تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۰۳/۱۳ - ۰۴:۵۴ | کد خبر : 3093

یه چیزی بگو

اینستادرام مریم عربی خانه گرم است. پیراهن خنک تابستانی تنم می‌کنم و لای پنجره را باز می‌گذارم. از دور می‌بینمش که با پولیور بافتنی در خانه رژه می‌رود و از سرما شکایت می‌کند. سریع پنجره را می‌بندم و پرده را کنار می‌زنم که آفتاب پهن شود روی اتاق. پیراهنم را مرتب می‌کنم و موهایم را […]

اینستادرام
مریم عربی

خانه گرم است. پیراهن خنک تابستانی تنم می‌کنم و لای پنجره را باز می‌گذارم. از دور می‌بینمش که با پولیور بافتنی در خانه رژه می‌رود و از سرما شکایت می‌کند. سریع پنجره را می‌بندم و پرده را کنار می‌زنم که آفتاب پهن شود روی اتاق. پیراهنم را مرتب می‌کنم و موهایم را روی شانه‌ام می‌ریزم. خیره نگاهم می‌کند و لبخند می‌زند؛ چشم‌هایش می‌خندد.
آفتاب افتاده به جان خانه. با یک سبد پر از میوه‌های تر و تازه سر می‌رسد که از تمیزی برق می‌زنند. پرتقال‌ها را با چنان طمانینه‌ای پوست می‌کند، انگار که کاری مهم‌تر از این در دنیا نیست. صدای گرم و لرزانش می‌پیچد توی گوشم که می‌گوید: «یه چیزی بخور دختر!» وانمود می‌کنم گرم روزنامه خواندنم و هیچ حواسم نیست. می‌دانم دل توی دلش نیست که با هم حرف بزنیم. انگار فکرم را خوانده باشد، آرام می‌گوید: «یه چیزی بگو.» همه فکرها و حرف‌ها از سرم پریده؛ ذهنم خالی خالی است. گوشه و کنار مغزم را زیرورو می‌کنم تا دو، سه جمله‌ای حرف دست‌وپا کنم. صدای قلبش را می‌شنوم که باز به تپش افتاده، چشم‌هایش که دوباره دودو می‌زند. باز دل‌شوره گرفته؛ باز باید مطمئنش کنم که هستم؛ همین‌جا روبه‌رویش. باید دلش گرم شود که این عصرانه‌های آرام، این آفتاب گرم سمج حالا حالاها هست؛ تا وقتی من باشم و او باشد. دلش که با این حرف‌ها گرم نمی‌شود، فقط قلبش یکی دو ساعتی آرام می‌گیرد. ۲۰ سال اگر دیرتر به دنیا می‌آمد، هم دل او به من، به بودنم گرم‌تر بود، هم دل من به آینده.
صدای شاتر دوربین پرتم می‌کند به چهار سال پیش؛ وقتی هنوز جز من سوژه‌های دیگری هم برای عکاسی داشت. اول با کلاس‌های درس و عکس‌هایش آمد، بعد صدا و لبخندش و بعدتر نگاهش و دست‌های گرمش. پرت می‌شوم به چهار سال پیش، کلاس خالی، موهای جوگندمی و پولیور چهارخانه طوسی و چشم‌هایی که از تماشا کردن سیر نمی‌شد؛ از پشت عینک و از دریچه تنگ دوربین. موهای جوگندمی‌اش حالا کم‌پشت‌تر شده و شیشه عینکش ضخیم‌تر. قلبش اما مثل همان وقت‌ها موقع بی‌قراری و دل‌شوره تندتند می‌زند؛ آن‌قدر که می‌توانی از یک‌متری ضربان قلبش را روی پیشانی‌اش حس کنی. هنوز مثل روزهای اول موقع خندیدن چشم‌هایش می‌خندد و دست‌هایش هنوز گرم است، اما عکس‌هایش حالا یا در گوشه‌کناری خاک می‌خورد، یا توی آلبوم‌های کهنه جا خوش کرده؛ بی‌آن‌که با قاب‌بندی‌های خاص و رنگ‌ولعاب قشنگشان دل کسی را مثل من بلرزانند. دیگر نه از دانشگاه خبری هست، نه نمایشگاه عکس و نه سه‌پایه و لنزهای درشت و جورواجور. نه من باید برای هم‌دانشگاهی‌ها و هم‌سن‌وسال‌هایم دل‌تنگی کنم، نه او دلش برای سفر و کار و زندگی بدون من تنگ می‌شود. دلمان به همین خانه کوچک روشن خوش است با بوی پرتقال و عطر چای دم‌کشیده. روبه‌روی هم می‌نشینیم و دل‌شوره می‌گیریم و به دل‌شوره‌هایمان بلندبلند می‌خندیم. من روزنامه می‌خوانم، او عکس می‌گیرد. من آب گلدان‌ها را عوض می‌کنم، او آرام‌آرام پرتقال‌های شیرین را پوست می‌کند. من از او می‌خواهم عکاسی یادم بدهد و او از دست‌هایم عکس می‌‌گیرد. من لبخند می‌زنم و او با گرم‌ترین صدای دنیا به من می‌گوید: «یه چیزی بگو دختر!»

شماره ۷۰۸

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظرات شما

  1. مهناز
    6, آذر, 1397 11:43

    سلام
    خیلی زیبا بود
    ممنون

  2. 40cheragh
    6, آذر, 1397 19:46

    سلام
    متشکریم از محبت شما

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