تاریخ انتشار:۱۳۹۵/۰۷/۱۲ - ۰۴:۲۶ | کد خبر : 956

۷۲ بیقرار

بدری مشهدی غروب ۷۲ سال پیش توی همین خانه به دنیا آمد. اسمش را گذاشتند «غلامحسین»، به یُمن هلال نو ماه محرم. ولیمه به‌دنیاآمدنش شد ناهار ظهر عاشورا، حیاط را سیاه‌پوش کردند، دسته دسته زنجیرزن و سینه‌زن از دالان باریک زیر گذر آمدند توی حیاط فرش‌شده، از تشت گِل کنار حیاط یک انگشت گل مالیدند […]

بدری مشهدی

غروب ۷۲ سال پیش توی همین خانه به دنیا آمد. اسمش را گذاشتند «غلامحسین»، به یُمن هلال نو ماه محرم.
ولیمه به‌دنیاآمدنش شد ناهار ظهر عاشورا، حیاط را سیاه‌پوش کردند، دسته دسته زنجیرزن و سینه‌زن از دالان باریک زیر گذر آمدند توی حیاط فرش‌شده، از تشت گِل کنار حیاط یک انگشت گل مالیدند توی پیشانی‌هایشان، نوحه‌خوان نوحه خواند و سینه‌زن‌ها سینه زدند. صدای گریه نوزاد که پیچید بین صدای چکاچک زنجیرها، قنداقه را با سربند سبزِ روی سرش بلند کردند سرِ دست و صدای زنجیرها بلندتر شد. هر سال محرم همه محله جمع می‌شدند توی همین حیاط و عزاداری می‌کردند و دیگ نذری هم می‌زدند و حاجت می‌گرفتند. غلامحسین پای منبر حسین بزرگ می‌شد، محرم‌ها حال‌وهوای دیگری داشت، شوریده بود، انگار که میانه دشت می‌دود و پرده پرده واقعه را می‌بیند. بزرگ‌تر که شد، هر سال غروب اول ماه محرم می‌رفت پشت بام، همان‌جا لباس از تن می‌کند و پیراهن سیاهش را می‌پوشید، شال سیاهش را می‌انداخت دور گردنش و چشمش که به هلال ماه نو می‌افتاد، دست بر سینه می‌گذاشت و سلام می‌داد: «السلام علی الحسین و علی علی‌بن الحسین» و… بعد تا آخر شب شام غریبان دست به سینه عزاداران حسین بود. دلش می‌خواست برای این دستگاه سنگ‌تمام بگذارد، اما امسال سالِ قرار بود، هفتادودومین سال، به زحمت دستش را به دیوار گرفت، از راه پله نیم‌دایره‌ای، آرام آرام بالا رفت، پسرش پشت سرش بالا رفت، عبای سیاه را روی دوش حاج غلامحسین انداخت، گفت: پسر برایم روضه علی‌اکبر بخوان، پسر خواند، خیره مانده بود به هلال ماه نو و اشک از ریش‌های سفیدش می‌چکید. حالش بد بود. نفس نفس می‌زد، توی اندرونی داشتند بساط نذری آماده می‌کردند. پسر هول شد، حاج غلامحسین دستش را گذاشت روی دست پسر و گفت: نترس. قرار ما عصر عاشوراست، هنوز مانده تا روز قرار.
هر روز دسته دسته زنجیرزن و سینه‌زن از دالان باریک زیر گذر جمع می‌شدند توی حیاط، گل می‌مالیدند به پیشانی، عزاداری می‌کردند، نوحه می‌خواندند و حاج غلامحسین بی‌قرارتر از روز پیش می‌شد. صبح عاشورا غسل زیارت کرد. وسط حیاط رو به آسمان زیارت عاشورا خواند. تعزیه‌خوان سپرده بود که بعد از نماز ظهر وسط حیاط خانه برایش تعزیه بخواند، شمر که به میدان آمد، ایستاد، بلند فریاد کشید:
عَلی لعنه الله عَلَی القوم الظالمین، قلبش تیر می‌کشید، اشک و عرقِ روی پیشانی‌اش در هم دویده بود. پسر چشم از پدر برنمی‌داشت. ترس افتاده بود به جانش. تا خم می‌شد که عرق پیشانی‌اش را خشک کند، حاج غلامحسین اخم می‌کرد و اشاره می‌کرد بایستد به احترام مهمانان حسین(ع). عصر که مجلس تمام شد، عزاداران را بدرقه کرد، حلالیت طلبید، سرش را چسباند به دیوار ایوان. چشم‌هایش را بست، صدای چکاچک نیزه‌ها درهم پیچید، عباس مشک بر دوش می‌آمد، پشت سرش علی‌اکبر، علی‌اصغر بر سر دست عطشناک، اشک از گوشه پلک‌های نیم‌بازش سرازیر بود، اسبی بی‌سوار شیهه کشید، دشت غرق خون، سری به سرِ نیزه قرآن می‌خواند، حاج غلامحسین دست بر سینه گذاشت و سلام داد: «السلام علی الحسین و علی علی‌بن الحسین…»
لب‌های خشکش را بر هم نهاده بود. دست بر سینه نشسته بود رو به قبله…

شماره ۶۸۰

تهیه نسخه الکترونیک

کتابفروشی الکترونیک طاقچه

برچسب ها: ,
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