تاریخ انتشار:۱۴۰۱/۰۶/۱۵ - ۰۰:۱۶ | کد خبر : 9596

یادبود رضا براهنی که راز سنگر و ستاره را می‌دانست

برای مردی که دیگر شاعر نیمایی نبود، دیگر شاعر نبود، دیگر یادش نبود، دیگر اصلا نبود

برای مردی که دیگر شاعر نیمایی نبود

فقط آغامحمدخان می‌تواند تنها رد شود

ما که ندیده بودیمت. نمی‌دانم خندیدن را یادت رفته بود، یا هنوز بلدش بودی؟ آدم وقتی آلزایمر می‌گیرد، خنده را یادش می‌رود؟ خندیدن را؟ یا این‌که باید به چه خندید یا نخندید؟ نکند تمام این سال‌ها نخندیده باشی؟ چه چیزها که این سال‌ها برای خندیدن به ریش دنیا نبود. حیف می‌شود اگر نخندیده باشی. حیف‌تر هم می‌شود اگر حالا هم نتوانی. شما که بهتر احوال مرده‌ها را می‌دانید، خبر دارید می‌شود بعد از مردن خندید یا نه؟ نکند نشود؟ اگر نشود که خیلی حیف است. اصلا این‌طوری آدم مردنش نمی‌آید. مردن چه لطفی دارد اگر آدم نتواند حرف‌هایی را که بعد از مردنش می‌نویسند، بخواند و به ریششان بخندد. مردن چه فایده‌ای دارد؟ آدم همان به آلزایمرش می‌چسبد دیگر. مثل همه این سال‌ها.

خبر که داری؟ تازگی رسم شده است وقتی کسی می‌میرد، می‌روند گذشته‌ را شخم می‌زنند مبادا که یک وقتی حرفی گفته باشد که به مذاقشان خوش نیاید. آن وقت همه جا را پر می‌کنند که بله! فلانی هم تمبانش این‌طوری است. نگاه کنید. این‌جا این را نوشته است و این‌جا این را گفته است و این‌جا این کار را کرده است. کار بی‌مزه‌ای است. خیلی بی‌مزه.

رضا براهنی
عکسی از رضا براهنی

خوب شد این سال‌ها چیزی یادت نبود، و الا مجبور بودی هی جواب فلان بچه مزلفی را بدهی که مهم‌ترین کار زندگی‌اش نشستن توی یک شبکه ماهواره‌ای و لاطائلات بافتن برای آینده مردمی بوده است که تو گذشته‌شان بودی. خیال نمی‌کنم می‌توانستی همه این رطب و یابس را تاب بیاوری و چیزی نگویی. زیادی دنیا را جدی می‌گرفتی. جدی‌تر از چیزی که باید.

حیف از تو بود که عمرت را صرف جدی گرفتن این‌ها کنی. آدم عمرش را به آلزایمر بگذراند، کمتر ضرر می‌کند. به‌خصوص که قبل از رسیدن آلزایمر به قدر کفایت زندگی کرده باشد. تو که حسرتی نداشتی. داشتی؟ این‌ها عاشق زندگی نکرده هستند. عاشق املای نانوشته. عاشق کاری نکردن. غر زدن مدام. به همه چیز و همه کس. به دل نگیر. ما عادت کرده‌ایم انتقام حسرت‌هایمان را از آن‌هایی بگیریم که مقصرش نیستند. قبول کن. خواندن یک جمله درباره فلان شخصیت سیاسی خیلی ساده‌تر است از خواندن نوشته‌هایت درباره زبانیت شعر، درباره فرم، درباره پلی‌فونی، درباره ادبیات، درباره تاریخ مذکر و درباره آن همه چیزها که نوشتی و خط زدی و دوباره نوشتی.

خودت نگاه کن دیگر. می‌گویند تو مدح قدرت حاکمان را گفته‌ای. و منظورشان این است که چرا مدح حاکم محبوب ما را نگفته‌ای. همین. و اصلا نخوانده‌اند که در روزگار دوزخی آقای ایاز تو چطور بالا و پایین اهل قدرت را یک‌جا جنبانده بودی که بله، می‌گویند روی پل صراط هر کس که کار نامناسبی با دیگران کرده باشد، باید او را هم روی دوشش بگیرد و با این حساب فقط آغامحمدخان حق دارد تنهایی رد شود.

