مریم عربی
آفتاب ظهر پاییز افتاده به جان حیاط خانه. ملحفههای سفید توی حیاط آفتاب میگیرند. سفیدیشان چشم را میزند. پسرک توپ را شوت میکند و جیغ میکشد. دستهایش را از هم باز کرده و دنبال توپ تلوتلو میخورد. با همه زورش به توپ ضربه میزند. توپ میخورد به ملحفههای روی بند که از سفیدی برق میزند. یک لک قهوهای بزرگ میافتد وسط پارچه سفید. سروکله مادرجان زود از توی خانه پیدا میشود. لنگانلنگان خودش را به صحنه جرم میرساند. زل میزند به لکه قهوهای بزرگ و لب و لوچهاش آویزان میشود. دلم برایش ضعف میرود.
مادرجان از ماشین لباسشویی فراری است. وسواس دارد. ملحفههای سفید را با دست توی تشت قرمز میشوید. دستهای سفیدش را تا آرنج میکند توی آب و کف و ملحفهها را چنگ میزند. خوب که تمیز شد، چند دقیقهای با پارچه خیس زورآزمایی میکند تا آبش حسابی کشیده شود. بعد میگذاردشان توی سبد پلاستیکی سفید و لنگانلنگان راه میافتد سمت حیاط. ملحفهها را پهن میکند روی بند رختها. اینقدر دست میکشد تا پارچهها صاف صاف شود و چروک نیفتد. شستن ملحفهها برایش مثل یک آیین مقدس است؛ یک جور مراقبه. هفتهای یک بار؛ بعضی وقتها بیشتر. مثل وقتی که پسرک بیهوا دستهای چرکش را میکشد به ملحفههای سفید یا توپ خاکیاش را شوت میکند سمت بند رخت.
مادرجان عاشق این است که لباسهای بچگی من را تن پسرک کند. بیخیال دست و پا زدنهای بچه، سرهمی مخمل طوسی محبوبم را تن بچه میکند؛ همان که روی سینهاش عکس یک خرگوش سفید دارد. بعد دست میاندازد توی موهای لخت پسرک و حسابی مرتبشان میکند. دلم میخواست صدایم به مادرجان میرسید و میگفتم اینقدر لباسهای دخترانه من را تن پسرم نکند. اگر میشنید هم احتمالا به روی خودش نمیآورد و میگفت: «چه فرقی میکنه. بچه این سنی که پسر دختر نداره. همه جوره قشنگه.» خوب میشناسمش. ناسلامتی ۳۵ سال مادرم بوده.
مادرجان دو سال و دو ماه است که دوباره مادر شده. از خودم بهتر هوای پسرکم را دارد. باحوصلهتر شده. انگار ۲۰ سال پیرتر، اما باحوصلهتر از همیشه. دستهای گوشتی سفیدش را میگذارد روی زانوهای آبآوردهاش و دنبال بچه نوپا خانه را بالا و پایین میکند. با خندههای پسرک میخندد، اما توی چشمهای طوسیاش همیشه انگار یک حلقه اشک نشسته. چشم از بچه برنمیدارد که زمین نخورد. زمین که میخورد، زانوهایش یکدفعه جان میگیرد و میدود بالای سر بچه. مادرجان دو سال و دو ماه است که دوباره ۳۵ ساله شده. نه از زانودرد ناله میکند، نه از لباسهای چرک روی بند. تا هست، نگران پسرک نیستم. مادرجان حواسش هست.
Maryam Arabi