تاریخ انتشار:۱۳۹۹/۰۱/۲۰ - ۱۸:۰۲ | کد خبر : 7750

کلکسیونر

نویسنده:سارا هال مترجم: ابراهیم قربان‌پور کلکسیون شخصی خانم الینور از آن کلکسیون‌های شخصی نبود که خیلی تماشاچی داشته باشد. در واقع بیشتر کسانی که به دیدن کلکسیون او می‌آمدند بچه‌ها یا خویشاوندان کسانی بودند که یک چیزی در خود کلکسیون داشتند و برای تجدید خاطره می‌آمدند. مردان و زنان جوان حاصل عشق‌های ناموزون! گیرزن‌ها و […]

نویسنده:سارا هال
مترجم: ابراهیم قربان‌پور

کلکسیون شخصی خانم الینور از آن کلکسیون‌های شخصی نبود که خیلی تماشاچی داشته باشد. در واقع بیشتر کسانی که به دیدن کلکسیون او می‌آمدند بچه‌ها یا خویشاوندان کسانی بودند که یک چیزی در خود کلکسیون داشتند و برای تجدید خاطره می‌آمدند. مردان و زنان جوان حاصل عشق‌های ناموزون! گیرزن‌ها و چیرمردهای مال‌باخته. چند نفری که از رسوایی بزرگ بانک دانتون باقی مانده بودند و هر سال می‌آمدند تا خاطراتشان را تازه کنند. و چند باری هم روزنامه‌نگارها. آنها از همه بدتر بودند. معمولا پرحرف و کم‌حوصله، بدون هیچ تلاشی برای آن‌که واقعا متن نامه‌ها را بخوانند یا سعی کنند چیزی از آن دستگیرشان شود. وقتی الیزابت نانسی تلفن کرد و گفت شماره خانم الینور را از راهنمای «صد جای دیدنی دیده‌نشده که باید حتما ببینید« برداشته است، احتمال مورد آخر از همه بیشتر به نظر می‌رسید.
الیزابت جوان‌تر از چیزی بود که از پشت گوشی تلفن به نظر می‌آمد. کیفش شبیه خبرنگارها به نظر نمی‌رسید و دائم سیگار دود نمی‌کرد. همین‌ها تا حدودی خیال خانم الینور را راحت کرد. محض احتیاط از او سؤال کرد که دقیقا می‌داند قرار است از چه‌جور کلکسیونی بازدید کند یا نه. الیزابت سر تکان داد و گفت »یه تعداد نامه. اشتباه که نمی‌کنم؟»
-نامه و چیزهای شبیهش. به علاوه یکی دو تا چیز دیگه که یطورایی با همون نامه‌ها در ارتباط‌اند. راستش کمتر کسی دلش می‌خواد اونا رو ببینه. برای بیشتر آدما… چطور بگم…
-ملال‌آورند.
-بله دقیقا
-خب نگران نباشید. برای من نیستند. من خوندن چیزای طولانی رو دوست دارم.
-خوشحالم که این رو می‌شنوم. اگر توضیحی لازم داشتید من در خدمتم.
الیزابت تشکر کرد و بعد انگار که کمی عجله داشته باشد برای دیدن کلکسیون به طبقه بالا رفت. خانم الینور معمولا فقط وقتی که بازدیدکننده‌ها می‌خواستند اتاق کلکسیون را ترک کنند آنجا می‌رفت تا ببیند چیزی خراب یا احیانا گم نشده باشد اما احساس می‌کرد الیزابت با باقی بازدیدکننده‌هایش فرق دارد برای همین باعجله چیزی برای صبحانه خورد و خودش هم از پله‌ها بالا رفت. الیزابت پای محفظه شیشه‌ای کوچکی ایستاده بود که اولین نامه پرونده مارگارت لوینسون را در آن به نمایش گذاشته بودند. پرونده لوینسون زمان خودش یکی از هیجان‌انگیزترین پرونده‌های حق‌السکوت بود و اگرچه نایاب‌ترین جزو کلکسیون خانم الینور نبود به هر حال همیشه به داشتن اولین نامه چنین پرونده‌ای افتخار می‌کرد. لوینسون به خاطر مخفی کردن تبار دورگه‌ همسرش مارگارت، ناچار شده بود چیزی نزدیک به نیمی از مواجبی را که از مجلس اعیان می‌گرفت بابت حق‌السکوت بدهد.
