نویسنده: لوییز اردریک
مترجم: نسترن فتحی
هر سال تابستان خانوادهاش به شمال سفر میکردند و در هوای خنک جزیرهای به نام لیک سوپریر وقت می-گذراندند. همانجا بود که سنگ را پیدا کرد. در ساحل که معمولا پر از سنگ است، نبود. در جنگل پیدایش کرد. داشت بین علفهای پشت کلبه قدم میزد و سرخسها را تاب میداد. به برگها لگد میپراند و کلاهک قارچها را میکند. کنار انبوه درختهای توس نشست و چند لحظه بعد، گردنش با خار خراش کوچکی برداشت. بهوضوح حس میکرد کسی به او زل زده است. دوروبرش را نگاه کرد و سنگ را دید. سیاه و گرد بود و بین انشعاب دو شاخه درخت توس جا گرفته بود. جریان آب دو فرورفتگی متقارن روی سنگ درست کرده بود. ظاهرش شبیه جغد شده بود. یا یک نگاه مات، یا هر چیزی، بههرحال به شکل عجیبی جذاب بود. اول کمی جا خورد و ترسید، اما بعد دستش را به سمت سنگ برد و دید که یک سنگ معمولی است. تقریبا نصف اندازه جمجمه انسان و خیلی صیقلی بود. مادر، دختر را صدا زد. او سنگ را در دستش نگه داشت و آن را به کلبه برد. اول آن را کنار تشکش در اتاق خواب مشترک با خواهر و برادرهایش گذاشت، اما بعد فکر کرد برادرها یا خواهرش ممکن است سنگ را بردارند. آن را توی کیسه خوابش جا داد. آن شب پاهایش روی انحنای خنک سنگ بود و انگشتهای پایش را روی حفره چشمهای سنگ میکشید.
بعد از یک ماه خانواده آماده بازگشت به شهر شدند. دختر سنگ را در کولهاش گذاشت و در تمام طول سفر کنارش بود. نمیگذاشت کس دیگری به کولهاش دست بزند. وقتی به خانه رسید، مستقیم به اتاقش رفت. سنگ را بیرون آورد و روی میز کنار تخت گذاشت. روی میز یک ساعت دیجیتال و چند جلد کتاب هم بود. آنقدر بزرگ شده بود که قبل از رفتن به اتاق، به مادر و پدرش شب بهخیر بگوید. لازم نبود کنار تختش بنشینند و برایش کتاب بخوانند. لباسچرکها را هم خودش پایین میبرد. مادرش از آنهایی نبود که به اتاق بچهها برود، یا آنجا را برایشان تمیز کند. برای همین مادرش تازه وقتی مدرسهها باز شد، سنگ را دید.
موقع شام، حرفش را زد. «انگار اون سنگی که کنار تختته، از جزیره اومده، اونجا پیداش کردی، نه؟»
دختر سر تکان داد. اما نظر دادن مادرش باعث شد ناآرام شود. آن شب سنگ را کف کشویی گذاشت که از آن کمترین استفاده را میکرد. همانطور که خوابش گرفته بود، میتوانست سنگ را تصور کند که بین تی-شرت و شلوارکهای تابستانی جا گرفته است و کل زمستان کسی مزاحمش نخواهد شد. خوشحال بود که سنگ آنجاست و ماهها کشو بهترین جا برای آن به نظر میرسید. اگر آن اتفاق در مدرسه نیفتاده بود، می-توانست تا ابد آن را در کشو نگه دارد.
در مدرسه پسری به نام ویک همیشه سعی داشت جلب توجه کند. یک روز سر کلاس هنر دختر حس کرد چیزی به موی دم اسبیاش گیر کرده و وقتی برگشت، دید ویک یک تکه از موی تیره او را با قیچی چیده -است. تارهای مو را بین انگشتهایش تاب میداد و به او پوزخند میزد. ولی دختر چیزی نگفت. خشکش زده بود و به مو نگاه میکرد. پسر خواست بلند شود و مو را جایی پنهان کند، اما همان موقع دختر توانست صدایش را بلند کند و بگوید که مو را بینداز. مو را همان موقع که از بین انگشتهای پسر میافتاد، قاپ زد و در مشتش گلوله کرد. در همین لحظه معلم متوجه شد در کلاس خبری شده و از دختر پرسید چه چیزی توی مشتش دارد. وقتی معلم مو را دید، گفت خیلی وقت است که سن بچهها از این کارها و قیچی کردن موی خود گذشته است و باید به والدینش گزارش کند.
