تاریخ انتشار:۱۳۹۵/۱۲/۲۳ - ۰۴:۳۹ | کد خبر : 2450

چلچراغ از تلاقی نورها آمد

فریدون عموزاده خلیلی چلچراغ از خواب نیامد، از بیداری آمد… قبلا دوچرخه برایم از خواب آمده بود، آفتابگردان از یک دفتر ۴۰ برگ کاهی و سروش نوجوان از یک کوچ اجباری. برای چلچراغ اما نه هیچ خوابی بود، نه هیچ دفتر ۴۰ برگی و نه هیچ کوچ اجباری. چلچراغ از تلاقی نورها آمد، از یک […]

فریدون عموزاده خلیلی

چلچراغ از خواب نیامد، از بیداری آمد… قبلا دوچرخه برایم از خواب آمده بود، آفتابگردان از یک دفتر ۴۰ برگ کاهی و سروش نوجوان از یک کوچ اجباری.
برای چلچراغ اما نه هیچ خوابی بود، نه هیچ دفتر ۴۰ برگی و نه هیچ کوچ اجباری.
چلچراغ از تلاقی نورها آمد، از یک روز زمستانی ۱۵ سال پیش که آفتاب رمق چندانی نداشت، اما می‌تابید و از پشت شیشه‌های رنگی آن ساختمان عجیب که معماری‌اش تو را یاد لابیرنت ژنرال مارکز می‌انداخت، و گذشته‌اش روایت‌های متناقضی داشت از محفل فراماسون‌ها تا دیسکوی زمان شاه، یا یک کافه دنج نه به اعتبار کافه نادری، نه به ابتذال کافه‌های لاله‌زار.
آبشار آفتاب زمستان از پشت شیشه‌های رنگی ریخته بود روی میز چوبی کهنه‌ای که تلاقی نورها و رنگ‌ها روی رومیزی چرک سفیدش، حس مهمترین جلسه عالم را به هفت نفری می‌داد که دور افسون نورهای رنگی نشسته بودند و استرس سوسک‌های درشت بالداری را داشتند که از در و دیوار و زیر میز و حتی روی میز رژه می‌رفتند… این اولین ساختمان برای تشکیل اولین جلسه مجله‌ای بود که حالا به شماره ۷۰۰ رسیده…
***
اما این ساختمان عجیب، اولین دفتر چلچراغ نبود، اولین دفتر چلچراغ آپارتمانی بود که هیچ پنجره‌ای به بیرون نداشت، هیچ نورگیری نداشت، هیچ پاسیو نورآوری حتی نداشت. این ساختمان یک اتاق بیشتر نبود و یک حال کوچک ۱۰ متری و یک دستشویی که باید از پله‌اش بالا می‌رفتی… تنها پاسیوش را که احتمال نورآوری داشت، کسی مسقف کرده بود تا حتی یک وجب از آسمان را در هیچ ساعتی از روز نتوانی ببینی.
اما در این سا ختمان اسم‌ها اتفاق افتاد، اسم‌ها و سرکلیشه‌ها و آن لوگوی عجیب چلچراغ.
یک شبه نبود، سه روز، پنج روز، حتی یک هفته طول کشید تا اسم‌ها دربیاید. اسم‌ها برای من در خواب و بیداری ظاهر می‌شدند، اسم فیلم‌ها و ترانه‌ها و داستان‌ها … گاهی آنقدر پرت بودند اسم‌ها که من تردید می‌کردم در مطرح‌کردن­شان یا حتی شرم می‌کردم در به زبان‌آوردن­شان. اما اسم‌ها آمدند و سرکلیشه شدند، بی‌آنکه بقیه بدانند چقدر آن‌ها از خواب آمده بودند یا خیال، یا برآمده از ته‌نشینی‌های ناخودآگاه من: برخورد نزدیک از نوع سوم/ جیغ/ مظنونین همیشگی/ محرمانه/ سرگیجه/ ساندویچ/ نوشته بر باد/ مدار صفر درجه و بچه‌های خیابان پشتی و…
***
جشن‌ها اما از این ساختمان بی‌نور بی‌پنجره ۶۰ متری درنیامد… جشن‌ها از یک ساختمان دراز درآمد. ویلا کوچه چهارم. ساختمانی که یک راهروی باریک داشت، تاریک و بی‌انتها، با اتاق‌هایی در دو طرفش، هزار تا اتاق داشت انگار… به هر عضو تحریریه یک اتاق می‌رسید، حتی بیشتر! و یک سالن بزرگ که طبقه دوم بود پر از نور، و وقتی جلسات تحریریه با ۴۰ نفر برگزار می‌شد، باز احساس حقارت و کوچکی می‌کرد جلسه از بزرگی سالن!
می‌گفتند زندان زمان متفقین بوده، یا آسایشگاه بیماران روانی، یا خوابگاه دانشجویی یک دانشگاه عجیب و غریب. گاهی که تنها بودی، صداهایی می‌شنیدی از اتاق‌هایی که همیشه درشان بسته بود و تو را یاد دیوید کاپرفیلد می­انداخت یا همه داستان‌هایی با اتاق‌های دربسته مرموز… و از این اتاق‌ها صداهای عجیب می‌آمد گاهی، قسم می‌خورم صداهای عجیب می‌آمد، انگار زندانی‌های متفقین که به لهجه روسی یا ‌آلمانی هق هق می‌زدند، یا بیماران روانی که خنده‌های هستریک می‌کردند، یا دانشجویانی که در شب‌های امتحان لابد دیوانه می‌شدند و بلند بلند می‌خندیدند، گریه می‌کردند یا فحش می‌دادند یا فریاد می‌زدند. “جشن ترانه” از این ساختمان درآمد، لابد از همین فریادهای گم شده میان اتاق‌های دربسته آن راهروی تاریک…
