تاریخ انتشار:۱۳۹۷/۰۹/۲۷ - ۱۲:۲۱ | کد خبر : 5389

دوره قهرمانی گذشته

تمام این درد را این سال‌ها احساس کرده بوده؛ این احساس که چنین آدمی یک عمر بدبختی کشیده در واقعیت و در زندگی‌اش…

گفت‌وگو با یوسف علیخانی به بهانه چاپ دهم رمان«خاما» 

فرید دانش‌فر

دروغ نیست اگر بگویم چند سال است دنبال گفت‌وگو با یوسف علیخانی هستم. گمانم سه چهار سال است که درباره کتاب‌هایش با هیچ‌کدام از خبرگزاری‌ها و نشریه‌ها صحبت نکرده؛ اگر هم مصاحبه‌ای انجام داده، درباره وضع بازار نشر بوده، که تعدادشان هم زیاد نیست. اواخر سال قبل بود که رمان جدیدش منتشر شد و خیلی زود مورد توجه مردم قرار گرفت. هنوز مدت زیادی از چاپ کتاب نگذشته بود، اما اینستاگرام را که باز می‌کردم، عکس‌هایی از جلد «خاما» را می‌دیدم در محیط‌های مختلف با نوشته‌ای که نشان از رضای خواننده‌اش داشت. با وجود این‌که کتاب ۴۰۰ صفحه بود و خواندنش زمان می‌برد، به‌ناچار هر جا که می‌رفتم، کتاب را با خودم می‌بردم و هروقت فرصتی پیش می‌آمد، چند صفحه‌ای ازش می‌خواندم. بعد از این‌که خواندنش تمام شد، هم این‌جا و هم در صفحه اینستاگرام خودم درباره‌اش نوشتم. دوباره بهانه‌ای پیدا شده بود برای درخواست مصاحبه با او. این‌بار اما قضیه فرق کرد؛ خودش گفت: «یکی از بهترین مصاحبه‌هایی که تابه‌حال داشتم، با چلچراغ و با سجاد صاحبان زند بوده. حالا هم دوست دارم اگر قرار است با جایی گفت‌وگو کنم، با چلچراغ باشد.» پس این شما و این گفت‌وگوی ما با نویسنده کتاب‌های«قدم‌بخیر مادربزرگ من بود»، «اژدهاکشان»، «عروس بید»، «بیوه‌کشی» و البته «خاما»؛ «خاما»یی که تقریبا در عرض هشت ماه به چاپ دهم رسیده.

در این مدت کم، «خاما» خوب دیده شده و همین‌طور خوب فروش رفته. به نظر می‌رسد «خاما» با یک نگاه به مخاطب و اهمیت دادن به خوانده شدن کتاب نوشته شده.
من می‌دانم که تعلیق رگ خواب خواننده ا‌ست. چرا می‌روم دنبال تعلیق؟ چرا عشق را دست‌مایه داستان‌هایم قرار می‌دهم؟ برای این‌که مخاطب بخواند. بگذارید یک اعترافی کنم؛ نه‌تنها من، که ۹۹درصد دوستان نویسنده و مترجم و شاعر و محقق و همه آن‌هایی که کتاب منتشر می‌کنند، به هزار در می‌زنند که کتابشان دیده شود؛ لابی می‌کنند، به چندین نفر کتابشان را هدیه می‌دهند که درباره‌اش بنویسند، اما بعد می‌بینند کتاب در همان تیراژ هزارتایی می‌ماند. آن ‌وقت خودشان می‌شوند دشمن کسی که کتابش می‌فروشد. می‌خواهم بگویم همه ما دغدغه خوانده شدن داریم، همه‌مان می‌خواهیم عامه‌پسند شویم. نمی‌دانم چرا کلمه عامه‌پسند را به معنی بدی استفاده می‌کنند این جماعت؛ طوری که همه فقط یاد فهیمه رحیمی و ر. اعتمادی و این‌ها می‌افتند. درحالی‌که عامه‌پسند در تمام جهان داریم. به قول احمد پرهیزی، مترجم، آناگاوالدا می‌آید در ایران و می‌شود نویسنده پست‌مدرن، درحالی‌که در فرانسه فهمیه رحیمی آن‌هاست، پل استر به عنوان نویسنده مدرن و پست‌مدرن مطرح می‌شود، اما در آمریکا جزو نویسنده‌های عامه‌پسند است. توی این شرایط منِ یوسف علیخانی می‌خواهم کتابم خوانده شود. باید چه کار کنم؟ این همان چیزی است که توی هیچ کارگاه یا کتاب داستان‌نویسی یادمان ندادند. گفتند کشمکش ایجاد کن، اوج و فرود داشته باشد، بند اول این‌طور شروع شود… تجزیه را خوب یادمان داده‌اند، ولی ترکیب را نه. نگفتند این کاری که می‌نویسی، چقدر مخاطب دوست خواهد داشت. موقع نوشتن «بیوه‌کشی» تلاشم این بود که مخاطب کتاب را بخواند، ولی باز موفق نشدم، چون ذهنم درگیر تکنیک بود. «خاما» یک کار سهل و ممتنع است؛ ظاهرش نشان می‌دهد یک کار خطی و یک داستان عاشقانه- تاریخی است، اما برای اولین بار می‌خواهم بگویم که سخت‌ترین کار من تا این لحظه‌ «خاما» بوده.