مادرش گیج شده بود. «چرا این کارو کردی؟»
پدرش درباره زیبایی مو سخنرانی مفصلی کرد.
آن شب گلوله مو را توی فرورفتگیهای سنگ گذاشت. به محض آنکه این کار را انجام داد، غرق در حس آرامش و سبکی شد. هرچند قبلا آن اتفاق خیلی ناراحتش کرده بود، اما دیگر برایش بیاهمیت شد. بعد از آن دختر هر وقت از چیزی ناراحت میشد، پیش سنگ میرفت. روی تخت مینشست و سنگ را نوازش میکرد تا آشفتگیاش فروکش کند. وقتی بزرگتر شد، سنگ را لبه وان حمام میگذاشت و خودش در آب فرو میرفت.
آن پسرک، ویک، تیم اول بسکتبال دانشگاه را راه انداخته بود. در واقع او بهترین بازیکن تیم بود و همه دخترها دنبالش بودند. اما یک بار او با دختر تماس گرفت و دعوتش کرد تا بیرون بروند. دختر پذیرفت. به سینما رفتند. بعد هم او را با ماشین خانوادگیشان که یک صندلی مخصوص بچه عقب آن بود و بوی بادامزمینی و غذاهای دیگر میداد، به خانه رساند. موقع خداحافظی پسر به او گفت که با همه دخترهای دیگر فرق دارد. بامرامتر از بقیه است، چون هیچوقت لو نداد که پسر با قیچی موهای او را چیده است. دختر هم هیچوقت آن حادثه را فراموش نکرده بود. آرام موهایش را از بین انگشتهای او بیرون کشید و از ماشین پیاده شد. به خانه رفت و پدرومادرش را صدا زد و گفت که خانه است. او بین چهار فرزند از همه بزرگتر بود و بقیه خواب بودند. والدینش طبقه پایین خواب بودند. خانه ساکت بود. چیزی در کشو خشخش کرد. همان کشویی بود که سنگ را در آن نگه میداشت. کشو را سریع باز کرد، اما فقط سنگ با حفره چشمهای آرامش آنجا بود. همه چیز را فهمید. آن شب و شبهای بعد سنگ موقع خواب کنارش بود.
دختر قبل از اینکه به دانشگاه برود، پیش از طلوع، سنگ را پنهان میکرد تا کسی از خانوادهاش آن را نبیند. اما بعد از اینکه به دانشگاه رفت، دیگر احتیاجی به این کار نبود. اتاق تکی داشت. هر کسی هم که سنگ را میدید، فکر میکرد یک چیز تزیینی و هنری است. از آن عروسکهای بچگانه که خیلی از دخترها داشتند، بهتر بود. یا آن توپهای راگبی بزرگ و بشکههای کوچکی که میشد از کتابفروشی دانشگاه خرید.
اما دختری آن را دید و با خودش فکر کرد چه کار متظاهرانهای است. خوابیدن کنار یک سنگ؛ چه ادابازی هنریای.
شاید به آن دختر حسادت هم میکردند. دختری آنقدر مستقل (و در عین حال خوب، باهوش، خوشآهنگ، منظم و اجتماعی) که جز بودن کنار سنگ سیاه و صیقلی، به چیزی فکر نمیکرد.
هر وقت حرف از سنگ میشد، دختر اینطور نام او را اصلاح میکرد: بازالت. و دختر دیگر که نامش ماریا بود، آنقدر از این کار عصبانی میشد که یک شب سنگ را برداشت و رفت.
آن را دزدید. سنگ را روی آخرین قفسه کتابخانه بالای سرش گذاشت و منتظر شد تا ببیند چه اتفاقی میافتد. آن شب سنگ از روی کتابخانه افتاد و استخوان دور چشم او را شکست و باعث شد بیهوش شود. جوری که تا چندین ساعت یادش نمیآمد کجاست و نمیتوانست حرف بزند. در همان شلوغی این حادثه دختر سنگ را برداشت و آن را زیر پیراهنش گذاشت و به اتاقش برد. دوباره باید مخفیاش میکرد. به مدت طولانی آن را پنهان کرد و به تحصیلاتش ادامه داد و مهارت موسیقیاش را تکمیل کرد.
