تاریخ انتشار:۱۴۰۰/۰۵/۲۵ - ۱۰:۲۶ | کد خبر : 8388

پرونده‌ای برای دورکاری

یادداشتی به نمایندگی از دو شهروند که خودم باشم غزل محمدی شهر کوچک شده بود. دیروز را می‌گویم که بعد از یک سال سوار بر ماشین از کنار دانشگاه گذشتم. کوچک شدن شهر از این قرار بود که دیگر هیچ ماجرایی در خیابانِ بدون آدم‌ها نمی‌دیدم. شهر خالی از حادثه بود و سوت‌وکور. شهر دیگر […]

یادداشتی به نمایندگی از دو شهروند که خودم باشم

غزل محمدی

شهر کوچک شده بود. دیروز را می‌گویم که بعد از یک سال سوار بر ماشین از کنار دانشگاه گذشتم. کوچک شدن شهر از این قرار بود که دیگر هیچ ماجرایی در خیابانِ بدون آدم‌ها نمی‌دیدم. شهر خالی از حادثه بود و سوت‌وکور. شهر دیگر به مالکیت ارواح درآمده بود و خلوتیِ کوچه‌ پس‌کوچه‌ها انگار فقط و فقط برای خفت‌گیرهای از خدا بی‌خبر ساخته شده بود. یادم آمد که این تصویر از شهرم همان تصویری بود که همیشه ازش می‌ترسیدم. شهری که درش پناهی جز خانه‌ات نداشته باشی و بیرون از آن هیچ‌کس منتظرت نباشد. اما این را هم به یاد آوردم که یک سال پیش چیزی آرزو کردم که کم‌وبیش شبیه به شرایط امروزم بود؛ آرزو کردم فرصتی به دست بیاورم تا کارهای نکرده را بالاخره تمام کنم. یک سال و دو ماه اخیر همان لحظاتی بودند که مدت‌ها انتظارشان را می‌کشیدم. یک سال و دو ماه نشستم توی اتاقم و لذت بردم از این‌که زمان را مغلوب خود کرده‌ام. کیف کردم که دیگر نه راه‌های طولانی و فرساینده، نه واگن‌های مملو از مسافرانِ بی‌‌اعصاب، نه تاکسی‌های پشتِ چراغ‌های قرمزِ طولانی و نه هیچ‌چیز دیگری نمی‌تواند مرا از آن‌چه مقصدِ واقعی است، دور کند. دانشجو بودم و مقصد واقعی درس خواندن بود. آن وقتی که دانشگاه حضوری بود، تا استاد بیاید سر کلاس و دانشجوها جمع شوند و استاد بخواهد مهلتی برای جزوه‌نویسی به دانشجویان بدهد، وقت از کف رفته بود و فرصت نمی‌شد از کتابِ قطورِ سخت‌خوان، بیش از چهار، پنج صفحه بخوانیم. درس همیشه عقب بود و منِ دانشجو همیشه در زندگی پخش بودم. انگار که جاذبه‌ زمین از بین رفته باشد و میان زمین و هوا دست و بالم را تکان بدهم و چشم بدوانم که چیزی برای گرفتن و محکم کردن جای خودم پیدا کنم. هر چقدر که سعی می‌کردم کوشا باشم و با نشستن در کتاب‌خانه به زمان باجِ درس‌خوان بودن بدهم، باز هیچ‌چیز جلو نمی‌رفت. ۱۰ صفحه خواندن از هزار صفحه، شوخی تلخی بیش نبود. فرصتی برای کار نبود. محدودیت زمان و کِش‌آمدگیِ مسیرها نمی‌گذاشت از دانشگاه بدوم سر کلاس مدرسه و درسی بدهم و از مدرسه بدوم به دانشگاه. خیلی هنر می‌کردم یک کلاس زبان نزدیکی‌های دانشگاه