تاریخ انتشار:۱۳۹۹/۰۹/۱۷ - ۱۲:۲۲ | کد خبر : 8066

آخرین خبر

یادنامه‌ای برای اسطوره مستطیل سبز سیدمهدی احمدپناه خودش در آن سوی دنیا بود، اما هزاران کیلومتر دورتر، در قلب خاورمیانه، در شهرهای کوچک و بزرگ، در بخش‌ها و روستاها، حتی عشایر هم او را می‌شناختند. اسمش را شنیده بودند و دوستی تعریف می‌کرد که خودش پوسترش را در چادر یک ایل بختیاری دیده. وقتی این […]

یادنامه‌ای برای اسطوره مستطیل سبز

سیدمهدی احمدپناه

خودش در آن سوی دنیا بود، اما هزاران کیلومتر دورتر، در قلب خاورمیانه، در شهرهای کوچک و بزرگ، در بخش‌ها و روستاها، حتی عشایر هم او را می‌شناختند. اسمش را شنیده بودند و دوستی تعریف می‌کرد که خودش پوسترش را در چادر یک ایل بختیاری دیده. وقتی این را تعریف کرد، به گفته‌اش شک نکردیم، چون حتی مادربزرگ‌هایمان هم او را می‌شناختند و به جز شنیدن اسمش، می‌دانستند که او فوتبالیست است.
نامش دیه‌گو بود. از اولین باری که نامش را شنیدیم، اخبارش برایمان خوشحال‌کننده بود. خبر موفقیت‌ها و دستاوردهایش. خبر رفتنش به یک تیم ضعیف. خبر مقابله یک‌تنه‌اش با غول‌های بزرگ فوتبال. خبر گلی که از میانه زمین خودی با دریبل همه بازیکنان حریف زده بود. خبر گلش با دست. حتی اگر تیم مورد علاقه‌مان را شکست می‌داد، ته دلمان خوشحال می‌شدیم که از مارادونا شکست خورده‌اند. و وقتی می‌خواستیم در زندگی‌مان کاری را یک‌تنه به نتیجه برسانیم، همه برای خودمان یک پا مارادونا می‌شدیم.
بعد از آن‌که دوران بازی‌اش تمام شد، باز هم گاه و بی‌گاه اخباری از او می‌رسید. اخباری که صداوسیمایمان طبق معمول یا نصفه نیمه آن را منتشر می‌کرد، یا رسانه‌ها و روزنامه‌ها به آن آب‌وتاب اضافه می‌دادند. اخباری که می‌گفت دیه‌گو، دیگر آن دیه‌گوی سابق نیست. اخباری که می‌گفتند دیه‌گو معتاد شده، تلاش داشتند بگویند دیه‌گو فاسد شده، عکسش را هم که نشان می‌دادند، مشخص بود که دیگر دیه‌گو آن دیه‌گوی چابک نیست. آن دیه‌گویی که از زمین خود توپ را برمی‌داشت و یکه و تنها به قلب حریف می‌زد.
به اخباری که از او می‌رسید، کمی بدگمان بودیم. گمان می‌کردیم که یا به او تهمت می‌زنند، یا در حال انتقام گرفتن از او هستند. البته که حق هم داشتند. آخر او در دوران خودش حسابی نقره‌داغشان کرده بود. در زمین بازی حسابی چزانده بودشان. قواعد آن‌ها را به هیچ حساب کرده بود و بازی‌شان را به هم زده بود. قاعده‌ها و قانون‌های نانوشته فیفا و قدرت‌های پشت پرده همه در برابر او به بازی گرفته شده بودند. تیم‌هایی را که نباید، حذف کرده بود و برای نمادهایشان احترام قائل نبود.
اخبار او با اخبار دیگران یک تفاوت فاحش داشت. هر خبری از خراب‌کاری‌های او، از فسادش، از بی‌بندوباری‌هایش، از اعتیادش که می‌آمد، با این‌که آن خبر در کل ناراحت‌کننده بود، اما انگار یک چیزی ته دلمان خوشحالمان می‌کرد. خوشحال می‌شدیم که او هنوز هست. هنوز دهن کجی می‌کند. و هنوز دنیا و قواعدش را به هیچ حساب می‌کند. همه خبر‌های او از زمانی که نامش را شنیدیم، برایمان خوشحال‌کننده بود، جز آخرین خبر.