آنقدر در پیانو ماهر شد که کنسرت میگذاشت و در ارکستر شهری بزرگ استخدام شد. حالا سنگ را داخل یک کیف چرمی میگذاشت و با خودش به تمرین میبرد. آن را کنار پیانو قرار میداد. سنگ را به همه کنسرتها هم میبرد. به این رفتار عجیب و غریب معروف شد. لباس شب سیاه بلندی داشت که صحنه را جارو میزد و کیف چرمی سیاهرنگی همراهش بود که قبل از نواختن کنار پیانو میگذاشت. سالها بعد عصری که اجرا داشت، کیف سیاه همراهش نبود. آنقدر آدم بسته و همچنین حساسی بود که کسی خیال سوال کردن از او را نداشت، اما قطعا درباره آن کنجکاو بودند. کیف دیگر بازنگشت و حدس بر این بود که رهبر ارکستر بالاخره آن را ممنوع کرده است. مردم از یاد بردند. زن عادت خاص دیگری نداشت. نواختنش مثل همیشه بود، شاید هم کمی پیشرفت کرده بود.
ماجرا این بود که او و سنگ با هم دعوا کرده بودند. یا شاید این کلمه مناسبی نباشد. یک شب سنگ را برداشت. اما از دستش سر خورد و روی زانویش افتاد. چشمهایش پر از اشک شد. دردش به اندازه دردی نمیشد که از خیانت کشیده بود. سنگ را بلند کرد و تکان داد، بعد هم روی زمین کوبید. بازالت محکم است، اما کاشی سرامیک هم همینطور است. همه چیز به زاویه برخورد بستگی دارد. کف سرامیک فقط ترک برداشت، اما یک تکه به اندازه مشت یک نوزاد از سنگ کنده شد. آن تقارن عجیب از بین رفت. طلسم باطل شد. مثل فارغ شدن از عشق بود. زن همان کاری را کرد که قبلا هم انجام داده بود. دو تکه را در کشویی گذاشت که بهندرت از آن استفاده میکرد. بعد شماره تلفن مردی را گرفت که ماهها بود به او ابراز علاقه میکرد.
آنها ازدواج کردند. پیانونوازی او حالا به جز دقت و شفافیت جوری به احساس آمیخته شده بود که به تورهای اروپایی دعوت میشد. او شوهرش را با خودش برد و سنگ را همانجا رها کرد.
سنگ به شیوه خودش، یک موجود زنده است. نه به شکل بیولوژیک، بلکه به خاطر تاریخی که به همراه خود دارد؛ تاریخی که فهم یا تصورش از ظرفیت ما خارج است.
بازالت سنگی آتشفشانی است که از اژیت و سنگ پلاجیو کلاس و آهن مغناطیس تشکیل شده است. این معنی خاصی ندارد. بازالتی که موج آن را ساییده و زنی ۱۰ سال کنار آن خوابیده است، ۱.۱ بیلیون سال پیش از شکافی پایین افتاده است. که این هم معنی خاصی ندارد. قبل از اینکه او سنگ را بشکند و در کشو بیندازد، او بارها و بارها شکسته است. با آب و حرکت شنها صیقلی شده است.در ۱۰هزار سال گذشته، آدمهای زیادی به خاطر شکل عجیبش او را برداشتهاند. همراه یکیشان دفن شد تا اینکه درخت استخوانها را بلعید و او را دوباره به سطح زمین آورد. مدتی زنی از او نگهداری میکرد و او را موجودی پربرکت میدانست و داخل چشمهایش علف گذاشته بود. در یک لنگرگاه او را با بیل برداشتند و در تپهای کنار گذاشتند. با دست چپ دختری بیرون آورده شد. سنگ این تفکر را با خود به همراه دارد که زمین در دوران بدون انسان هم رشد و توسعه دارد.
در بعضی فرهنگها او موجودی زنده و در بعضی دیگر مرده است. زمانی به این یکی «نیمی هومیس» یا «پدربزرگم» میگفتند و خیلی اسمهای دیگر. زن روی سنگ اسم نگذاشته بود. فکر میکرد اسم گذاشتن روی آن توهینی به وقار وصفناپذیر او خواهد بود. بااینحال، وقتی او را شکست، در کشویی بیاهمیت کنار کمربندهای کهنه، جورابهای تابهتا، ژاکتهای پرزداده و لباسزیرهای ازشکلافتاده انداخت. او را آنجا رها کرد و با مردی به نام فردیناند رفت. فردیناند از اسمش بیزار بود و تد را ترجیح میداد.