پیدا می‌کردم و دو روز در هفته وقت‌های بین کلاس‌ها را با آن پر می‌کردم. هیچ انسجامی در کار نبود. بقیه را نمی‌دانم، ولی خودِ حساسم را می‌شناسم. دلم می‌شکست وقتی می‌دیدم بقیه می‌دوند و قله‌ها را فتح می‌کنند و من هر چه می‌دوم، نمی‌توانم دِینم را به رشته و کارم ادا کنم. وقت از کفم می‌رفت. هزار کارِ نکرده، هزار درسِ نخوانده، هزار کتابِ نخوانده، هزار فیلم ندیده… تنها چیزی که در رفت‌و‌آمد بین کلاس‌ها در سرم کوبیده می‌شد، همین کارهایی بود که هر روز در دفتر کوچکم، زیباترین برنامه‌ها را برایشان می‌نوشتم و فرصتی پیدا نمی‌کردم برای اجرا کردنشان. هر چه بیشتر طول می‌کشید، بی‌صبرتر و ناامیدتر می‌شدم. سوژه‌های داستانی در ذهنم خاک می‌خوردند، اما فرصتی برای تامل نبود. رویاهایم زمان می‌طلبیدند. هر قدم پیاده‌روی در خیابان انقلاب تا رسیدن به مترو، در راه بازگشت از دانشگاه به خانه، بارِ عذاب ‌وجدانی سنگین روی قلبم می‌انداخت. باید برای زندگی کاری می‌کردم. کارشناسی رو به پایان بود و هر چند حرف‌ها و سوال‌های دیگران را از یک گوش می‌گرفتم و از گوشِ دیگر در می‌کردم، سوال‌هایی که خودم از خودم داشتم، باقی بود. در این احوال بودم که اول اسفندماه ۹۹ رسید. خبرِ آمدنِ یک بیماریِ واگیردار رسیده بود. از دو هفته قبل‌ترش می‌دانستم که کرونا آمده است. درست و حسابی نمی‌شناختمش. می‌دانستم خطرناک است، می‌دانستم جان‌گیر است‌، اما نمی‌دانستم بعد از دو، سه ماه می‌شود مالکِ داشته‌ها و نداشته‌هایمان و ویروس‌هایش می‌نشینند روی روابط و مسیرها. خوشحال نبودم. نه این‌که فقط من خوشحال نباشم، پدر و مادرم هم ترسیده بودند. مدرسه‌ها و دانشگاه‌ها تعطیل شده بود. آینده رفته بود زیر غباری از ابهام. فرصت را غنیمت شمردم. می‌دانستم زمان مفت و مجانی خودش را انداخته در آغوشم. چیزی نگذشت که استادها شروع کردند به گروه‌های تلگرامی و واتس‌اپی تشکیل دادن. تدریس مجازی شده بود و من… راستش را بخواهم بگویم، چیزی برایم بهتر از این نبود که ترمِ آخر را بنشینم توی خانه و در کلاس‌ها شرکت کنم. آن هم کلاس‌هایی که یکی در میان عمومی بودند. صبح که چشمم را باز می‌کردم، دیگر لازم نبود حاضر شوم و یک ساعت و نیم در راه باشم. دیگر از شرّ زمان‌های پِرتِ بین کلاس‌ها راحت شده بودم. مستقیم می‌رفتم سر اصل مطلب و هر قدر که می‌خواستم، جزوه می‌نوشتم. کلاس‌ها را ضبط می‌کردم تا بعداً کسری جزوه‌ها را جبران کنم. کلاس‌های آن سرِ شهر را که حالا آن‌لاین شده بود، ثبت‌نام می‌کردم و لبخند رضایت روی لبم نقش می‌بست. این بود آن‌چه مدت‌ها انتظارش را می‌کشیدم. اما