تاریخ انتشار:۱۳۹۷/۰۲/۱۷ - ۰۹:۴۹ | کد خبر : 4635

پل

دنیل اومالی مترجم: مرضیه شاه‌حاتمی زن و شوهر پیر را دو بار دیده بود، یک بار وقتی که وسط راه ایستاده بودند تا عکس بگیرند، و بار دیگر وقتی که یک سال بعد بدون دوربین آمده بودند و تنها کاری که کردند، این بود که برای مدتی همان‌جا ایستادند. هر دو بار داشت از پنجره […]

دنیل اومالی
مترجم: مرضیه شاه‌حاتمی
زن و شوهر پیر را دو بار دیده بود، یک بار وقتی که وسط راه ایستاده بودند تا عکس بگیرند، و بار دیگر وقتی که یک سال بعد بدون دوربین آمده بودند و تنها کاری که کردند، این بود که برای مدتی همان‌جا ایستادند.
هر دو بار داشت از پنجره تماشایشان می‌کرد؛ کاری که قرار نبود در آن موقع انجام دهد. می‌دانست، خوب می‌دانست که در آن لحظه باید در حال مطالعه باشد. صبح‌ها مادرش چیزهایی برایش می‌گفت – حین این‌که کارهای داخل خانه را انجام می‌داد- دور خانه دنبال مادرش راه می‌افتاد، و بعد بیرون از خانه دنبالش می‌رفت، جایی که مادرش کارهای مربوط به باغچه و جوجه‌هایش را میکرد – و او گوش می‌داد و در دفترش یادداشت برمی‌داشت، درحالی‌که مادرش از تاریخچه ایالتشان و کشورشان و خانواده‌شان – خانواده مادرش، به‌علاوه خانواده پدرش و در آخر خانواده خودشان، که پدر و مادرش بعد از به دنیا آوردن او تشکیل داده بودند –و هم‌چنین راجع به سیل و ملخ‌ها و قورباغه‌ها و دیگر بلاها که قبلا اتفاق افتاده بود و ممکن بود باز هم اتفاق بیفتد می‌گفت، و او یادداشت می‌کرد تا بتواند بعد از ظهر در اتاقش بنشیند و مطالعه کند، سپس موقع عصر، بعد از این‌که شستن ظرف‌های شام تمام می‌شد، می‌توانست بایستد و همه چیزهایی را که صبح از مادرش یاد گرفته بود، برای پدرش از حفظ بگوید.
اما حافظه‌‌اش قوی بود. حرف‌های مادرش به محض این‌که از دهانش بیرون می‌آمد، در ذهن او جای می‌گرفت. برای همین بیشتر روزها وقت مطالعه بعد از ظهرش را به خیره شدن به بیرون پنجره و پل، که تنها چیزی بود که می‌توانست از بین درخت‌ها ببیند، می‌گذراند.
می‌دانست در آن طرف پل ساختمان بزرگی بود که شبیه کلبه‌های چوبی ساخته شده بود و مردم می‌آمدند تا برای چند روزی آن‌جا زندگی کنند و ماهی سرخ‌کرده بخورند. پدرش به او گفته بود این کاری است که مردم انجام می‌دهند، چون از زندگی‌ای که در خانه برای خودشان ساخته بودند، راضی نبودند. و پدرش گفته بود که ماهی‌ها هم از رودخانه زیر پل نبودند، بلکه از یک جای دیگر آمده بودند. اما این را بدون این‌که پدرش هم بگوید، می‌دانست، چون تقریبا همیشه آب آن‌قدر پایین بود که می‌شد خاک و سنگ‌های کف رودخانه را دید. درباره این‌که ماهی‌ها دقیقا از کجا می‌آیند، مطمئن نبود. برای این‌که پدرش یک بار گفته بود که از پرورشگاهی در آرکانزاس می‌آیند، و او حرفش را باور کرده بود. اما بعد یک بار دیگر به او گفت که ماهی‌ها از آرکانزاس نمی‌آیند، بلکه از آسیا می‌آیند؛ اول با قایق، بعد با قطار، بعد با کامیون، به صورت یخ‌زده.
پل برای قطارها ساخته شده بود، اما دیگر قطارها از آن عبور نمی‌کردند. حالا مردم از روی آن رد می‌شدند، و معمولا فقط تا نیمه راه قدم می‌زنند، قبل از این‌که رویشان را بچرخانند و برگردند. گاهی اوقات می‌ایستادند و خیره می‌شدند، یا از لبه پل یا از لای تخته‌های کف پل. بعضی وقتها دوربینشان را روی نرده کنار پل می‌گذاشتند و عکس می‌گرفتند.
