه در هنر عکاسی و سینما، نداریم. خب، عده‌ای آی‌کیوی بالا و حساسیت بیشتری داشتند، درنتیجه توانستند بخش‌های بسیار درخشان‌تری از حضور و نمود بشر و خلقت و طبیعت را در کره خاکی نشان دهند، ولی به آن آرزو و ایده‌آل نرسیدند. پس این‌که من چند نفر را آوردم به عرصه جدی‌تر؛ بله، امکان دارد به خیلی‌ها کمک کرده باشم که در این راه جدی باشند، به‌ویژه با «مجله تصویر» و جشن تصویر سال، آن اتفاق سالانه‌ای که این ‌همه آدم را دور هم جمع می‌کنم. شاید تنها حُسن حضور من در این پروسه تصویر چه در مجله، چه در جشن تصویر سال، همین کمکی باشد که به عده‌ای دریچه‌هایی را بازشده جلو رویشان گذاشتیم. نه این‌که من باز کرده باشم، از تجربه همه می‌آوریم. آن‌ها را با یک حساسیتی با مقوله عکس و نگاه به جهان و اطرافشان آشنا می‌کنیم.

ص 1
در عکاسی، شیوه آموزش تجربی و آموزش آکادمیک چه ویژگی‌ها و تفاوت‌هایی دارند؟ باتوجه به این‌که خود شما به ‌شیوه تجربی آموختید و به‌ شیوه آکادمیک هم مشغول تدریس هستید.
اصولا مشکل سر آموزش و آموزش نگرفتن است. فرض کنید آموزشگاهی هست که تخصصی عکاسی یاد می‌دهد، یا دانشکده‌ای تخصصیِ رشته عکاسی است در دل دانشگاهی، یا دانشکده‌ای است که یک دپارتمان عکاسی دارد… بستگی دارد مرکز آموزشی در چه درجه‌ای باشد، جامعه از چه فرهنگ تصویری برخوردار باشد و به این‌ها چه رسیده باشد، گروه آموزشی چه کسانی هستند، فضای کل جامعه سلامت است یا ناسالم، فرهنگشان فرهنگ واقعی است یا سیاست‌زده، روابطشان انسانی است یا آغشته به دروغ، دوروریی بیداد می‌کند یا خود بودن، همه این‌ها تاثیر دارد در این‌که ما بگوییم آموزش یعنی چه. بخواهیم از خودمان شروع کنیم، باید بگویم بنده دست‌کم ۱۸ سال در رشته عکاسی تدریس کردم در دانشگاه تهران، هنر، آزاد. به‌نظرم، کل سیستم آموزشی ما پادرهواست یعنی آن‌هایی که می‌آیند درس می‌دهند، اکثرا از این رشته نه از نظر علمی به جایی رسیدند که بشود به آن‌ها اعتماد کرد، نه از نظر هنری. اکثر دانشجوهایی هم که می‌آیند در رشته‌های دانشگاهی، در هر رشته هنری، در کشورهایی مثل ما که هنوز ثبات فکری و فرهنگی درستی ندارد و روابط دانشجو گرفتن و استاد گرفتن برای آن رشته‌ها پادرهواست، اکثرا آن چیزی را هم که تو در ذاتت داری، آن‌جا به یک چیز ازدست‌رفته تبدیل می‌شود، یا به یک آدم محدود به چند پنجره نیمه‌باز مبدل می‌شود. یعنی به‌جای این‌که آن دانشگاه پنجره‌ها را به روی دانشجویان باز کند و بگوید چه افق‌های دیگری جلوی چشمت هست، اکثرا به‌خاطر فرموله کردن هنر، که هیچ‌وقت هنر فرمول نمی‌پذیرد، این‌ها را گیج‌تر می‌کند و آن فضایی که اگر خودشان استعداد ذاتی استثنایی می‌داشتند این‌جا باز می‌شد، حالا به‌جای این‌که رشد کند، خفه می‌شود. مسئله خیلی پیچیده‌تر و طولانی‌تر از این‌هاست، فقط در این حد گفته باشم که آدم باید خیلی شانس بیاورد که به‌طور تجربی و از نگاه کردن و از دل زندگی، به جایی برسد. در اکثر مواقع دانشکده‌ها موفق نیستند مگر در دادن امکاناتی مثل لابراتواری برای ظهور و ثبوت، که این‌ها هم چیزهایی نیست که منت سر دانشجو بگذارد یا سر هنر، این‌ها حداقل اقدامات و امکانات است که ما می‌خواهیم. در آموزش آکادمیک معمولا آن بخشی که باید بازکننده ذهن و خلاقیت باشد، تعطیل است.