تازگی رسم شده است وقتی کسی می‌میرد، می‌روند گذشته‌ را شخم می‌زنند مبادا که یک وقتی حرفی گفته باشد که به مذاقشان خوش نیاید. آن وقت همه جا را پر می‌کنند که بله! فلانی هم تمبانش این‌طوری است. نگاه کنید.

متنی در یادبود رضا براهنی

خیال نمی‌کنم این یکی را می‌توانستی ببخشی. راستش تو از آن‌ها بودی که هیچ رقمه اهل کنار آمدن با اهل قدرت نبودی. اهل قدرت از هر قسم، و نه‌فقط سیاست. اصلا مگر نوشته‌های تو غیر از این است. نوشته‌هایت را که بچلانی، از زیرش ضدیت با قدرت است که می‌چکد. مگر تاریخ مذکر چیزی است غیر از دشمنی با فرهنگ مردسالار و مگر شعر تازه‌ای که می‌خواستی بسازی یا شاید ساختی، چیزی بود غیر از جنگیدن با سلطه تاریخی مفهوم و وزن بر شعر فارسی و رمان‌هایت مگر چیزی بود غیر از به هم ریختن اسباب دیکتاتوری خواننده که دلش داستان سرراست می‌خواهد و اول و آخر و قصه و از همین چیزها که همه به آن عادت کرده‌ایم.

تو از عادت کردن متنفر بودی. آخ که اگر تئودور آدورنو تو را دیده بود، چه کیفی می‌کرد. این تلاشت را برای خراب کردن مرکز همه چیز، مرکز شعر، مرکز داستان، مرکز قدرت… همه چیز… کارهای تو انگار مرکز نداشتند. انگار عمداً ساخته شده بودند که مرکز را خراب کنند. و برای ما که همیشه دنبال مرکز چیزها می‌گردیم، هنوز چه کار سختی است خواندن نوشته‌های شما.

رضا براهنی
تصویرسازی رضا براهنی

نه این‌که بخواهم الکی تعریف کنم. از این حرف‌ها که وقتی آدم‌ها می‌میرند، رسم است که بزنی. نه، تو که اهل این چیزها نبودی. اگر بودی، لابد سرنوشتت فرق داشت. می‌دانی که؟ خیلی از آن‌ها که اسم خودشان را شاعر گذاشته‌اند و توی فرهنگستان فلان و شورای بهمان قانون وضع می‌کنند که از این به بعد این‌طوری شعر بگویید و این‌طوری قصه بنویسید، از تو متنفر بودند.

خودت نگاه کن دیگر. دریغ از یک بیانیه. یک تسلیت. این‌ها تاوان است. تاوان ملاحظه نکردن و تاوان تاختن به نیما یا شاملو یا عروض یا همین‌طور چیزها. دیگران هم بودند. شاید حتی تندتر از تو . اما نمی‌گفتند و نمی‌نوشتند. قایم می‌کردند. اهل قایم کردن بودند. اهل زدن آن حرف‌هایی که آدم‌ها بعد از مردن دیگران عادت دارند بزنند. و نه تو نبودی. و آن‌طوری نبودن خیلی سخت است. خیلی.

لابد اگر جای درست و درمان‌تری بودیم، این چند روز برای تو خیلی کارها کرده بودند. مگر ادبیات ما چند تا آقای ایاز دارد. چند تا آزاده خانم. یا اصلا چند تا رازهای سرزمین من؟ که نمی‌دانم هنوز دوستش داشتی یا نه. خوانده‌ای که؟ آدم‌هایی پیدا شده‌اند که می‌گویند فلانی اهل شعار دادن بود. و چون نه می‌دانند شعار چیست و نه می‌دانند باید کجا دنبالش بگردند، زود می‌روند سر وقت «رازهای سرزمین من» و اگر خیلی به حساب خودشان اهل مطالعه و فهم باشند، «ظل‌الله». اگر دیده بودی، لابد می‌گفتی: «چه چیزها که نمی‌گویند اسماعیل.»