زن و شوهر پیر را از روی کلاه‌هایشان می‌شناخت. هر دویشان کلاه‌هایی حصیری با لبه‌ای پهن و بندهایی زرد و قرمز سر می‌کردند. بار اولی که آمدند، دست‌های همدیگر را گرفته بودند و منتظر ماندند تا دوربینشان فلش بزند، بعد دوباره دست یکدیگر را گرفتند و برگشتند. بار دوم همان کلاه را سر کرده بودند، اما دوربین نداشتند، فقط همان‌جا ایستاده بودند. نه لبخند می‌زدند، نه دست همدیگر را گرفته بودند، نه حتی حرف می‌زدند، حداقل نه چیزی که او بتواند از آن راه دور بشنود.
بعدش چند دقیقه‌ای همان‌طور گذشت تا لباس‌هایشان را درآوردند و یک‌جا کپه کردند و مرد آن‌ها را برداشت و روی نرده‌ها انداخت. کلاه‌هایشان هم پرت کردند و بعد دوباره همان‌طور آن‌جا ایستادند، با این تفاوت که این‌بار کلاه بر سر نداشتند – چشم‌هایش را تنگ کرد – به نظر می‌رسید هردویشان تاس بودند. چند باری پلک زد، بعد چشم‌هایش را بسته نگه داشت و وقتی دوباره بازشان کرد، زن و شوهر هنوز آنجا بودند. به در اتاقش نیم نگاهی انداخت، دید بسته است. می‌توانست صدای مادرش که سوت می‌زد و صدای چلپ چلوپ آب در آشپزخانه را بشنود. وقتی به طرف پنجره برگشت، بینی‌اش را به شیشه چسباند و زن و شوهر پیر را تماشا کرد که یک قدم به هم نزدیک‌تر شدند و صورت‌هایشان را به هم چسباندند، طوری که انگار می‌خواهند همدیگر را ببوسند. بعد دید که برگشتند و نرده را محکم گرفتند و در یک آن خودشان را روی یک پا رها کردند و حتی وقتی سقوط کردند هم صدایی ازشان بلند نشد.
با به خاطر آوردن آن، باید به خودش یادآوری می‌کرد که یک سال تمام از چیزی که دیده، گذشته است. چون در ذهنش آن تصاویر مبهم بودند، برای چند لحظه‌ای از خودش پرسید که دوربینشان که روی نرده گذاشته بودنش، چه شد؛ هنوز آن‌جا بود؟ می‌شد حالا مال او باشد؟
اما بعد یادش آمد که دفعه دوم دوربینی در کار نبود. دفعه دوم فقط مرد و زن بودند که آن‌ور نرده رفته و بدون صدایی پایین افتاده بودند.
پدرش به او گفت چنین چیزی ممکن نیست، نمی‌توانست این‌طور باشد، اصلا شدنی نبود. گفت که حتما باید صدایی در کار می‌بود، اگر صدای حرف زدن‌شان نبود، حتما باید صدای افتادنشان می‌آمد، چون آدم‌ها بالاخره به اندازه‌ای وزن دارند. خواست حرف پدرش را باور کند، چون می‌دانست چیزی که گفت، حقیقت داشت. اما از طرفی هم می‌دانست چیزی که خودش گفته بود، حقیقت داشت، چون که آن را دیده بود و بعد از شام درحالی‌که مادرش حوله‌ها را تا می‌کرد و پدرش تای روزنامه را مرتب میکرد، آنجا در اتاق نشیمن ایستاده بود و در گیرودار این بود که چگونه همه چیز می‌تواند در یک زمان با هم حقیقت داشته باشد.
سرانجام وقتی مادرش حرف زد، پدرش را تایید کرد. گفت امکان ندارد پسرش چیزی را که گفته بود دیده، دیده باشد، و دلیلش هم این بود که اگر چنین چیزی دیده باشد، معنایش این است که ایستاده بوده و داشته از پنجره به بیرون زل می‌زده و یادداشت‌های صبحش را نمی‌خوانده، کاری که می‌دانست در آن موقع باید انجام می‌داد، درحالی‌که پشت میزش نشسته بود، که میز چوبی خوبی بود و دست‌ساز بود و پدرش ساخته بودش و در طرف دیگر اتاق رو به دیوار قرار داشت.