این‌طور به‌نظر می‌رسد که در جاهای دیگر دنیا، معمولا مردم عادی در جریان جوایز معتبر عکاسی و مجلات تخصصی عکاسی و عکاسان حرفه‌ای قرار دارند، ولی در کشور ما شرایط برعکس است، فقط عکاسان و علاقه‌مندان جدی عکاسی، عکاسان حرفه‌ای ایرانی را می‌شناسند. نظر شما چیست؟
به چند دلیل این اتفاق نمی‌تواند بیفتد. شما دارید یک را با صدهزار مقایسه می‌کنید. ببینید، شما حتی اگر در خود آمریکا و فرانسه هم باشید، آن‌‌قدر در دیگر کشورهای دنیا عکاس زیاد است که شما را می‌بلعند. ایران هرچقدر هم به تاریخ عکاسی نزدیک باشد، هرچقدر هم استعداد شگرفی داشته باشد که دارد، در مقابل این حجم از عظمت دنیا قرار دارد. موضوع دیگر این است که خیلی از عکاسان قدیمی و قوی ما، دوست ندارند خودشان را در سایت‌های شخصی و پروژه‌های اینترنتی مثل اینستاگرام و فیس‌بوک و سایر حساب‌های شخصی آگاهانه معرفی ‌کنند. یکی از دلایلش این است که اصولا آنالوگ ماندند، یعنی به دوره دیجیتال نرسیدند. درواقع، مثل این است که بگویید چرا ما فیلم‌های ایرانی را کمتر می‌بینیم، خیلی فیلم در جهان هست؛ هم به لحاظ موضوع، هم به لحاظ تنوع و تکنیک. جایی که ایران همیشه سرش بلند است در سینما، جشنواره‌هاست، چون اکثرا از فرمول‌های خاصی یا سیستم اومانیزه ویژه اروپا یا هالیوود آن‌وری یا بالیوود این‌وری پیروی نمی‌کند و خودش است، آن هم با سبک و سیاق بعد از انقلاب. خب، طبیعتا خیلی جاها طرفدار دارد، ولی تنوعش آن‌قدر نیست که بگوییم چرا عکاسی ما هم مثل سینمای ما در یک جاهایی پیشرفته نیست. سینما یک پیشرفت‌ها و نمودهایی پیدا کرده در جشنواره‌های مختلف، ولی عکاسی این‌طور نیست، چون نوع آن فرق می‌کند. از این گذشته، ما نه مطبوعاتی داریم که عکاسی را بازتاب بدهد، مگر اندکی در قسمت خبری، که آن هم خبرهای سانسورشده به لحاظ تصویری دیده می‌شود و نه آن اشتیاق و خلاقیت‌های ذهنی. نه کتاب به‌اندازه کافی چاپ می‌کنیم، نه نمایشگاه به‌طور معمول برگزار می‌کنیم. می‌خواهم بگویم نمی‌شود این مقایسه را کرد که چرا ما عقبیم، یا چرا به‌ اندازه بقیه نیستیم. ضمنا خیلی از عکاسان ما در اتفاق‌های روز جهان به‌لحاظ همین فعالیت‌های اینترنتی دیده می‌شوند واقعا. حالا اگر من و شما دستمان نمی‌رسد، این دیگر مشکل جامعه تصویری ایران است که با همه امکاناتی که دست ماست، مثلا همین موبایلی که همه ما را به همه تصویرکده‌های دنیا می‌برد، هنوز محروم و بی‌اطلاع هستیم. ذهن ما و فرهنگ ما هنوز شفاهی است. ما ملت شفاهی‌ای هستیم تا ملت تصویری، یعنی ملت گوش هستیم تا چشم. این در همه عرصه‌ها اتفاق می‌افتد. در همین تلویزیونمان، فیلم‌ها و سریال‌ها را نگاه کنید، بیشتر رادیویی‌ است. شما می‌توانید سریالی را دنبال کنید بدون این‌که ببینید. درواقع، آن جعبه و محدوده تصویری جذابیت و خلاقیت ندارد که شما را مجذوب کشف لحظه به لحظه تصویر از آن اتفاق بکند. سینما هم به نوعی دیگر مشکلات خودش را دارد. ما هنوز فرهنگ تصویری شدن در شکل و شمایل جهانی را پیدا نکردیم و بخشی از این کمبودها هم مربوط به این هست.

