تاریخ انتشار:۱۳۹۵/۰۶/۳۱ - ۰۷:۰۴ | کد خبر : 814

پسر جنگی من

شمیم شرافت صبح است. نور ضعیفی که از پشت پرده به داخل اتاق می‌زند از خواب بیدارم می‌کند. چشمانش باز است. با نگاهی بی‌روح به من خیره شده است. چند سالی هست که این نگاه خنثی است. به بالای سرش نگاه می‌کنم. خاک و غبار در هوا زیر نور می‌رقصند. نفس عمیقی می‌کشم. خاک‌ها را […]

شمیم شرافت

صبح است. نور ضعیفی که از پشت پرده به داخل اتاق می‌زند از خواب بیدارم می‌کند. چشمانش باز است. با نگاهی بی‌روح به من خیره شده است. چند سالی هست که این نگاه خنثی است. به بالای سرش نگاه می‌کنم. خاک و غبار در هوا زیر نور می‌رقصند. نفس عمیقی می‌کشم. خاک‌ها را به ریه‌ها فرامی‌خوانم. زندگی شروع می‌شود. جنازه‌ام را از تخت برمی‌دارم. حال نوبت او است. بدن بی‌جانش را روی صندلی چرخ‌دارش می‌گذارم. با او حرف می‌زنم. صدایم شاد است. صورتم را بالای سرش نمی‌بیند که خسته است. جان ندارد. امروز می‌خواهم با هم برویم خرید خانه را انجام دهیم. غذای مورد علاقه‌اش را درست کنم و شب به پارک برویم. رادیو را روشن می‌کنم از نبودن «ممد» و آزادی آوازی را سر داده است. تلفن پشت سر هم زنگ می‌خورد. وقت مصاحبه می‌خواهند. بهترین دوستش پارسال همین موقع‌ها تمام کرد. خلاص شد. زنش هم. از لگن گذاشتن و زل زدن به صورتی که دیگر نمی‌شناخت خلاص شد. حالا فقط یک صورت است که برایش غریبه است. صورت خودش. زنش می‌گفت قرار است کوچه‌ای را با یادش نام‌گذاری کنند. نامش بر کوچه می‌رود، یادش اما… زنش دنبال کار است. می‌گوید بهترین ترشی‌ها را درست می‌کند. سبزی‌ها را شسته و پاک کردم، آماده است برای رفتن در مغازه. می‌خواهم تا چند وقت دیگر سراغ کیک پزی هم بروم. داشتم لیسانس می‌گرفتم که آمد. آوردنش. دیدم نمی‌توانم درس را ادامه دهم. من ماندم و او. نمی‌دانم امروز چرا مدام یاد اولین روز آشنایی‌مان می‌افتم. نگاهش برق می‌زد. چقدر شاد بودیم. سینما آزادی، آش رشته‌های نیکو صفت و صف‌های طویل عصر ماه رمضان. صبح جمعه کوه و ناهار خانه مادر. سفره بلندی که انتها نداشت. حالا من ماندم و او و نگاه خیره‌اش به نمی‌دانم کجا.
روزی که خبر از رفتنش به جنگ را داد وحشت کردم. از او، جنگ، دنیا، زندگی. سرش داد زدم، تا لحظه رفتنش با هم قهر بودیم. می‌خندید. به من نگاه می‌کرد و می‌خندید. با چشمانش. لطیفه می‌گفت. وقتی رفت، وقتی در را بستم، بغض کردم. عذاب وجدان گرفتم. در را باز کردم و به دنبالش دویدم. برگشت و خندید؛ مرا در آغوش گرفت و قول داد که زود بازگردد. بازگشت. اما دیگر خودش نبود. گوشتی نشسته بر صندلی، با نگاهی مرده. دیگر لبخند نمی‌زد.
برداشتمش و با هم رفتیم خرید. روی آسفالت خراب، صندلی‌اش تلوتلو می‌خورد. گاهی از خیابان می‌رویم و گاهی از پیاده‌رو. خواستیم از خیابان عبور کنیم. کسی راه نمی‌داد. همه عجله دارند. در خیابان ماندیم. دیگر راه عبور به پیاده‌رو نبود. از کلافگی خنده‌ام می‌گیرد. به او می‌گویم، فردا دوباره به شهرداری زنگ می‌زنم. قول می‌دهم. چیزی نمی‌گوید، خیره به نمی‌دانم کجا می‌نگرد. به مغازه می‌رویم. سبزی‌ها را تحویل می‌دهم و به مرکز خرید محله می‌روم. مردم نگاهمان می‌کنند. بعضی‌ها خیره، بعضی‌ها از زیر چشم. نگاهشان ترحم برانگیز است. دلشان به حال پسر جنگی می‌سوزد. برخی حتی ما را نمی‌بینند. رد می‌شوند و می‌روند. چند پسر جوان هم از دور ما را نشان می‌دهند و می‌خندند. به پسر جنگی. مادر یکی از آن‌ها را می‌شناسم. روزی مرا در سرای محله دید و شروع کرد به بد و بی‌راه گفتن به ما، فکر می‌کرد دنیا را در دستانمان گرفته‌ایم و سهمش را خورده‌ایم. دلم به حالش می‌سوخت. این هم از پسرش. خریدها در دستم جای نمی‌گیرند. یک دستم به چرخ است و یک دستم پر از کیسه. کیسه‌ها را می‌گذارم روی پاهایش. می‌خندم. این کیسه‌ها را برایم نگه می‌داری آقا؟ خیره نگاهم می‌کند.
می‌رویم خانه. تلفن هم‌چنان زنگ می‌زند. فردا جشن است. شوهرم را می‌خواهند. شوهر مناسبتی. ناهار را درست می‌کنم، چرتی می‌زنم تا عصر برویم پارک. قبلا بستنی خامه‌ای و شکلاتی می‌گرفتیم و کل پارک را راه می‌رفتیم. آن‌قدر حرف برای گفتن داشتیم که متوجه تاریکی نمی‌شدیم. سال‌ها است دلم بستنی نمی‌خواهد. شادی را در نگاه خیره‌اش خاک کرده‌ام. آن روزها سرمان شلوغ بود. همه می‌رفتند و می‌آمدند. دوستانش، دوستانم. اما از وقتی برگشته است تنها من هستم و او. چرخی در پارک می‌زنیم. خاطرات را دوره می‌کنم و برمی‌گردیم. خانه تاریک است، غبار دارد، مثل چشم‌هایم، چشم‌هایش. روی مبل می‌نشانمش. به چشمان بی‌روحش نگاه می‌کنم. به من خیره شده است. صدایش می‌کنم. این هفته، هفته تو است. هفته تو و دوستانت. آن‌هایی که ماندند و آن‌هایی که رفتند. آن‌هایی که راه می‌روند و آن‌هایی که خیره نگاه می‌کنند. صدایش می‌کنم. دلم برایت تنگ شده است، ببخشید که قبل از رفتن جواب سلامت را نمی‌دادم، ببخشید که حالا ۲۷ سال است تو جواب سلام مرا نمی‌دهی. ببخشید که رفتی و جنگیدی و این‌چنین شدی. پسر جنگی من. نه کوچه‌ای به نامت کردند و نه یادی از تو. اما من خوشحالم. پسر جنگی من. همین‌که هستی. دوستت دارم.

ادامه پرونده را میتوانید در شماره ۶۷۸ بخوانید

این شماره را از آدرس زیر بخرید

فروشگاه الکترونیک طاقچه

برچسب ها: ,
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