الیزابت بدون توجه به خانم الینور با علاقه وصف‌نشدنی نامه را از بالا به پایین خواند و به نظر رسید که چند باری هم روی بعضی کلمه‌ها بایستد و آنها را از نو بخواند. وقتی خواندن نامه را تمام کرد، تازه متوجه صاحبخانه شد و با لحنی خجالت‌زده گفت «فوق‌العاده نیست؟ برای اون زمان تازه! آدم حس می‌کنه نبوغ زیادی توش به کار رفته. یه‌جورایی الگوی کارهای بعدیه. نه؟»
خانم الینور نمی‌دانست به این علاقه غیرمترقبه باید چطور واکنش نشان بدهد. به لبخندی بسنده کرد و گفت «برای پیدا کردن این یکی مجبور شدم تا خود هند برم. خانم لوینسون آخر عمرش رو توی سرزمین مادری‌ش گذروند»
بعد طوری که دخالت بهخ نظر نرسد گفت «اگر به پرونده لوینسون علاقه دارید ممکنه از ماجرای هنسی بارکر هم خوشتون بیاد. راستش بیشتر کسانی که میان اینجا مشتاق‌اند نامه‌های حق‌السکوت عاشقانه رو بخونند. تعجب کردم که دیدم گای نامه لوینسون ایستادید»
معلوم نبود الیزابت این را به حساب یک جور تعریف گذاشته است یا نه اما کمی زرد و سرخ شد و گفت «از پرونده بارکر چی دارید؟»
کلکسیون خانم الینور جامع‌ترین چیزی بود که می‌شد اذز رسوایی بارکر پیدا کرد. رسوایی بارکر عبارت بود از یک حق‌السکوت دومرحله‌ای، یعنی یک حق‌السکوت‌بگیر ناچار شده بود به خاطر لو نرفتن حق‌السکوت‌اش به یک نفر دیگر حق‌السکوت بدهد. این خودش به تنهایی امتیاز ویژه‌ای بود. فکر این‌که دامنه رسوایی باعث برکناری شهردار لندن شده بود، امتیاز دیگر پرونده بود. و خانم اینور ومفتخر بود که از هر دو سطح پرونده حق‌السکوت در کلکسیونش نماینده دارد. این یکی دیگر واقعا درخشان بود. با این حالل وقتی خانم الینور جزییات افتخارآمیز اشیای پرونده هنسی بارکر را توضیح داد، الیزابت به یک لبخنتد قناعت کرد و گفت «ولی هیچ‌کدام از نامه‌های اول پرونده را ندارید. درست است؟»
-تا جایی که می‌دونم هیچ کدومشان هیچ‌وقت پیدا نشدند. خود هنسی بارکر اعتراف کرد نامه اول را سوزانده است و حق‌السکوت‌بگیرش هم احتمال داد نامه اول حق‌السکوت از خودش را دور انداخته باشه.
الیزابت با شنیدن این جواب به‌وضوح کمی ناامید شد و گفت «بی‌مبالاتی عجیبیه» و منتظر جواب خانم الینور نماند. اگر خانم الینور به دخترک لاغری که داشت بین اسناد ملال‌آور کلکسیون شخصی «تاریخچه حق‌السکوت در انگلستان» علاقه گیدا نکرده بود این را به حساب توهین می‌گذاشت و به طبقه پایین برمی‌گشت اما این بار چیزی برایش فرق کرده بود.
-راستش از بیشتر پرونده‌های حق‌السکوت نامه اولی به دست نیومده. فکر کنم بیشتر آدم‌ها ئقتی نامه اول رو می‌گیرن زیاد جدی‌ش نمی‌گیرند. به همین خاطر می‌ندازنش دور. شاید هم به این خاطره که خیلی وحشت‌زده می‌شن و احساس می‌کنند اگر بندازنش دور یا نابودش کنند کل قضیه فراموش می‌شه.