من که شروع کردم به خواندن کتاب، خیلی روان و خوب جلو رفتم. می‌ترسیدم این را بگویم، ولی شبیه کارهای عامه‌پسند است، از این نظر که راحت خوانده می‌شود.
من اصلا خوشحال می‌شوم به این کتاب بگویند عامه‌پسند. باور کن خوشحال می‌شوم.

خب این اصطلاح دو وجه دارد. رمان «بینوایان» هم عامه‌پسند حساب می‌شود. موضوع این است که گاهی برای این‌که بگویند کتاب سطحی است، از این کلمه استفاده می‌کنند. خود شما فکر می‌کنید این رمان سطحی است؟
اصلا سطحی نیست. البته منتقد باید نظر بدهد. به عقیده خودم، داستان به‌شدت لایه لایه است. در تمام کتاب‌های من زبان الموتی و دیلمی خیلی به کار می‌آید، و حالا این‌جا کردی هم داریم، ترکی هم داریم و قزوینی و یک جاهایی حتی شمالی. یعنی چهار پنج زبان است که باهاشان درگیرم. من نمی‌توانم در این رمان مثل شهری‌ها بگویم بابا و مامان؛ باید بگویم باب و دایه. سعی کردم کلمه‌ها را بومی نگه دارم، ولی داستان لایه‌های زیرین دارد. یک منتقدی نوشته بود من کاری ندارم که یک عده شاعرانه می‌خوانند یک عده سیاسی و اجتماعی و روان‌کاوانه، من فقط از زاویه مردم‌شناسی بهش نگاه می‌کنم. فرهنگ کردها در این کتاب هست، فرهنگ ترک‌ها، قزوینی‌ها و الموتی‌ها. به قول خانم دکتر خراسانی، ما با این کتاب حتی می‌توانیم گردشگری داستان‌ راه بیندازیم. چون در عین حال که داستان بر اساس خیالات پیش می‌رود، اما آن مکان و جایی که هواپیمای ما دارد حرکت می‌کند، وجود دارد؛ روستای آغگل وجود دارد، کوه آرارات هست، ارسباران هست. یک بخشی از اتفاق‌ها واقعی است. مارکز می‌گوید خواندنی‌ترین داستان دروغ‌ترین داستان است، یعنی شما هرچقدر داستان را زیرکانه با دروغ آغشته کنی، تاثیر بیشتری روی مخاطب می‌گذارد. نمی‌خواهم بگویم خیال محض است یا واقعیت محض، نه، تلفیقی از هر دو است.