خبر شنیدن مرگ‌ومیرها قلبم را می‌لرزاند. مرگی که پیر و جوان نمی‌شناخت، کرونایی که آشنا و غریبه برایش فرقی نمی‌کرد. امروز که این یادداشت را می‌نویسم، در مجموع از تجربه‌ در خانه ماندن راضی‌ام. کارها متمرکزتر انجام می‌شود و جلسه‌ها و کلاس‌ها را می‌توان از پشت دوربین گوشی‌ها رصد کرد. اما نه. من با یک فکرِ واحد زندگی نمی‌کردم و نفرِ دومِ درونم شب‌ها قب از خواب با آرزوی دیدنِ استادها، هم‌کلاسی‎ها و دوستانش مثل بچه‌های دو ساله گریه می‌کرد. در تمامِ عمرم شاید دومین بار بود که هوسِ شهربازی می‌کردم، آرزو می‌کردم که جوان‌های دمِ بخت فامیل دوباره جشن بگیرند برای ازدواجشان و ما را دعوت کنند، آرزو می‌کردم دوباره بتوانم از همبرگرهای مجید کثیف بخرم و انگشت‌های سُسی‌ام را با لذت لیس بزنم. درونم جنگ شده بود و هر دو حریف قَدَر بودند. بخشِ احساساتی کفر بخش منطقی وجودم را درمی‌آورد. دوریِ آدم‌ها، ندیدنِ چهره‌ها، پیش نیامدن پیاده‌روی‌های غیرمنتظره، پیش نیامدن فرصتی برای صحبت و مشورت کردن با استادها، ناخُنک نزدن به خوراکی هم‌کلاسی‌ها، خاموشی تظاهرات‌های دانشجوییِ بی‌ثمر علیه ظلم‌های ناتمام، دوری از روزهایی که در کتاب‌خانه‌ دانشگاه بعد از هفت، هشت ساعت درس خواندن به‌زور با نسکافه چشم خود را باز نگه می‌داشتم، غیبتِ نگاه‌های ناگهانی، گذشتنِ زندگی بدون شوخی‌های پریده از دهان و خنده‌های کنترل‌ناشدنی… این‌ها همه… این‌ها همه و همه دلم را تنگ می‌کرد و می‌کند. تنگ و مچاله… اما دلم تنها برای یک چیز تنگ نشده است؛ برای غم. حتی غم‌ِ توضیح‌نادادنی و شیرینِ غروب‌های دانشگاه. دلم برای آن هم تنگ نشده است. دیگر ظرفیتی برای اندوه و این چیزها باقی نیست. غمی که وجه مشترک آن روزها و این روزهایمان است. غمِ تصویرِ زشتی که شهرم از مردمش قاب کرده و زده است روی در و دیوارهایش؛ دست‌های بیرون‌آمده از جیب‌های خالی‌، غم نگاه‌های پرحسرت، غم دانشجوهای بی‌کار و دل‌مرده، هم‌کلاسی‌ها و دوست‌ها که این سوالِ همیشگی در این کشورِ همیشگی تهِ چشمانشان سوسو می‌زند: خب آخرش که چی؟ چرا دویدن برای نرسیدن؟! حالا دیگر نه آدمی، نه جشنی، نه دورهمی و نه دوست تازه‌ای. دیگر هم‌ذات‌پنداری بی‌معنی شده است، چون کسی از دلِ کسی خبر ندارد که بگوید: پس تو هم احساسِ من را داری!