***
اولین جشن اما از این سا ختمان نبود، از حیاط ساختمان خسرو درآمد که به حیاط دفتر هیچ نشریه‌ای نمی‌خورد با گل‌های سرخ، مریم رازقی­اش، با گل‌های یاس امین‌الدوله‌اش که حتی اگر نمی‌خواستی از لای پنجره‌ها راه می‌کشید و عطرش را به تو تحمیل می‌کرد، و چمن‌های سمجی که از لای سنگفرش کف حیاط بیرون زده بودند و حتی برف زمستان هم از رو نمی‌بردشان و حوض کاشی‌اش آنقدر قدیمی بود که به برکه‌ای می‌مانست، با ماهی و هندوانه‌ای که بچه‌های تحریریه عصرها می‌خریدند و توی حوض رهایش می‌کردند تا ساعت‌های متمادی کنار دو ماهی قرمز حوض تلوتلو بخورد و حس بی‌نظیری از کنتراست قرمز و سبز هندوانه­ای را به جانت بریزد… اولین جشن چله از همین جا، از افسون هندوانه و ماهی در برکه کاشی درآمد.
***
روایت ساختمان‌های چلچراغ اما همیشه به شیرینی جشن هندوانه نبود. تلخ‌ترین روزهای چلچراغ روزهای ساختمان گلشهر بود، ساختمان جردن… روزهایی که چلچراغ توانست درخشان‌تر از همیشه باشد، ستاره‌هایی که یکی یکی از چلچراغ برآمدند و خوش درخشیدند و… رفتند… بعضی رفتند و یعنی ماندند… روند جدایی از همان جا رقم خورد، از ساختمان گلشهر.
از درخشش سکه‌ها بود و یا خش خش اسکناس‌ها یا چیز دیگر، کسی نفهمید… تو فقط یک روز را از آن سال پرتنش به یاد می‌آوری… شب آخرین چهارشنبه سال. چلچراغ بهترین روزهایش را می‌گذراند، تیراژ، آگهی، مخاطب… تواما هنوز حقوق و عیدی تحریریه را نداده بودی… هنوز یادت هستدر هیاهوی انفجارهای چهارشنبه‌سوری، از ساعت ۲ تا ساعت ۶ بعدازظهر پشت در مدیر مالی مجله نشستی، نشستی و دم برنیاوردی تا شب عید، تحریریه را بدون حقوق روانه نکنی… اما همان جا تصمیمت را گرفتی… با آنهایی که هنوز همراهت بودند، به ساختمان دیگری کوچ کردی، به ساختمان الوند، با بزرگترین بالکنی که تا آن روز دیده بودی…
***
ساختمان الوند، روزهای سال ۸۸، با تراسی که هر روز پر از ته سیگار بود، با تلخی بی‌پایانی که آن تراس بزرگ هم علاجش نمی‌کرد…
***
حالا اما این ساختمان سام آخرین ساختمان چلچراغ است، ساختمان کوچکی که نورش بد نیست، نه به پرنوری ساختمان کوچه ششم. به جای عطر رازقی و یاس امین‌الدوله، گاهی بوی کباب از پنجره هایش می‌زند تو، گاهی بوی قهوه… و آرامش و مهربانی که معلوم نیست از کجا می‌تراود… میز و صندلی‌ها که همان‌هاست، فایل‌ها و دیوارها هم… چای هم همان چای همیشگی آقای اسماعیلی است و استرس پرداخت حقوق بچه‌ها مثل همیشه پابرجا… پس این آرامش و مهربانی و شور پنهان از کجاست در این دفتر سام؟… از بچه‌هایی که مانده‌اند… یا انرژی رها شده جشن چله که بعد از شش سال وقفه بالاخره امسال برگزار شد…
مهم نیست، هیچ کدام این‌ها مهم نیست، مهم این است که حالا در این دفتر، امروز ۷۰۰مین شماره چلچراغ منتشر می‌شود… ۷۰۰ شماره!… برای هیچ دونده‌ای ۷۰۰ شماره دویدن کم نیست، آنقدر کم نیست که لبخندی آرام بر لبش نیاورد و حتی اگر از ماراتن دویدن خسته هم باشد ، به صرافت آن نیفتد که از صندلی‌اش در دورترین نقطه این ساختمان کوچک، بلند شود و آرام آرام از کنار صندلی‌های مشکی و میزهای قهوه‌ای و چشم‌های مهربان بچه‌های تحریریه‌ای همراه بگذرد و پشت پنجره‌ای که به هیچ چشم‌انداز فوق­العاده جذابی مشرف نیست، به بیرون نگاه کند، و ببیند که چند پرنده سفید از مقابل چشم‌هایش می‌گریزند، و یکباره قلبش از آینده سرشار شود، از روشنی، از تکرار معجزه­ تلاقی نورها و رنگ‌ها در آن ساختمان عجیب… و امید به شماره‌هایی که دور نیست به هزارمین عدد هم برسند…