photo2017-04-3013-35-39-944025b9ef
شما را، صمدیان به‌علاوه دوربینِ همیشه و در همه حال روشن، می‌شناسیم. آن‌ همه عکس و فیلم را کجا نگه داشته‌اید؟
به شما چه ربطی دارد؟ (می‌خندد)
ربط دارد آقای صمدیان، چون فقط یک ‌بار نمایشگاه عکس داشته‌اید، آن هم به‌خاطر نوستالژی اشعار شاملو. فیلم هم که از شما زیاد ندیده‌ایم.
بله. با این حساب به شما هم ربط پیدا می‌کند. خب، این‌ها مال آرشیو ملی ماست، مال من هم نیست. درحقیقت اگر مال من بود، تا حالا چندین بار با آن‌ها پز داده بودم و جایزه گرفته بودم یا رد شده بودم. یک حس کلی است که این‌ها جمع می‌شود و می‌شود یک مجموعه. زندگی من و نگاه من به اطراف بیشتر ثبت است تا ارائه. این به معنای کوتاهی از این‌که دیگران با یک چیزهایی آشنا بشوند نیست. من این کار را در طول زندگی‌ام با جشن تصویر سال، که همه‌اش جمع می‌کنم، به همه نشان می‌دهم. چه کار خودم باشد، چه کار دیگران. فقط به‌صورت شخصی کار نمی‌کنم. بله، نمایشگاه شخصی یک‌ بار بوده، آن هم برای تولد ۸۵ سالگی شاملو. من یک‌سری عکس داشتم و یکی از دوستان داشتند گالری افتتاح می‌کردند که به من گفتند اگر کار خاصی داری، به من کمک کن. من آن عکس‌ها را برای آن اتفاق گذاشتم. مسئله این است که عده‌ای دوست دارند هرچیزی را ارائه بدهند، این به معنی چیز بدی هم نیست که هرکسی نمایشگاه می‌گذارد، بد است. من متاسفانه آن فازم قطع است و با آن یکی فازم، که وصل است، چیزهایی را که در اطراف ما دارد پرپر می‌شود و از بین می‌رود، بیشتر می‌بینم. حالا این‌که من این را نشان بدهم، به‌به بشنوم، هرچند چیز خوبی است که آدم مورد تایید قرار بگیرد، ولی آن بُعدِ از بین رفتن لحظه به لحظه و در کسری از ثانیه خیلی از اتفاقات اطرافمان، برای من مهم‌تر است. چون دیده‌ام این ملت از دست تاریخ تکراری چه کشیده، از تنبیه نشدن به‌خاطر تکرار بعضی از کارهایی که می‌توانست ثبت شود و عبرت بگیریم و تکرار نکنیم آن تاریخ را، چه کشیده است. این فقط مفهوم سیاسی ندارد، بلکه یک مفهوم فرهنگی دارد که ما چرا چیزهایی را که خودمان می‌بینیم، این برای دیگران ثبت نشود. همان آن، نشان بدهیم منظورم نیست. مثلا وقتی خودم سفر می‌روم، سعی می‌کنم چیزهایی را ثبت کنم. این را هم بگویم که ثبت کردن به هر قیمتی در قاموس و قانون من نیست، این‌که در خلوت دیگران فضولی کنید و مخفیانه عکس بگیرید، این کاملا ضد آن چیزی است که من می‌گویم. ولی یک‌سری چیزهایی که در فضای عمومی اتفاق می‌افتد و همه می‌توانند بگیرند ولی نمی‌گیرند، تو آن‌ها را بگیری و نگه داری، خوب است. البته باید فکرشده و طبقه‌بندی‌شده ذهنی هم باشد. به‌نظرم، مسائل اجتماعی و مسائل فرهنگی‌ را ثبت کردن کار زشتی نیست که من انجام می‌دهم. بله، به من می‌گویند چرا به ما نشان نمی‌‎دهی، می‌گویم اگر زنده بودم، خودم تدوین می‌کنم و نمایشگاه می‌گذارم، اگر هم از دنیا رفتم، دو پسر دارم که آن‌ها هم این‌کاره‌اند. آن‌ها این کار را می‌کنند، شما هم کمکشان کنید. اگر دیدید به یک مجموعه ملی شبیه است، استفاده عمومی می‌شود از آن کرد. چیزی نیست که در جیب من و بچه‌هایم بماند. ضمنا من در اکثر نمایشگاه‌ها و کارهای جمعی و گروهی هستم و کار می‌دهم. همین فیلم «۷۶دقیقه و ۱۵ثانیه با کیارستمی» را مجبور شدم در وقت یک ماهه با شرایط روحی بد تدوین کنم. اول خیلی بدم می‌آمد از خودم برای این کار، ولی بعد به‌خاطر برخوردهای خوشایند دیگران، راضی شدم. پس یک‌جایی می‌دانم لازم است و اگر مجبور شوم، این کار را ‌می‌کنم. درعین‌حال تمام وقتم را گذاشتم برای «تصویر سال» و اتفاقاتی که در حیطه تصویر انجام می‌شود. من برای نشان دادن، کوتاهی و خسیسی از خودم نشان نمی‌دهم. مال خودم را، آن‌هایی را که خودم گرفتم، بله وقت نمی‌کنم. چون آن یکی بخش کارم به‌نظرم مهم‌تر است تا شوآف یا ارائه.