هر دو شهروند احساساتی و منطقیِ درونم دوست دارند کرونا زودتر بند و بساطش را جمع کند و با فحش و ناسزایی که بارش می‌کنند، از جلوی چشم‌ها دور شود. دوست دارند آدم‌ها را با لبخندی بر صورتی که صاحبِ بدنی سالم است، ببینند. دوست دارند با آسانسور از این هم‌کفِ حال‌به‌هم‌زننده‌ هِرَمِ مزلو، یک طور جادوگونه‌ای بروند و برسند به طبقه‌ آرزوها. دوست دارند تلاش‌ها نتیجه‌بخش باشد و ماندن حرفِ آخر باشد، نه رفتن. دوست دارند در خانه ماندن یا نماندن به اختیار مردم شهر باشد. اگر خانه خستگی دارد، بیرون دوستانی برای دیدار باشند و اگر بیرون فرسودگی دارد، خانه‌ای باشد برای بازگشت. باز اما انگار شهروندِ عاقل و بالغِ وجودم استدلال‌هایش می‌چربد و با صدایی تحکم‌آمیز قانعم می‌کند؛ مسیرهای طولانی خیلی وقت‌ها محدودیت ایجاد می‌کردند. امکانِ استفاده از تدریسِ استادی خوب در شهر و کشوری دیگر را می‌گرفتند و خیلی از فرصت‌های شغلی مثل تدریس را از بین می‌بردند. اما حالا شهر کوچک شده است. می‌توان در جلسه یا کلاسی مایل‌ها دورتر از خود حضور داشت، می‌توان بیشتر یاد گرفت، می‌توان حواشی را دور کرد و کار را دقیق‌تر و به دور از حرف‌های گزافه و انرژی منفی دادن‌های اطرافیان انجام داد، اما… اما… اما نه… نکند تمام آن حس‌ها، تمام آن حواشی، تمام آهنگ‌هایی که از هندزفری پشت ترافیک توی گوش پخش می‌شد، آن اتوبوس‌سواری‌ها، آن مغازه‌هایی که به‌سرعت از پشت شیشه‌ ماشین از جلوی چشمت می‌گذشت، آن تنه‌هایی که آدم‌ها گاهی از سر حواس‌پرتی توی خیابان به هم می‌زدند، آن اتفاقی آشنا دیدن‌ها در مسیرِ دانشگاه، دیدن مانتوهای پشت ویترین‌ها و هوس کردن‌ها، نکند تمام آن دست‌اندازهایی که مرا دیرتر به دانشگاه می‌رساندند، اصل مطلب بودند. می‌شنوید؟ این صدای شهروند احساساتی درونم است که پریده وسطِ حرف شهروند منطقی.
اما کدام کفه‌ این ترازو سنگین‌تر است؟ من فقط یک چیز را می‌دانم. دلم برای سورپرایزهای زندگی تنگ شده است. دلم برای کلاس‌های درس حضوری با تمامِ گَردِ گچ خوردن‌ها و عدسی‌های داغ بوفه تنگ شده است. حتی بگذارید راستش را بگویم؛ دلم برای نشستن توی حیاط دانشگاه و چرت‌و‌پرت گفتن با بچه‌ها تنگ شده است. تمامِ استدلال‌های منطقی سطرهای پیش، پایم را سخت چوبین و بی‌تمکین کرده بود. تمام این صرفه‌جویی‌ها پیشکش! مگر آدمی بدون آدمی معنا دارد؟! حالا بنشینم توی اتاق برای خودم هزار برنامه‌ طویل بنویسم، این‌طوری باز هم تغییری در چوبی بودن پایم ایجاد نمی‌شود، چراکه: پای استدلالیان چوبین بود/ پای چوبین سخت بی‌تمکین بود! اوه! اوه! شهروند احساساتیِ وجودم زده زیر گریه و مثل بچه‌هایی که وسط پارک مادرشان را گم کرده‌اند، داد می‌زند: من دوست‌هایم را می‌خواهم. دلم برای آدم‌ها تنگ شده است.