پشت جلد کتاب گفتید که این کتاب نباید نوشته می‌شد. دلیلش به این موضوع برمی‌گردد؟ به این‌که یک بخش‌هایی از واقعیت گرفته شده.
آره، زدی توی خال! بن‌مایه‌اش واقعی است. کتاب ماجرای خلیل است. من نوه خلیلم! و تمام این درد را این سال‌ها احساس کرده بودم؛ این احساس که چنین آدمی یک عمر بدبختی کشیده در واقعیت و در زندگی‌اش، و حالا یک بار هم من در کتابم دارم زجرش می‌دهم. به این علت گفتم نباید نوشته می‌شد. البته خود ما هیچ‌وقت حسن مهاجر را ندیدیم، چون سال ۱۳۴۸ فوت کرد. اصلا خلیل عبدویی نمی‌شناختیم. بعدها در تحقیقات من مشخص شد که قبلا اسمش چی بوده. شاید اگر خودش زنده شود و کتاب را بخواند، بگوید این داستان هیچ ربطی به من ندارد! پدر من که کتاب را خواند، گفت این‌ها چیه نوشتی! آن خاما چیه که درست کردی!

اتفاق‌ها هم واقعی بوده‌اند؟ این‌که یک خانواده‌ای کوچ می‌کنند…
آن قسمت‌ها واقعی است؛ تمام آن مسیر. ما بخش‌های حضور خاما خیال‌پردازی است. سر این کتاب خیلی می‌ترسیدم که یک‌وقت به کردها برنخورد یا ترک‌ها ناراحت نشوند.

شاید بیشترین چالش هم به ابتدای داستان برگردد؛ جایی که درگیری پیش می‌آید و کردها کوچ می‌کنند.
من حتی شنیدم یک عده از دوستان تبریزی و اردبیلی که تردید ندارم کتاب را نخوانده بودند، سعی می‌کردند فضاسازی کنند که علیخانی به ما ترک‌ها بی‌توجهی کرده. که اصلا این‌طور نیست، ترک همان‌قدر برای من عزیز است که کُرد عزیز است و همین‌طور کل ایران. این‌که از بعضی‌ها می‌پرسی اهل کجا هستی، می‌گویند ایرانی، درباره من کاملا صدق می‌کند. پدربزرگ من تبعیدی است، خودم در الموت به دنیا آمده‌ام و همسرم هم ترک است. من دیوانه کل ایرانم. دیگر تعصب معنی ندارد. هر جای دیگری هم به دنیا می‌آمدم‌، با همین حس می‌نوشتم و وفادار می‌بودم. من آدم خاطره‌بازی هستم.

کتاب ماجرای خلیل است. من نوه خلیلم! و تمام این درد را این سال‌ها احساس کرده بودم؛ این احساس که چنین آدمی یک عمر بدبختی کشیده در واقعیت و در زندگی‌اش، و حالا یک بار هم من در کتابم دارم زجرش می‌دهم. به این علت گفتم نباید نوشته می‌شد

از ظاهر دفتر هم مشخص است! بالای آن قفسه‌های کتاب، پر از سماور و چراغ گردسوز و…
بیا یک چیزی بهت نشان بدهم. (می‌رود سمت دیواری که دو اسکناس ۱۰ هزار تومانی را بهش منگنه کرده.) این برای اولین تک‌فروشی من است، ۲۲/۱۰/۹۳ و این‌ یکی برای اولین کلی‌فروشی، ۲۵/۱۰/۹۳. همه این وسیله‌ها و هر چیزی که این‌جا می‌بینی، هر کدامشان یک داستانی دارند.

یک نمونه از «خاما» هم آن بالا گذاشته‌اید!
اولین چاپش است، اولین نسخه «خاما». آخرین نسخه هم همین‌جاست. چاپ دهمش هم فردا می‌آید.