  • بله. ولی احمقانه است. به خصوص اگه به آیندگان فکر کنی.
    باقی صبح الیزابت به چندباره خواندن نامه‌های مختلف کلکسیون گذشت. موقع ناهار از خانم الینور اجازه گرفت تا بعد از خوردن یک غذای مختصر در کافه نزدیک خانه دوباره برگردد و به کارش ادامه بدهد. خانم الینور دیگر یقین کرده بود که الیزابت باید یکی از آن سارق‌های حرفه‌ای باشد که قصد دارد قطعه‌ای از کلکسیون او را برای یکی از رقبایش بدزدد. با این حال ترجیح داد درخواست الیزابت را رد نکند. بعدازظهر هم با همان روال آرام صبح گذشت. الیزابت از دیدن هیچ چیز هیجان‌زده، غمگین یا شگقت‌زده نمی‌شد. شبیه دانشجویی به نظر می‌رسید که دارد روی یک روش قدیمی درست کردن پنیر یا پرورش گیاه تحقیق می‌کند. عصر، خانم الینور دو فنجان قهوه درست کرد و به قصد محبور کردن الیزابت به ترک خانه راهی طبقه بالا شد. الیزابت شال و کلاه کرده بود و به نظر می‌رسید که آماده رفتن است. با این حال برای خوردن قهوه صبر کرد و به خانم الینور گفت که از او به خاطر تلاش طاقت‌فرسایش ممنون است. «می‌دونید. کسی این روزها به فکر یه کار مفید نیست. یه جور دستورالعمل خونگی»
    خانم الینور که تقریبا در همه بازدیدهای قبلی به جمع کردن یک مجموعه به‌دردنخور متهم شده بود از کلمات الیزابت نهایت لذت را برد و تمام دلخوری و تردیدهای طول روز را کنار گذاشت.
    دقیقا شش ماه بعد، حوالی ۶ عصر، وقتی خانم الینور برای دویدن روزانه‌ای که به قصد کاهش وزن شروع کرده بود از میدان اصلی شهرک می‌گذشت چشمش به تیتر بزرگ روزنامه افتاد. «رسوایی بزرگ در کاخ سلطنتی».
    خبر درباره پول کلانی بود که پرنس هری ناچار شده بود بپردازد تا کسی از رابطه مخفیانه او با همکلاسی سابقش باخبر نشود. رسوایی باعث شده بود خانواده سلطنتی اعلام کند تا اطلاع ثانوی هیچ خبری را تأیید نمی‌کند و منتظر موفقیت پلیس برای پیدا کردن عامل حق‌السکوت می‌ماند. جزییات خبر چیز زیادی از ماجرا نمی‌گفت اما الینور احساس می‌کرد نکته کوچکی در ماجراست که او را آزار می‌دهد. در بیشتر روزنامه‌ها کلمات همه تکراری بودند و فقط یکی دو تا بودند که اطلاعات تازه‌ای داشتند. در یکی از عامیانه‌ترین روزنامه‌ ها کلماتی از متن نامه‌ای را که برای بار اول به دست معشوقه پرنس هری رسیده بود چاپ کرده بود. انتخاب کلمات به طرز غریبی به همان نامه لوینسون شبیه بود.
    خانم الینور احتمالا از آن دست شهروندانی محسوب نمی‌شد که بهشان می‌گویند «رفیق پلیس» اما قصد نداشت ماجرای بازدیدکننده عجیب و غریبش را مخفی کند. در اداره پلیس کسی آنقدرها نگران خانواده سلطنتی نبود با این حال گفتند که گزارش خانم الینور را به اطلاع مقامات مسئول خواهند رساند. دو روز بعد مردی که خودش را «آنتوان ویبر، مأمور ویژه» معرفی می‌کرد به خانه خانم الینور آمد و به توضیحات مفصل او گوش داد. آقای ویبر به وضح از این‌که همچین کلکسیونی در اختیار یک زن عادی باشد و هر کسی حق سر زدن به آن را داشته باشد دل‌چرکین بود.
