مریم عربی
تیشرت صورتی پولکدار تنش کردهام و به ناخنهایش لاک صورتی کمرنگ زدهام. دلم میخواست برایش از لاک صورتی پررنگ و براق خودم میزدم، ولی هر کاری کردم، راضی نشد. همین تیشرت طرحدار را هم بهزور راضی شد تنش کند. ابروهایش را تر و تمیز کردم و موهای کوتاهش را سشوار کشیدم. دلم میخواست مثل قبل موهایش را تا روی شانه بلند میکرد، ولی بعد از بابا موهایش را کوتاه کرد و دیگر نگذاشت بلند شود. مامانی که ۴۰ سال هیچکس یک تار موی سفید روی سرش ندیده بود، حالا با موهای یکدست نقرهای، عروسی و مهمانی هم میرود.
انگشتهای مامان هنوز کشیده و قشنگ است. وقتی روی ناخنهای بلند و صافش لاک میزنی، انگار نه انگار که ۷۰ ساله است. چروکهای روی دستش را دوست دارم؛ لکههای قهوهای تیرهای که لابهلای رگهای آبی برجستهاش نشسته و حلقه ازدواجی که به انگشتهای باریکش خوب میآید. نرمی موهای نقرهایرنگ و فرفری مامان را دوست دارم. دست که توی موهایش میکنی، بوی شامپوی نارگیلی دماغت را پر میکند. ۴۰ سال است با این بو آشنا هستم؛ با این انگشتهای کشیده و شانههای استخوانی که لاغرتر و افتادهتر شده، ولی هنوز گرم و نرمترین جای دنیاست.
گردنبند طلاییرنگ و بلند مامان را روی لباسش صاف میکنم. روی موهای پنبهایاش دست میکشم و چشمهای عسلیاش را تماشا میکنم که به من میخندد. همیشه اول چشمهایش میخندد. لبهایش انگار پیغام مغزش را با چند ثانیه تاخیر دریافت میکند و طول میکشد تا از هم باز شود. دوربین را میگیرم جلوی صورتش تا از نزدیک از چشمهایش عکس بگیرم. آن را از دستم میقاپد و قبل از آنکه به خودم بیایم، دوربین چیلیک صدا میکند. میخندد و میگوید: «میخوام این لحظه رو هیچوقت یادم نره.»
عکس مامان را چسباندهام روی یخچال، کنار عکسی که ناغافل از خودم گرفته. دهانم نیمهباز است و موهایم ریخته روی پیشانیام. چشمهایم را تنگ کردهام و روی گونه سمت راستم چال افتاده. وقتی اینطوری با دهان نیمهباز میخندم، یک طرف صورتم چال میافتد. مامان میخواهد من را همینطوری توی ذهنش نگه دارد؛ همینقدر واقعی، نه با لبخند گشاد زورکی و موهای مرتب و اتوکشیده.
مامان یادش رفته صبح دوش بگیرد و شامپوی نارگیلی به موهایش بزند. لاک صورتی و لبپرشدهاش را پاک میکنم و به دستهای قشنگش کرم میزنم. با چشمهای شیشهای، گیج نگاهم میکند. موهای آشفتهام را میریزم روی پیشانیام، چشمهایم را تنگ میکنم و با دهان نیمهباز میخندم. چشمهای شیشهایاش یکدفعه جان میگیرد و رنگ عسل میپاشد روی مردمکهایش. میخندد و قند توی دلم آب میشود. دست میکنم توی موهای پنبهایاش. تهمانده بوی شیرین نارگیل دماغم را پر میکند.