تد میتوانست حس کند که زن در حال فاصله گرفتن از اوست. آهسته و تدریجی و مدتها قبل از آنکه بفهمد، این اتفاق شروع شده بود. وقتی او خودش را با هر حرکت کوچک رو به پیشرفتی تطبیق میداد، زن کاملا مسیرش را عوض میکرد. زمانی که مرد توانست همه چیز را بهوضوح ببیند، زن از او رو گردانده بود. عمدی نبود. زن نمیدانست که دارد چنین کاری میکند. نمیتوانست هیچ گواهی را در زندگی روزمرهشان نشان دهد. هیچوقت نامهربان نبود. همیشه مواظب و به فکر همه چیز بود و حتی عاشق همه چیز بود. اما گیجی شیشهمانندی وجود داشت. مرد میتوانست آن را حس کند، هر چند نمیتوانست جوری که عاقلانه به نظر برسد، آن را توصیف کند.
تا آن موقع کنسرتهای زن کمتر و با فاصله زیاد اجرا میشدند. او در یک موسسه محلی موسیقی درس میداد. او و تد به شهر برگشته بودند و در همان آپارتمانی زندگی میکردند که حالا به صورت شراکتی مالک آن بودند. نیمی از یک خانه قدیمی در بخش روستایی شهر برای آنها بود. حیاطی بزرگ با پرندههای زیاد. پارکی هم در همسایگی آن بود. همه چیزهایی که یک زندگی را لذتبخش میکرد، به خاطر آن فاصله نامرئی مایه عذاب شده بود. چند سال دیگر هم طول کشید، اما بالاخره تد فهمید که نمیخواهد با توهمی شبیه صمیمیت زندگی کند. او را ترک کرد، و زن به خاطرش اشک ریخت. تا اینکه بالاخره برای برگشت به وضعیت عادی، تصمیم گرفت خانه را تمیز کند و کشویی را که دو تکه سنگ را در آن گذاشته بود، باز کرد.
چسبهایی هست که میتواند آنقدر خوب سنگ را به سنگ بچسباند که اصلا جای ترک قابل تشخیص نباشد. و زن از همین چسب استفاده کرد و تکههای سنگ را به هم چسباند. این تنها چیزی بود که تا قبل از آن برای سنگ اتفاق نیفتاده بود. حالا فقط آن باریکترین خط، داستان را میگفت. زن سنگ را روی پایهای در آشپزخانه نورگیر گذاشت و آنقدر حالش بهتر شد که شروع به پختن غذایی خوشمزه برای خودش کرد. ریحان و سیر تازه را خرد کرد (هر قدر که دلش میخواست) و روغن زیتون را در تابه ریخت. بعد سنگ را در ظرفشویی گذاشت و روی آن هم روغن ریخت. منفذهای سنگ روغن را جذب کردند. از آن به بعد هر وقت سنگ به نظر خشک میرسید، آن را چرب میکرد. وقتی سنگ کسل به نظر میرسید، آن را کنار پنجره می-برد تا بتواند ببیند که در لانه پرندهها چه خبر است. شب وقتی زیر نور طلایی چراغ مطالعهاش جا میگرفت، سنگ را کنارش و روی یک پارچه گلدوزیشده قدیمی میگذاشت. در این زندگی آرام، پیر شد و در چند سال باقیمانده از عمرش بخش زیادی از اموالش را رد کرد تا برادرزادههایش بعد از مرگ او به دردسر نیفتند. آنقدر خوشبخت بود که وقتی کنار سنگ خواب بود، یک رگ متورم ترکید و به این شکل مرد. وقتی خون در مغزش پخش میشد، او رویایی میدید که در آن وارد بخش جدیدی از زمان شده است. او و سنگ در تسلسلی بیپایان و زوال همه چیز در کهکشان، مثل هم شده بودند. مولکولهای بدن او بارها و بارها و دورانی پس از دوران دیگر به مولکولهای سنگ میپیوستند. گوشت به سنگ تبدیل میشد و سنگ به گوشت. و شاید روزی آنها همدیگر را در دهان یک پرنده ملاقات میکردند.
منبع: نیویورکر