راستی به خود کلمه «خاما» برسیم. این کلمه برای مخاطب ناآشناست. توی کتاب هم فقط اشاره کوتاهی به معنی‌اش می‌شود که یعنی دختر دم‌ بخت.
این همان لایه پنهان است که منتقد باید دربیاورد، که البته منتقدان تنبل و پخته‌خوار ما دنبالش نیستند. سر آن کتاب «قدم بخیر…» سالیان سال همه می‌گفتند اسم مادربزرگ علیخانی قدم بخیر است، یک منتقد پیدا نکردم که برود دنبال معنی کلمه؛ در منطقه ما به اجنه می‌گویند اوشانان یا قدم بخیر. سر «خاما» هم همین اتفاق افتاد. در ظاهر به همان معنی است که شما گفتی، اما مثلا همان‌جایی که یک لاک‌پشت سروکله‌اش پیدا می‌شود و دارد راه می‌رود، «خاما» به معنی زمین است. نمی‌خواستم بگویم، اما حالا که دیگر کتاب چاپ شده بگذار بگویم. خود کلمه «خاما» شش لایه دارد و رمان هم شش فصل دارد. کی به این موضوع دقت کرد. من همان علیخانی تکنیک‌بازم، با این تفاوت که یک لایه ظاهری گذاشته‌ام که مردم داستان را بخوانند. «خاما» به زبان ارمنی یعنی عشق و مادر، به زبان ایتالیایی می‌شود زمین، به کُردی کرمانجی که می‌شود دختر دم بخت، به ترکی یعنی خامه، به زبان خود ما الموتی‌ها یعنی «می‌خواهم». کسی نرفت این وجه را پیدا کند.

در بعضی از آثار داستانی و همین‌طور فیلم‌های سینمایی، قصه‌ای عاشقانه در دل یک اتفاق تاریخی یا سیاسی روایت می‌شود. شما قصدتان این بوده که بخش عاشقانه پررنگ باشد یا ماجرای تبعید؟
با توجه به این‌که درباره جنبش آرارات داستانی وجود نداشت، بعضی از رفقا داشتند این کتاب را می‌بردند طرف جنبش‌ کردها، اما خودم این ماجرا را بزرگ نکردم. حس خوشایندی نداشتم که مصرفی شود. یا این‌که بگوییم عاشقانه است به این معنی که یک شخصیتی دارد دنبال یک دختر می‌گردد. برای من بیشتر از هر چیزی، دل‌تنگی خلیل به عنوان یک انسان معاصر مهم بود. خلیل هرچقدر جلو می‌رود، با خودش درگیر می‌شود، و یک جایی هم از خانواده‌اش جدا می‌شود و می‌رود. هرچند بارها دچار دوگانگی می‌شود و به این فکر می‌کند که برگردد. برای من، خود خلیل مهم بوده و موضوع تنهایی آدمی. ذهن «خلیل» در واقع دچار سفر شده. این چیزها را من نباید بگویم، ‌منتقد باید بگوید. اصلا خامایی وجود ندارد؛ آن «خاما» خود «خلیل» است. با خودش درگیر است، به بهانه خاما. به همین دلیل می‌گویم درگیری انسان امروز است.

یکی از نقدهایی که می‌شود به این کتاب داشت، حجم داستان است. به نظر می‌رسد وسط‌های کتاب آن جذابیت و کشش از بین می‌رود. شاید می‌شد بعضی قسمت‌ها را کنار گذاشت.
اصل این داستان ۷۵۰ صفحه بوده،‌ تراش خورده و رسیده به ۴۴۸ صفحه. و یک جاهایی حدود صفحه ۲۰۰ آن‌قدر روال کند می‌شود که عصبی می‌شوی؛ جایی است که خود خلیل عصبی است و دچار رخوت روزمرگی شده. من بر اساس تکنیک داستان‌نویسی باید آن رخوت را درمی‌آوردم تا خواننده احساسش کند. موقعی است که رفته به آن روستا و کارهای روزمره را انجام می‌دهد. فقط چند نفر این نظر شما را داشتند. در عین حال چند پیام هم گرفتم که می‌گفتند چند جمله به آخرش اضافه کن، و شاید یک روز این کار را کردم.