هر دو شهروند احساساتی و منطقیِ درونم دوست دارند کرونا زودتر بند و بساطش را جمع کند و با فحش و ناسزایی که بارش می‌کنند، از جلوی چشم‌ها دور شود. دوست دارند آدم‌ها را با لبخندی بر صورتی که صاحبِ بدنی سالم است، ببینند. دوست دارند با آسانسور از این هم‌کفِ حال‌به‌هم‌زننده‌ هِرَمِ مزلو، یک طور جادوگونه‌ای بروند و برسند به طبقه‌ آرزوها. دوست دارند تلاش‌ها نتیجه‌بخش باشد و ماندن حرفِ آخر باشد، نه رفتن. دوست دارند در خانه ماندن یا نماندن به اختیار مردم شهر باشد. اگر خانه خستگی دارد، بیرون دوستانی برای دیدار باشند و اگر بیرون فرسودگی دارد، خانه‌ای باشد برای بازگشت. باز اما انگار شهروندِ عاقل و بالغِ وجودم استدلال‌هایش می‌چربد و با صدایی تحکم‌آمیز قانعم می‌کند؛ مسیرهای طولانی خیلی وقت‌ها محدودیت ایجاد می‌کردند. امکانِ استفاده از تدریسِ استادی خوب در شهر و کشوری دیگر را می‌گرفتند و خیلی از فرصت‌های شغلی مثل تدریس را از بین می‌بردند. اما حالا شهر کوچک شده است. می‌توان در جلسه یا کلاسی مایل‌ها دورتر از خود حضور داشت، می‌توان بیشتر یاد گرفت، می‌توان حواشی را دور کرد و کار را دقیق‌تر و به دور از حرف‌های گزافه و انرژی منفی دادن‌های اطرافیان انجام داد، اما… اما… اما نه… نکند تمام آن حس‌ها، تمام آن حواشی، تمام آهنگ‌هایی که از هندزفری پشت ترافیک توی گوش پخش می‌شد، آن اتوبوس‌سواری‌ها، آن مغازه‌هایی که به‌سرعت از پشت شیشه‌ ماشین از جلوی چشمت می‌گذشت، آن تنه‌هایی که آدم‌ها گاهی از سر حواس‌پرتی توی خیابان به هم می‌زدند، آن اتفاقی آشنا دیدن‌ها در مسیرِ دانشگاه، دیدن مانتوهای پشت ویترین‌ها و هوس کردن‌ها، نکند تمام آن دست‌اندازهایی که مرا دیرتر به دانشگاه می‌رساندند، اصل مطلب بودند. می‌شنوید؟ این صدای شهروند احساساتی درونم است که پریده وسطِ حرف شهروند منطقی.
اما کدام کفه‌ این ترازو سنگین‌تر است؟ من فقط یک چیز را می‌دانم. دلم برای سورپرایزهای زندگی تنگ شده است. دلم برای کلاس‌های درس حضوری با تمامِ گَردِ گچ خوردن‌ها و عدسی‌های داغ بوفه تنگ شده است. حتی بگذارید راستش را بگویم؛ دلم برای نشستن توی حیاط دانشگاه و چرت‌و‌پرت گفتن با بچه‌ها تنگ شده است. تمامِ استدلال‌های منطقی سطرهای پیش، پایم را سخت چوبین و بی‌تمکین کرده بود. تمام این صرفه‌جویی‌ها پیشکش! مگر آدمی بدون آدمی معنا دارد؟! حالا بنشینم توی اتاق برای خودم هزار برنامه‌ طویل بنویسم، این‌طوری باز هم تغییری در چوبی بودن پایم ایجاد نمی‌شود، چراکه: پای استدلالیان چوبین بود/ پای چوبین سخت بی‌تمکین بود! اوه! اوه! شهروند احساساتیِ وجودم زده زیر گریه و مثل بچه‌هایی که وسط پارک مادرشان را گم کرده‌اند، داد می‌زند: من دوست‌هایم را می‌خواهم. دلم برای آدم‌ها تنگ شده است.