    -راستش اگر من توی دولت بودم داشتن این چیزا رو ممنوع می‌کردم. اینا برای خودشون یه پا آلت جرم‌اند. مردم حق ندارند به این راحتی از این چیزا نگه دارند. قصدم توهین به شما نیست اما به نظر من عللاقمندی عجیب و غریبیه. مطمئنم اگه سرپرست سابقم اینجا بود به جای عجیب و غریب، می‌گفت مشکوک.
    آقای ویبر اطلاعات اندک خانم اینور درباره الزابت را ثبت کرد و به او تأکید کرد که بهتر است خودش هم تا اطللاع ثانوی در دسترس پلیس باشد. بعد با اوقات‌تلخی گفت که بهتر است دیگر کسی را هم به اتاق طبقه بالا راه ندهد.
    بعد از رفتن آقای ویبر بود که خانم الینور متوجه شد در غیاب دخترک لاغراندام بی‌نشانی به نام الیزابت، که حتی نام خانوادگی‌‍اش را هم به خاطر ندارد، خود او می‌تواند گزینه مناسبی برای شک پلیس باشد. کشاندن پلیس به خانه هم می‌توانست نوعی نقشه برای رد گم کردن باشد و نه چیزی بیشتر. دو روز بعد وقتی چند مأمور دیگر به خانه خانم الینور آمدند و بخش بزرگی از کلکسیون او را با ثبت دقیق سیاهه اجزا با خودشان بردند، این شک الینور به یقین تبدیل شد.
    خانم الینور که تا همین چند ماه پیش خانمی آرام و متین، در گوشه دورافتاده‌ای از انگلستان به حساب می‌آمد حالا زنی بود که ممکن بود در حال اخاذی از خانواده سلطنتی باشد. بیشتر وقت خانم الینور در آن مدت به بررسی شواهدی می‌گذشت که می‌توانست در بازجویی باعث خلاصی‌اش شود. در این مدت او به تمامی از پی گرفتن روزنامه‌ها غافل شده بود. یک ماه بعد وقتی داشت دوباره دور میدان اصلی می‌گشت متوجه شد که در هیچ روزنامه‌ای خبری از رسوایی بزرگ پرنس هری در کار نیست. در روزنامه‌های روزهای قبل هم تقریبا چیزی از ماجرا به چشم نمی‌خورد. می‌شد گفت روزنامه‌ها در یک توافق جمعی تصمیم گرفته‌اند کاری کنند که روسایی بزرگ فراموش شود. برای خانم الینور این توافق ناگفته اتفاقی خوشایند بود که می‌توانست دوباره آرامش را به او برگرداند.
    حدود دو هفته گذشت تا خانم الینور با خودش به این توافق برسد که شاید .قت آن است که پیگیر پس گرفتن کلکسیونش شود. او با تردید زیاد و در حالی که نمی‌دانست دارد خودش را به دردسر می‌‍اندازد یا نه، یک روز حوالی ۱۰ صبح وارد اداره پلیس شد. مأموری که دفعه قبل به گزارش او گوش کرده بود سر جای قبلی نشسته بود. مأمور به محض دیدن خانم الینور او را شناخت.
    -خانم! گمون کنم کار خوبی کردم که گزارش شما رو برای کسی نفرستادم. می‌بینید که. ترجیح می‌دن فعلا همه چیز مسکوت بمونه.
    درست در همان لحظه‌ای که خانم الینور داشت سعی می‌کرد منظور مأمور پلیس را بفهمد، در قاره مجاور، مردی چینی به نام ژانگ لیو نانگ به اولین نامه پرونده لوینسون خیره شده بود و داشت با خودش فکر می‌کرد ممکن است دخترک بتواند به همین سادگی کلکسیون اندرو مارتین امریکایی را هم برایش جور کند یا نه.
برچسب ها:
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