دیالوگ‌های خلیل، ‌به‌خصوص در اوایل رمان، بیش از حد شاعرانه و عاشقانه نیست؟ نمی‌خواهم بگویم سانتی‌مانتال، ولی‌ تا حدودی مصنوعی به نظر می‌آیند.
احمد غلامی تعریف می‌کرد که رفته بوده روستای میلک و به یک خانمی رسیده. آن زن ازش پرسیده تنهایی؟ گفته آره، جواب می‌دهد هم خوب است و هم ناخوب! می‌پرسد چرا، می‌گوید خوبی‌اش این است که رازهات برملا نمی‌شود، بدی‌اش این است که اگر پنچر کنی، کسی نیست کمکت کند! ببین یک زن روستایی چه زیبا حرف زده. من دیده‌ام که ۹۰ درصد مخاطب‌ها در بیشتر صفحه‌های کتاب خط کشیده‌اند و علامت گذاشته‌اند، از بس جمله‌ها شاعرانه‌ است. کاری که در این کتاب جدیدم (منتشر نشده) نتوانستم انجام بدهم. انگار که شرایط داستان «خاما» می‌طلبید؛ یک خلیل تنها و یک خاما که خیالاتش هستند و حضور در روستا و آن فضا.

بعد از انتشار کتاب، واکنش‌ها و نظرها چطور بود؟
اولین نظری که از طرف رفقای خودم گرفتم، این بود که با تعجب می‌پرسیدند ۴۴۸ صفحه نوشتی؟!

برای مردم ما خواندن رمان‌های حجیم سخت است. این کتاب‌ها را ندیده،‌ پس می‌زنند.
بله، اما رمان در ساحت جهانی‌اش هم که نگاه کنی، زیر ۳۰۰، ۴۰۰ صفحه رمان حساب نمی‌شود. ولی نویسنده ما چون از سر تفریح این کار را می‌کند، هر دو سه سال یک کتابکی می‌نویسند که بگویند ما نویسنده مانده‌ایم. برای همین کتاب کم‌حجم زیاد می‌بینیم. من کتاب خارجی زیاد منتشر می‌کنم و اصلا رمان با حجم کم ندیدم. ولی جالب است که این‌جا جایزه کتاب سال را به یک کتاب ۵۸ صفحه‌ای می‌دهند.

برسیم به فضای داستان. الان بیشتر درباره فضای شهری می‌نویسند، هم فروشش خوب است و هم احتمالا نوشتنش راحت. چرا فضای روستایی را رها نمی‌کنید؟!
من در مجله آدینه، دنیای سخن و ادبیات داستانی خیلی داستان چاپ‌شده دارم که همه‌شان هم فضای شهری دارند. یک جایی احساس کردم اگر این فضای شهری را من بنویسم،‌ شما بنویسی فلانی بنویسد، همه‌مان انگار داریم شبیه به هم می‌نویسیم. راضی‌ام نمی‌کرد. شروع کردم به نوشتن از همان فضای روستای خودمان. چند داستان نوشتم و دیدم استقبال خوبی شده. یک‌دفعه سه تا از داستان‌های من در جایزه صادق هدایت برگزیده شدند. «قدم بخیر…» را منتشر کردم و دیدم مخاطب خیلی دوستش دارد. اوایلش حسی بود، بعد منطقی شد، به این معنی که لازم شد آن فضا را بهتر بشناسم. من گردآوری آداب و رسوم منطقه را داشتم، قصه «عزیز و نگار» را جمع می‌کردم. آن‌جا برای من آدم‌ها جذب بودند، آدم‌هایی که برایم قصه تعریف می‌کردند. این‌ها برایم لذت‌بخش بود. و بعد هم علاقه شخصی خودم به اسطوره‌ها بود؛ و اسطوره‌ها در فضای روستایی ماندند، نه شهری. کارکرد آب، باد، نور و… در آن‌جا معنی پیدا می‌کند. همین رمان جدیدی که دارم کار می‌کنم، در ستایش زن، آب و زمین است. خب من این‌ها را در فضای شهری چطور می‌توانم دربیاورم؟ من پنج شش سال اول کتک می‌خوردم بابت این موضوع؛ به من می‌گفتند دهاتی‌نویس، اقلیمی‌نویس و… فارغ از این‌که داستان، داستان است.