دورِ دوری!

هستی عالی طبع

دال واو ر، سه حرفی که خیلی وقت است کنار هر ترکیبی بگذاری‌اش، جواب می‌دهد. نمونه‌اش همین دورکاری خودمان که با یک حساب سرانگشتی یک سالی از تجربه آن می‌گذرد.
چند روز پیش داشتم فیلم «آبادان یازده ۶۰» را می‌دیدم. در غمگین‌ترین سکانس فیلم، درست در اوج استیصال و ناباوری یکی از شخصیت‌ها شروع به تعریف کردن بخشی از تجربه زیسته‌اش کرد، گفت وقتی پدرش مرد، نتوانست گریه کند، ممکن نبود که با کسی حرف بزند و مشکلش مردن پدرش نبود، مسئله باور نکردنش بود. نمی‌توانست باور کند که این اتفاق افتاده.
به نظرم دیالوگ قابل تعمیمی بود. من همیشه مشکل باور کردن داشته‌ام، اولین عکس‌العملم در برابر هر اتفاقی همین ناباوری است. پای این چیزها که می‌افتد، آدم خیلی کُندی‌ام. فرقی هم ندارد که اتفاق خوش باشد یا ناخوش.
دورکاری هم برای من همین بود. آن اوایل، وقتی که خیلی چشم‌انتظار زندگی روزمره قبلی‌مان بودم، خیلی در برابرش مقاومت می‌کردم. خودم را با نگاه‌های کوتاه‌مدت کشته بودم. هر بار بعد از هر تماس تلفنی مربوط به کار به خودم می‌گفتم: «به‌زودی همه چیز درست می‌شه.» نشد. این «نشد» را طوری نخوانید که انگار خیلی ناامید و مغمومم. اتفاقا برعکس، حالا دیگر باورم شده. به عنوان یک آدم کُند که دیر اتفاقات را باور می‌کند، این را هم اضافه می‌کنم که همیشه اوضاع زندگی‌ام بعد از باور کردن خیلی بهتر می‌شود. مثلا بعد از یک سال تجربه دورکاری حالا دیگر باورم شده که این سبک زندگی جدید است. اکنون دیگر در جایگاه موافقان دورکاری ایستاده‌ام، در اوج پذیرفتن ماجرا.
آن‌قدر به دورکاری ایمان آورده‌ام که هیچ بعید نیست بعد از واکسن زدن و تمام شدن این روزها باز هم دلم بخواهد چند روزی در هفته را دورکار بمانم. وکیل مدافع دورکاری شده‌ام، چون گوشه اتاق امن و راحتم نشسته‌ام و در هر ساعت از شبانه‌روز که بخواهم، به کارهایم می‌رسم. ساعت کاری دیگر معنایی ندارد. البته این یک مورد شمشیر دولبه است! دیگر قرار نیست وسط راه یادم بیفتد اتو را از برق نکشیدم و از ترس آتش گرفتن خانه‌ام راهم را به سمت خانه کج کنم. پول تاکسی و اتوبوس راهی جیب مبارکم می‌شود. قرار نیست از صبح تا شب در خیابان‌های شلوغ در رفت‌وآمد باشم و آخر شب از شدت خستگی نشسته خوابم ببرد. حالا آن قهوه‌ای را که سر ظهر در کافه می‌خوردم، پشت پنجره خانه‌ام می‌خورم. وسط کار کردن به درس و دانشگاهم می‌رسم، موقع درس و دانشگاه کار می‌کنم. دورکاری به من آزادی بیشتر می‌دهد و چرا نباید از آن استقبال کنم؟ انگار همیشه وقت هست و شانس این را داری ‌که برای تمام کردن کارها صبر و حوصله بیشتر به خرج دهی. وقت داری کارت را، خودت را، درس و دانشگاهت را از سطحی که هست، بالاتر ببری و در کنارش هر چیزی را که کم بود، خودت اضافه کنی. «دور»؛ کلمه‌ای که خیلی وقت است به هر ترکیبی اضافه‌اش کنیم، بامعنا می‌شود، مثل دورکاری.