شماره ۷۰۰

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظرات شما

  1. یه چلبرگی
    23, اسفند, 1395 13:51

    چلچراغ سلام
    این چند وقته چند بار خانم شوشتری عزیز و خانم محمودی گل رو دیده ام و هی گفته ام که چقد خوب شده سایتتون. چقد مطالب خوبه. چه خوب به روز میشه حتی از روز بد پلاسکو گفتم که از بس هول کرده بودم هراسان اومدم اینجا تا همدلی از جنس خودم ببینم و اون دستکش بود که همه حرفهای دل من رو زد بعد از اون همه عکس و خبر فوری و زنده که دیده بودم. اما هر بار یادم رفت که تعریف این سایت خوب رو از پیش دست اندرکارانش جای دیگه ای هم ببرم و یکهو الان وسط قل و قال شب عید یادم افتاد میتونم اینجا بنویسم.
    پس منویسم ممنون برای سایت خوبتون که میشه وسط این همه شلوغی خونه تکونی با دو سه دیقه وقت استراحت بهش پناه آورد و یه چیز خوب خوند. سال نوی خوبی داشته باشین همه تون 🙂

  2. 40cheragh
    24, اسفند, 1395 06:05

    شما لطف دارین ممنون از محبتتون

  3. مهرشید
    23, اسفند, 1395 17:22

    متل همیشه عالی بود اقای عموزاده عزیز اشکم در اومد من با چلچراغ زندگی کردم .بدرخشی بدرخشین بدرخشی تا همیشه معجزه نزدیکه حتما درخشش دوباره تو راهه

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