ما مردم صفر یا صدیم. شاید به همین دلیل است که نویسنده‌های ما تک کتابی هستند. تا از سیمین دانشور اسم می‌بریم، فقط «سووشون» می‌آید در ذهن، بقیه کارهایش را هم خواندیم و دوست داشتیم، ولی… این «ولی» کار را خراب می‌کند. می‌گوییم دولت‌آبادی، «جای خالی سلوچ»، عباس معروفی، فقط «سمفونی مردگان». شاید به همین دلیل است که در دنیا تکان نخورده‌ایم

و قاعدتا هر نویسنده‌ای از چیزی می‌نویسد که بیشتر با آن آشناست و درباره‌اش آگاهی دارد.
این افراد از این‌ طرف به روستایی‌نویسی توهین می‌کنند، و از طرف دیگر مارکز را ستایش می‌کنند. غافل از این‌که محیط داستان «صد سال تنهایی» ماکاندو است، یا در داستان فاکنر، یوکناپاتافا. خوش‌بختانه اولین نقدی که برای «قدم بخیر…» نوشته شد، جدا از خود نقد، یک تفکری را با خودش آورد که هم به من کمک کرد و هم به مخاطب. وقتی اسم داستان روستایی را می‌شنیدیم، داستان دهه ۴۰ از نوع رئالیست سوسیالیستی می‌آمد به ذهنمان، که نمونه‌اش در ایران دولت‌آبادی است. اما در داستان‌های من ظالم و مظلومی وجود ندارد. آدمی درگیر است با خودش و خیالات و باورهاش. اگر ۲۰ سال من را در اتاقی زندانی کنند و فقط بهم خوراک بدهند و دریچه‌ای برای روشنایی باشد، می‌توانم ۲۰ سال از همین روستا بنویسم.

از نویسنده‌هایی که در این فضاها کار کرده‌اند، چقدر تاثیر گرفته‌اید؟ کسانی مثل دولت‌آبادی و غلامحسین ساعدی.
بعضی‌ها می‌روند یک کارگاه داستان‌نویسی و از همان روز اول گلشیری‌خوان و صادق هدایت‌خوان می‌شوند. ما توی قزوین در کلاس‌هایی که بین خودمان برگزار می‌شد، داستان می‌خواندیم؛ نهایت داستانی هم که می‌فهمیدیم، دولت‌آبادی و درویشیان بود. گلشیری هم اصلا نمی‌فهمیدیم. من پنج شش سال بعد فهمیدم گلشیری چه می‌گوید. مخاطب عادی متوجهش نمی‌شود. گلشیری خیلی نویسنده بزرگی است. یا مثلا غلامحسین ساعدی را به عنوان داستان‌نویس نمی‌شناختیم؛ نمایشنامه‌نویس و تئاتری بود و کارهایش را اجرا می‌کردیم. اما بعد دیدیم اثر ماندگار «عزاداران بیل» را منتشر کرده. البته ساعدی برای منِ روستازاده اصلا روستایی نبود؛ به نوعی کارت پستال بود، انگار که یک آدم شهری به روستا آمده.