با من از راندمان بگو

روشنک محمدی

کرونا با آمدنش فرهنگ و لغات جدیدی را در زندگی مردم رواج داد، مانند پاندمی، قرنطینه، مشاغل ضروری، منع تردد، رنگ‌بندی شهرها، پیک، پدیده دورکاری و…
در اوایل شروع‌ کرونا که تعدادی از شرکت‌ها و موسسات امکان اعلام دورکاری داشتند، شرایط را تا حدی برای کارکنانشان فراهم کردند و پس از مدتی با اعلام تمام شدن مدت دورکاری، شروع به کار در محل کردیم و همین روال در پیک‌های مختلف ادامه پیدا کرد.
در این مدت به لطف همه، از مزیت‌های دورکاری کاملا آگاهیم و یک سال است که جملات تکراری مثل چقدر خوب که دیگر در رفت‌وآمد نیستیم، پول غذای بیرون نمی‌دهیم، با پیژامه می‌توانیم کارهایمان را انجام دهیم و… را می‌شنویم. حال سوالی که برای من پیش می‌آید، این است که آیا ما سر کار می‌رفتیم که فقط کار کنیم؟ آیا بخش معاشرت، ارتباط با بقیه، کار گروهی، زندگی اجتماعی و… مهم نبودند؟! آیا من باید مثل ربات صبح از خواب بیدار شوم و تا ساعت مشخص و در مواردی نامشخص پشت لپ‌تاپ کار کنم و همین! آیا من قرار است تنها ایده‌پردازی کنم؟ آیا من و امثال من که کاراکترهای برون‌گرایی داریم، محکوم هستیم در منزل بنشینیم و کارکنیم؟!
بیایید از دیدگاه بنده به دورکاری نگاه کنیم
چه کسی گفته است که بازده و راندمان کار پایین نمی‌آید؟! خیلی فرق است بین این‌که ایده‌ها در تیم گفته و بررسی ‌شود و بهبود پیدا ‌کند، یا به‌اصطلاح چکش‌کاری ‌شود، و این‌که شخص در خانه و در تنهایی باید ایده دهد، اصلاح کند، تصمیم بگیرد و درنهایت هم از سوی رئیس رد ‌شود و تو دوباره خودت هستی و خودت…
این پدیده میمون دورکاری روحیه کار تیمی را کامل از بین می‌برد و در عوض روحیه تنهاطلبی و انزوا را بسیار تشدید می‌کند و درنهایت آن هزینه‌ای که صرف رفت‌وآمد نشده، باید صرف روان‌کاو شود… کار در منزل احساس انزوا و افسرگی را افزایش می‌دهد.
نکته مهم این‌که اگر در منزل فرزند کوچک یا هم‌خانه و… داشته باشید، حتما آن افراد به تایم کاری شما توجه خاصی نخواهند داشت و همین می‌تواند تبدیل به مشکلات دیگری شود.
دورکاری نظم و ریتم زندگی را از بین می‌برد. مثال ساده، وقتی می‌خواهی فردا بروی سر کار، شب قبل غذای خود را آماده می‌کنی و دغدغه غذا در طول روز را نداری. ولی وقتی منزل هستی، بینی شما تمام مدت در حال چک کردن این است که غذا سوخت، یا پخت، یا…
زمان کاری دیگر معنی نمی‌دهد! انگار شما ۲۴ ساعت باید پاسخ‌گوی رئیس باشید و الان زمان کاری هیچ شروع و پایانی ندارد. یعنی در زمان‌های عادی وقتی به منزل وارد می‌شدی، برای شما معنای آرامش و رفع خستگی می‌داشت، اما الان هیچ.
درست است که هزینه رفت‌وآمد حذف شد،، ولی هزینه‌هایی مانند استهلاک لوازم برقی مانند لپ‌تاپ شخصی یا کامپیوتر، افزایش هزینه تلفن منزل و همراه، افزایش عجیب و سرسام‌آور خرید و شارژ اینترنت به هزینه‌هایمان اضافه شد و این درحالی است که منزل شما بدون مشکل آنتن‌دهی تلفن همراه یا اینترت باشد که در غیر این صورت، یک فاجعه رخ می‌دهد.
ارتباط با همکاران، جلسات، ملاقات با رئیس به صورت آن‌لاین و… خود از دیگر مشکلات این دوران است. مثلا نصف زمان جلسه‌های آن‌لاین به این بخش می‌گذرد که یک نفر صدایش قطع و وصل می‌شود، نفر بعدی تصویرش را نداریم و تا زمانی که همه به حالت نسبتا درستی برسند، نصف زمان جلسه رفته است، و اگر بخواهیم در آن جلسه بر اساس نمودار یا گزارشی صحبت کنید که دیگر خدا می‌داند و بس.
درنهایت امیدوارم هر چه زودتر این داستان کرونا تمام شود و همه مثل قبل برگردیم به سر کارهایمان و این پرونده پدیده دورکاری را برای همیشه ببندیم.

چلچراغ ۸۱۳

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