با وجود موبایل و تبلت، عکس خیلی زیاد شده. جوایز عکاسی فراوانی هم به‌ وجود آمده که تعداد زیادی در آن‌ها شرکت می‌کنند. به‌طورکلی اوضاع را برای عکاسی حرفه‌ای و عکاس حرفه‌ای چطور می‌بینید؟
قبلا هم گفته‌ام، با انقلاب دیجیتال هرروز به تعداد عکس‌بردارها اضافه می‌شود و از تعداد عکاس‌ها کم. یعنی درعین‌حال که موهبتی است این‌ همه آدم عکاسی می‌کنند، یک خطر هم وجود دارد؛ این‌که سهل‌الوصول بودن و دیمی برخورد کردن، کار را به جایی رسانده که دیگر آن ذوق به خرج دادن و آن تمرکز در گرفتن فریم به فریم از بین رفته و عکاس‌ها کم شده‌اند. فکر کنم تنها تولیدی خارق‌العاده بشر از نظر تعداد، عکس موبایلی است. طی روز تقریبا میلیاردها عکس گرفته می‌شود، بعضی‌ها دو سه تا موبایل دارند. هر روز با لنزهای مختلفش پرتره‌های مختلف از خودشان می‌گیرند. از کیک جلوی دستشان تا چای و قهوه و جواهرات و لباس‌های رنگارنگ و مهمانی‌های عجیب و غریب و عقده‌خالی‌کنی‌های وحشتناک با موبایل و عکس. کار به جایی رسیده که عکاسی جزء لاینفک زندگی شده. حالا فکر کنید چه کسانی این وسط می‌توانند به لحظات ناب عکاسی برسند و خودشان را حفظ کنند و از این امکانات هم استفاده کنند! باورتان نمی‌شود خود من زندگی‌ام با موبایلم می‌چرخد. همان کارهایی که با دوربین می‌کردم، با این انجام می‌دهم. با امکانات راحت‌تر از لحاظ سبکی و سهل‌الوصولی بابت جایی که هستید و غالبا عادی بودن و عادی کردن فضای عکاسی. به‌نظرم، امکانات دیجیتال و موبایل‌ها بستگی به خود شخص دارد و فرهنگی که نهادهای متولی باید روی آن سرمایه‌گذاری کنند. ما در جشن تصویر سال، سه سال مسابقه عکس‌های موبایلی گذاشتیم که بگوییم موبایل می‌تواند چه آثار خارق‌العاده‌ای را بیرون بدهد. می‌توانید عکس‌های درجه یک بگیرید، نمایشگاه هم بگذارید و کارها حتی با قیمت‌های خوب خرید و فروش شود. پس این بستگی به، نمی‌گویم فقط مسئولین فرهنگی جامعه، تک‌تک ما دارد که چطور از این امکانات به‌درستی استفاده کنیم و به نسل جدید هم یاد دهیم که فقط خاطره‌سازی نیست، می‌تواند یک حس ماندگار، یک اثر ماندگار مثلا در تاریخ عکاسی ایران را با این موبایل تولید کرد.
به نظرتان شروع عکاسی سن و سال دارد؟ بعضی‌ها اعتقاد دارند در سنین پایین به دست بچه‌ها دوربین دادن کار درستی نیست. آن‌ها را به‌طور جدی، به‌خاطر ناواردی و ناشی‌گری از عکاسی خسته می‌کند.
