مریم عربی
صدای قرچقرچ تیر و کمان بند دلم را پاره میکند. توی سرم غوغاست. دلم میخواهد بلند شوم، تیر و کمان را از دستش بقاپم و با پشت دست، محکم بخوابانم زیر گوشش. برمیگردم و نگاهم به پیراهن ورزشی چروک و پاهای چرکش میافتد و بوی تند عرق و نا میپیچد توی دماغم. دلم میخواهد یک دل سیر کتکش بزنم. چشمم به چشمهای سیاه درشتش میافتد که با ترس به من خیره شده. خبری از برق شیطنت همیشگی نیست. بیخیال سردرد؛ میگذارم با پاهای چرک بدون دمپایی روی پلههای خیسخورده کلبه چوبی لم بدهد و با تیر و کمان دستسازش صدای قرچقرچ دربیاورد.
بچهها را آوردهام یک جای دور. جایی که کمی هوا بخوریم و نفس بکشیم. یکجایی که بچهها بیخیال توی چمنها بدوند و بازی کنند و با لباسهای خیس و گلی هر جا که دلشان خواست، لم بدهند. یکیشان چرک و عرقکرده، سرگرم بازی است و آن یکی ماتم گرفته. هر جا میروم، مثل سایه دنبالم میکند و نگاه سنگینش مثل پتک کوبیده میشود توی سر ورمکردهام. کاش لااقل دو سه سالی کوچکتر بود تا با یک تیر و کمان دستساز سرگرم میشد. دلم میخواهد پیراهن چرک ورزشی تنش میکرد و با پاهای برهنه روی چمنها دنبال توپ میدوید. اما زانوهایش را بغل کرده و زل زده به من. نگاهش مثل آدم بزرگهاست. حرف نمیزند. بهانه «او» را نمیگیرد. اما مثل من نفس کشیدن برایش سخت شده؛ حتی دور از شهر و وسط این همه دار و درخت و اکسیژن.
هر سه تایمان یک جورهایی از دنیا بریدهایم. هر سه تایمان تنهاییم. توی سر هر سه تایمان غوغاست. نفس هر سه تایمان سخت بالا میآید. یکی خودش را با تیر و کمان و گِلبازی سرگرم میکند، یکی یکشبه قدر هزار سال بزرگ میشود و غم عالم مینشیند روی صورت شیرین بچگانهاش، یکی هم مثل من دست دو تای دیگر را میگیرد و میزند به دل کوه و جنگل تا تنهاییاش یادش برود. تا صداهای توی سرش آرام بگیرد. تا نفس بکشد. تا یادش برود نگاه پسربچهاش یکشبه مثل آدم بزرگها شده.
از صدای شالاپشلوپ پاهای برهنه توی گودالهای خیس خستهام، از قرچقرچ تیر و کمان، صدای نفسنفس زدن، بوی پیراهن ورزشی خیس و صندلی فلزی زنگزده و چوب و چمن بارانخورده. سرم را قایم میکنم توی دستهایم تا نه ببینم و نه بو بکشم و نه صدا بشنوم. صداها انگار مثل گرد و غبار نشسته روی کاسه سرم. یک نگاه خیره سنگین مدام مثل پتک میخورد توی سر ورمکردهام.