اینستادرام
مریم عربی
دستهای مامان سرد است؛ سردتر از تن بیجان و رنگپریده بابا. موهای بلند و خرماییاش یکشبه یکدست سفید شده. جوری کجوکوله هیکل نحیفش را روی زمین سُر میدهد که انگار دارد توی خواب راه میرود. همهمان بهتزده ایستادهایم و به ماشین سیاه و درازی نگاه میکنیم که تن بیجان بابا را برای همیشه از خانه میبرد. هنوز وقت نکردهایم لباس عوض کنیم. با همان لباسهای راحتی چپیدهایم توی بغل هم. مامان دست دخترها را گرفته و من شانههای مامان را.
شانههای مامان لاغر و استخوانی است و لباس راحتی سفید و شلوار گلدار خانه توی تنش زار میزند. محکم بغلش میکنم و تنهایمان یکی میشود. صدای هقهق دخترها دیگر بیوقفه شده. مامان گریه نمیکند. صورتش مچاله شده. انگار یک نفر گلوی باریک و استخوانیاش را توی دستهایش گرفته و ول نمیکند. لبهایش را روی هم فشار میدهد و با چشمهای بادامیاش رد ماشین سیاه شوم را توی جاده دنبال میکند. آنقدر به جاده خیره میماند تا ماشین مثل یک نقطه بین زمین و آسمان محو میشود.
بوی تن بیجان بابا حیاط خانه را پر کرده. مامان سرد و سنگین تکیه میدهد به شانههایم. بدنم تحمل وزن تنش را ندارد. همه زورم را جمع میکنم توی پاهایم تا مثل یک وزنه سنگین روی زمین بند شود و وزن من و مامان را تحمل کند. دخترها زل زدهاند به من. منتظرند مثل همیشه بگویم باید چه کار کنیم. مثل وقتهایی که بابا میرفت سفر و به جای اینکه ما را بسپرد به مامان، مامان و دخترها را میسپرد به من. صدای خشدار بابا توی گوشم میپیچد که دست میکشید روی سرم و میگفت: «حواست باشه به مامان سخت نگذره. مراقب دخترها هم باش.» بعد پیشانیام را میبوسید و بوی تلخ سیگارش جا میماند روی صورتم. مثل بوی تن بیجانش که حالا توی خانه جا مانده. از خانه کشیده شده تا جاده و جایی دور، بین زمین و آسمان گم شده.
مامان دست دخترها را گرفته و من شانههای مامان را. صدای هقهق دخترها بلندتر میشود؛ همقد درخت تبریزی بلندی که بابا موقع تولدشان توی حیاط کاشت و پابهپایشان قد کشید. مامان همپای دخترها گریه میکند و شانههای استخوانیاش بین دستهایم میلرزد. سرم مثل کوه سنگین شده. دلم شانههای پهن بابا را میخواهد و بوی تلخ سیگارش را روی پیشانیام. بغض تا گلویم بالا میآید. مامان و دخترها زل زدهاند به من. بغضم را قورت میدهم و هر سه نفرشان را محکم بغل میکنم. پاهایم مثل وزنه روی زمین سفت شده. از ته جاده، بوی بابا میآید.