راستش تو از آن‌ها بودی که هیچ رقمه اهل کنار آمدن با اهل قدرت نبودی. اهل قدرت از هر قسم، و نه‌فقط سیاست. اصلا مگر نوشته‌های تو غیر از این است. نوشته‌هایت را که بچلانی، از زیرش ضدیت با قدرت است که می‌چکد.

متنی در یادبود رضا براهنی

می‌دانی؟ این‌ها که می‌گویم، از همان‌ها هستند که یک بار به اسماعیل، رفیقت دری‌وری گفته بودند. یادت که هست؟ خودت گفته بودی.

«و یک ‌بار هم گفتی:
«زُهَری» مرد خوبی است و یک نفر پرسید، شاعر خوبی هم هست؟
و تو به سکسکه افتادی …»

این آدم‌ها از همان جنس‌اند. از جنس حساب کردن و کم و زیاد کردن. نه از جنس آتش. نه از جنس آدم‌هایی که راز خنجر و ستاره را می‌دانستند. و تو برای آن‌ها شاعر نبودی. و تو برای آن‌ها نویسنده نبودی. تو برای آن‌ها هیچ چیز نبودی جز بی‌پناهی که می‌شود به او تاخت و می‌شود از او انتقام گرفت.

تو که این چیزها برایت مهم نبود. اگر بود، لابد نمی‌گذاشتی فلان روزنامه‌نگار بی‌رسم توی روزنامه‌اش از قول تو تیتر جعل کند و بعد همان را بکنند پیراهن عثمان برای بعد از مردنت.

براهنی
رضا براهنی

ما روزهای خوبت را یادمان هست. نمی‌دانم خودت یادت بود، یا نه. ما روزهایی را یادمان هست که «طلا در مس» تو تنها تلاش این ادبیات بود برای فهمیدن خودش. برای سرک کشیدن به گوشه‌هایی از آن که کسی میلی به فهمیدنشان نداشت.

ما یادمان نمی‌رود که فقط تو می‌فهمیدی این درخت تناور چقدر به خون تازه نیاز دارد. و می‌فهمیدی این خون تازه را نمی‌شود مثل این فحاشان مودب جدید‌الوجود، عین یک ماشین کامل از فرنگ وارد کرد. تو می‌فهمیدی که این خون تازه از مسیر ور رفتن با همین چیزهایی که داریم، میسر می‌شود. از فصوص‌الحکم تا فردوسی و ایاز و محمود و همه و همه که در نوشته‌های تو قدم می‌زدند و خودشان را به در و دیوار می‌کوبیدند تا این ادبیات را از قفسی که برای خودش ساخته بود، خلاص کنند.

دروغ چرا؟ وقتی روز پنجم فروردین‌ماه گفتند تو رفته‌ای، من گریه‌ام نگرفت. چرایش را خودم هم نمی‌دانم. شاید به خاطر این‌که خیلی به این روزهایت فکر کرده بودم. به سال‌های طولانی فراموشی. به قدم زدن در آستانه نیستی. به خاموش شدن درخشش آن ذهن درخشان. خبر رفتن تو نامنتظر نبود. خیلی‌ها، شاید همان که آن تیتر جعلی را به شکمت بست، احتمالا مصاحبه‌های منتشرنشده و خاطره‌های ناگفته و عکس‌ها و طرح‌ها و تیترهایشان را از قبل مهیا کرده بودند برای همچین روزی. خب! تو بازی‌شان دادی.

روزی که تو مردی، روزنامه‌ای درنیامد و تیترها همه ماسید و مصاحبه‌ها همه بیات شد. ولی من می‌دانم. می‌دانم که پنجم فروردین، در خاطره تاریخ این مردم از این به بعد رنگ سیاهی دارد. حتی اگر خودشان ندانند. حتی اگر خودت ندانی. حتی اگر آدم بعد از مردن نتواند چیزی بداند.

یادبود رضا براهنی

هفته‌نامه چلچراغ، شماره ۸۵۵

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