به نظرم محیط روستا و رفتارها در کارهای شما در جزئیاتش مشخص می‌شود. به چیزهایی جزئی اشاره می‌کنید که برای مخاطب، جالب و ملموس‌اند.
اوایل خیلی از دولت‌آبادی وام می‌گرفتم. اما یک چیزی در کار او که من را پس می‌زد، لحن نقالی «کلیدر» بود. داستان که نقالی نمی‌کند، هر جای داستان باید یک لحنی داشته باشد. یک جاهایی قشنگی دارد، اما نه به آن شکلی که من بخواهم بنویسم. درویشیان را می‌خواندم که ساده و روان می‌نوشت. احمد محمود می‌خواندم و عشق می‌کردم. شاید اگر از من بپرسند بهترین نویسنده ایران کیست،‌ بدون کوچک‌ترین مکثی می‌گویم احمد محمود. نویسنده‌ای که مخاطب عام با او ارتباط برقرار می‌کند و از طرفی هم منتقد نمی‌تواند ایرادی به کارش بگیرد. من یک دوره‌ای هم منشی نادر ابراهیمی بودم و کارهایش را انجام می‌دادم؛ عشق می‌کردم با زبان داستانی نادر ابراهیمی، اما خیلی‌ها شاید به دلایل مختلفی او را داستان‌نویس ندانند. در ادبیات ما بیشتر به حب و بغض شخصی نگاه می‌کنیم. جلال آل‌احمد را بسیار دوست دارم، شیفته جلال آل‌احمد هستم. بعضی‌ها به خاطر کتاب «غرب‌زدگی» و به خاطر شخصیت او دوستش ندارند. من به دلیل داستان‌هایش دوستش داشتم، داستان‌های «مدیر مدرسه» و «سه‌تار». خود گلشیری اعتراف می‌کند که در داستان‌نویسی تکنیک را از بهرام صادقی یاد گرفتم و زبان را از جلال آل‌احمد. ولی ما جامعه صفر یا صدیم؛ یا خوبیم یا بد، خاکستری نداریم.

شخصیت خود نویسنده هم گاهی وارد ماجرا می‌شود. گاهی خود داستان‌ها نقد نمی‌شوند. قبول نمی‌کنیم که هر کسی قلم خودش را با ویژگی‌های خاص خودش دارد.
ما مردم صفر یا صدیم. شاید به همین دلیل است که نویسنده‌های ما تک کتابی هستند. تا از سیمین دانشور اسم می‌بریم، فقط «سووشون» می‌آید در ذهن، بقیه کارهایش را هم خواندیم و دوست داشتیم، ولی… این «ولی» کار را خراب می‌کند. می‌گوییم دولت‌آبادی، «جای خالی سلوچ»، عباس معروفی، فقط «سمفونی مردگان». شاید به همین دلیل است که در دنیا تکان نخورده‌ایم. من نمی‌دانم چرا به احمد محمود توجه نکردیم. به نظر من تمام کارهایش قوت و قدرت عجیبی دارند.

شما یک بار در اینستاگرام نوشتید کتابی موفق می‌شود که نویسنده و مترجمش با ناشر همراهی کند. در همان دوره‌ای که حرفش است، کتاب صادق هدایت در هند نوشته می‌شود و به ایران می‌رسد و جایگاهش را پیدا می‌کند.
صادق هدایت را کی مطرح کرد؟ اگر آندره برتون مطلبی درباره‌اش نمی‌نوشت و فرانسوی‌ها تحویلش نمی‌گرفتند، اصلا صادق هدایتی وجود نداشت. تعارف را باید بگذاریم کنار.

البته فکر می‌کنم خیلی‌ها مخالف این عقیده شما باشند.
چند نفر به من نشان بده که «بوف کور» را کامل فهمیده باشند. چطوری ممکن است کتابی را که کسی نفهمیده، به این‌جا برسد. تا سه چهار هفته قبل، این جمع‌های ادبی من را تحویل نمی‌گرفتند به خاطر«خاما». بعد از حرف‌های مسعود بهنود می‌دانی چقدر پیام داشتم من؟! یعنی می‌خواهم بگویم یک نفر می‌آید چیزی می‌نویسد یا حرفی می‌زند درباره «خاما»، یک‌دفعه فروش کتاب بیشتر می‌شود، پیام‌هایی می‌آید، یک عده که من را در اینستاگرام دنبال نمی‌کردند، آمدند من را فالو کردند!

یعنی شما می‌گویید اندیشمندهای ما هم تحت تاثیر نام‌ها هستند؟
صددرصد. اندیشمندی وجود ندارد. همه به فکر یک لقمه نانشان هستند. از آن راننده اسنپ گرفته تا همکار من، همه‌مان در هراسیم که فردا قرار است چه اتفاقی بیفتد. در این شرایط اگر اندیشمندی هم داریم، حداقل من ندیدم.

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: فرید دانشفر

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