پس حرف مادرش را گوش کرد. گفت که اصلا چیزی ندیده و حتما آن را تصور کرده است. یا شاید یک خیال بوده، یک توهم، مثل چیزی که مردم در بیابان دچارش می‌شوند، گرچه او توی بیابان نبوده، توی اتاقش بوده است؛ اما گفت شاید نیاز باشد بیشتر آب بنوشد، مادرش هم موافق بود؛ گفت آب بیشتر مطمئنا ضرری ندارد.
اما چیزی که روی پل دید، توهم نبوده است، این را می‌دانست، و وقتی دوباره به اتاقش رفت، سعی کرد همه چیز را از اول ببیند. اکنون شب بود و خانه آرام بود. از تختش بیرون آمد و چهار دست و پا رفت زیرش. وقتی زیر تختش بود، می‌توانست وانمود کند که درون یک غار است، یا این‌که لاک‌پشتی است و تخت لاکش است؛ این‌طوری راحت‌تر می‌توانست فکر کند و تمرکز کند. چشمهایش را که بست، توانست ببیندش؛ پل را، آن زن و شوهر را که با کلاه‌هایشان ایستاده بودند، خیره نگاه می‌کردند، دستهای همدیگر را می‌گرفتند و بعد ول می‌کردند، بعد لباسهایشان را درمی‌آوردند، حالا کلاه‌هایشان را، آن‌ور نرده می‌رفتند و بعد پایین می‌افتادند. و بعد از آن هیچ‌چیز. فکر کرد نمی‌شد که هیچ‌چیز نباشد. فکر کرد و فکر کرد تا چیزی به فکرش رسید؛ پرنده‌ها. زن و شوهر پیر پرنده بودند، یا می‌شود گفت تبدیل به پرنده شدند. چشمهایش را بست و دوباره همه چیز را دید؛ زن و شوهر، لباس درآوردنشان، همه چیز را مثل قبل، اما این‌بار قبل از این‌که به زمین بیفتند، بدنشان آب رفت و دست‌هایشان پهن و باز شد و بال زدند. بارها و بارها این را دید، و هر بار کمی واضح‌تر. دهان‌هایشان منقار شد. پر درآوردند. چشم‌هایشان براق و کوچک و سیاه شد و انگشت‌های پایشان به داخل فر خورد و نوک‌تیز شد، مثل پنجه – شبیه شاهین شدند- و پنجه‌هایشان را در آب فروبردند، اما ماهی‌ای آنجا نبود. پس زن و شوهر پیر پرواز کردند، به زیر پل چرخیدند و به سمت جنگل بالا رفتند؛ جایی که موش‌ها و کرم‌ها و خرگوش‌ها بودند، چون این چیزها برای پرنده‌ها خوش‌مزه است، راستش خودش هم قبلا یک خرگوش خورده بود، البته آن موقع متوجهش نشده بود. تا بعد از این‌که پدرش به او گفت، نمی‌دانست چیزی که خورده، خرگوش بوده است. از این بابت خوشحال نبود. اما بعد پدرش به او گفت که خرگوش‌ها برای خوردن هستند و مادرش هم همین نظر را داشت، و به این موضوع فکر کرد و تصمیم گرفت دیگر ناراحت نباشد. ناراحتی‌اش از این بابت بود که خرگوش را از وقتی که اندازه یک موش بود، می‌شناخت، اما به این نتیجه رسید که حق با پدرش بود؛ خرگوش فقط داشت کاری را که باید می‌کرد، آن هم این بود که غذای خانواده‌شان شود، و بعد حالش سر جایش آمد؛ تقریبا سر جایش آمد. اما الان که زیر تختش داشت به آن زن و شوهر پیر و پل و به پرواز کردن و پرنده‌ها فکر می‌کرد، احساس خوبی نداشت. حالا نمی‌توانست به این فکر نکند که اگر اصلا آن خرگوش واقعا خرگوش نبوده است، چه.

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظرات شما

  1. نیکتا
    27, تیر, 1397 15:00

    داستان غم انگیز اما زیبایی بود و ترجمه ی روان و جذابی داشت. با تشکر.

  2. 40cheragh
    27, تیر, 1397 19:28

    از حسن توجهتون متشکریم.
    حتما نظرتون رو برای مترجم می‌فرستیم.

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