از نظر من هیچ‌کار و اثر هنری بد نیست، مگر این‌که بد اجرا شود. منظورم این است که هیچ برنامه هنری و فرهنگی را بد نمی‌دانم، ولی وقتی بد اجرا می‌شود، بد می‌شود. شما می‌توانید دوربین بدهید به بچه‌های پرورشگاه، کودکستان، بچه‌های کار، بچه‌های کارگر، یا یک گروه سنی خاص. به فرض بگوییم همه دانش‌آموزان کلاس پنجم دبستان از سیزده‌به‌در خانواده‌شان عکس بگیرند. موضوع واحد است و عکاسان حدودا با سن واحدی هستند و اتفاقات هم اتفاقاتی نیست که بگوییم در سیزده‌به‌در این بخش آپولو هوا می‌کنند، آن‌جا کار دیگر می‌شود. با یک مسابقه‌ای و یکسان‌سازی و شبیه‌سازی موضوع و روند پروسه، می‌توان فهمید چه کسانی استعداد دارند. یک موقع هم هست که شما بد برخورد می‌کنید، یعنی در روش به کار گرفته‌شده،‌ نه ورودی مفهومی درست است نه خروجی تکنیکی کار. یعنی بدون این‌که امکانات مساوی به یک گروه بدهید، انتظار دارید این‌ها را وارد یک مسابقه یکسان بکنید. مثلا همه‌ با موبایل، از مادربزرگشان عکس بگیرند. خب، ممکن است یکی اصلا موبایل نداشته باشد، یکی هم دارنده آخرین برند باشد. درواقع، بستگی دارد که چطور این کار را انجام دهید و نتیجه درست‌تر را بگیرید، یعنی تفاوت بین کسی که با موبایل باکیفیت بالا عکس گرفته، با آن‌که امکاناتش را نداشته ولی یک ورودی بصری خاصی داشته، تشخیص دهید و تشویق کنید و امکانات بدهید که برود دنبال کار. قطعا می‌شود برای گروه‌های سنی خاص حتی برای سن پایین با نظم فکری و حساب‌شده، کشف کرد که نگاهشان به اطراف چطوری است. ما از بچگی می‌فهمیم که کسی «نگاه می‌کند» یا «می‌بیند». به‌قولی «بسیاری از مردم نگاه می‌کنند، ولی عده کمی از آن‌ها می‌بینند»، بچه هم همین‌طور است. یک بچه‌ای سربه‌هواست، همه ‌چیز را همین‌طور نگاه می‌کند و رد می‌شود، آن یکی چیزهایی را می‌بیند که دیگران نمی‌بینند، مثلا او روی میز تصویری را می‌بیند، ولی بقیه کل میز را. پس می‌شود با کشف فرق بین نگاه و دیدن، آدم‌ها را شناخت و به آن‌ها امکانات داد و از آن‌ها استفاده کرد برای این‌که الگوهای درستی باشند. می‌شود آن‌هایی را که استعدادش را دارند ولی امکان کشفشان نبوده، کشف کرد. خیلی کار پیچیده‌ای نیست. متکی به این است که خود آن مسابقه‌گذار یا آن گروه آموزشی یا معلم چه هدفی را دنبال می‌کنند. اصلا فرق این دو را می‌دانند یا نه. منظورم این نیست که واید بگیرید، یعنی نگاه کردن و کلوز بگیرید، یعنی دیدن. امکان دارد شما کلوز ‌ببینید، مثل زمانی که زل می‌زنیم به چیزی ولی هیچ‌چیز را نمی‌بینیم. یک موقع هم هست که کسی از دوردست اتفاق‌هایی را دنبال می‌کند که باورنکردنی است. همیشه گفته‌ام لنز بعضی‌ها فوکوس‌پذیر است، یعنی می‌رود درست می‌خورد به آن چیزی که باید ببینید. ولی بعضی‌ها پخش‌اند، یعنی هیچ‌وقت هیچ‌چیزی را فوکوس نمی‌بینند، تمام گستره را به یک اندازه ناواضح می‌بینند و غیرقابل دسترس!

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظرات شما

  1. مریم
    24, تیر, 1397 17:47

    خیلی خوب بود. ممنون از اینکه وقت گذاشتید و یک مصاحبه عالی تهیه کردید

  2. 40cheragh
    25, تیر, 1397 18:56

    ما هم متقابلا متشکریم از وقتی که گذاشتید و نظرتون رو برامون فرستادید

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