چه چیزها که نمی‌نویسند دیه‌گو

خوانده‌ای که؟ از همین حرف‌های مفتی است که توی کتاب‌های درسی می‌نویسند و توی مغز بچه‌ها فرو می‌کنند. از همین حرف‌ها که هر روز تلویزیون بلغور می‌کند. از همین حرف‌ها که لابد دفعه اولی که گفته‌اندش، معلوم بوده چقدر بی‌حساب و کتاب است، اما حالا این‌قدر تکرارش کرده‌اند که دیگر کسی حواسش به مهمل بودنش نیست. خوانده‌ای. شاید یادت نیست. می‌نویسند معتاد بیمار است نه مجرم. باورت می‌شود؟ چطور می‌شود این‌قدر از سر شکم‌سیری حرف زد؟ معلوم است که معتاد مجرم است. چیزی از این واضح‌تر نیست. من این را از خودت یاد گرفتم. نه این‌که درباره‌اش حرف زده باشی. نه. تو که اصلا از این چیزها حرف نمی‌زدی. از کارهایت فهمیدم.
می‌دانی که؟ این‌ها از مجرم‌ها می‌ترسند، اما به حال بیمارها دل می‌سوزانند. خوش دارند بیشتر به حال تو دل بسوزانند تا از تو بترسند. وقتی می‌بینند تو این همه مجرمی، می‌خواهند اسم این یکی جرمت را بگذارند مریضی تا دیگر از تو نترسند. البته به روی خودشان نمی‌آورند که تو همه کارت جرم است. منظورم آن مسخره‌بازی رابطه با مافیا نیست‌ها! دارم جرم‌های دیگر را می‌گویم. جرم‌هایی که کسی را به خاطرش نمی‌گیرند. مثل همان حرف‌هایت درباره فیدل. دیده‌ای که؟ فقط تو هم نیستی. بدشان نمی‌آید یک نیشی هم به مارکز بزنند. یا تازگی حتی به همینگوی. به هر کسی که صنمی با فرمانده داشته. یا مثلا آن تتوی چه‌گوارا. خب همین‌ها می‌شود جرم دیگر. ملتفت نیستی؟
این‌ها رسم دارند خوب و بد آدم‌ها را، خوب و بدی را که خودشان سر هم کرده‌اند، از هم سوا کنند. انگار یک موز لک برداشته که می‌شود لکش را با چاقو جدا کرد و ریخت دور. خوب شد نیستی بخوانی. این چند روزه چقدر مهمل گفتند! طرف نوشته دیه‌گو فوتبالش خوب بود، اما کاش سیاست را کنار می‌گذاشت. می‌شنوی؟ سیاست را کنار می‌گذاشت. دیه‌گو خوب بود فقط از پاهایش استفاده کند. حالا گیرم یک بار هم از دستش. یک بار عیبی ندارد. اما از مغزش نه. مغزش بیمار است. گفتم که! بیمار یک جور اسم رمز است. بهتر بود دیه‌گو فقط دریبل‌هایش را می‌کرد. مصلحت بود اسمی از فیدل کاسترو نمی‌برد. عکس چه را تتو نمی‌کرد. با فلسطینی‌ها کاری نداشت. به پاپ نمی‌گفت زندگی کردن در کاخ طلایی چقدر وحشیانه است. به پر و پای سیاستمدارها نمی‌پیچید. انگار اگر این‌ها نبود، اصلا تو تو بودی.
بعید می‌دانم این‌ها حتی اهل فوتبال هم باشند. فقط یک چیزی از فوتبال شنیده‌اند. یا دست بالا یکی دو تا کلیپ دیده‌اند. دیده‌اند که فلان‌قدر بازیکن را دریبل می‌کنی، مثلا یا چه می‌دانم توپ را آن‌طوری می‌چرخانی، یا این‌طوری مهار می‌کنی. اما هیچ‌کدامشان نمی‌فهمند فوتبالی که بوی آهن می‌داد، با فوتبال‌های امروز که بوی یک جور اودکلن شیرین می‌دهند، چه فرقی دارد. لابد خودت هم شنیده بودی. سالی چند بار نظرسنجی که تو بهتر بودی یا مسی یا رونالدو یا آن یکی. انگار نه انگار که آن روزها فوتبال بوی آهن تفتیده می‌داد. زمین‌های گل‌آلود ایتالیایی که تو درماندگان ناپل را قهرمانشان کردی، چه دخلی دارد به چمن براق این روزها؟
می‌دانی؟ این‌ها بنده پیروزی‌اند. این‌ها از فوتبال فقط شمردن بلدند. فلانی این‌قدر گل زده. بهمانی این‌قدر جام بالای سرش گرفته. آدم‌هایی که فقط شمردن بلدند، باید حسابدار شوند، یا چه می‌دانم سهام فلان بانک را بخرند، یا دنبال خبرهای دلالی دلار باشند. شمارنده‌ها را چه به فوتبال دیدن؟ برای این‌ها تو همان جام ۱۹۸۶ تمام شدی. یا دست بالا سال ۱۹۸۹. راستش ما اصلا آن جام‌ها را ندیدیم. فوتبال دیدن ما از دو سه سال بعدش تازه شروع شد. از وقتی تو باختن را عادت کرده بودی. باختن فوتبال را. باختن آبرو را. باختن رسانه را. تو می‌باختی و ما عاشقت بودیم. تو دقیقا همان قهرمانی بودی که دنیای ما احتیاج داشت. دنیای ما کله‌سیاه‌ها.
تو هر روز می‌باختی و هر روز بیشتر قهرمان ما می‌شدی. ما گذشته تو را می‌دیدیم و امروزت را. دروغ نگویم، گاهی حسرت هم می‌خوردیم. اما آرام آرام تو را می‌فهمیدیم. تن ندادن تو را می‌فهمیدیم. به همه چیز. به قوانین فیزیک. به قاعده بازی. به رسم شهرت. و حتی به آداب قهرمانی. تو قهرمان دنیای ما بی‌صدایان بودی. قهرمان ما نمی‌توانست شبیه قهرمان آن‌ها باشد. شبیه بکن بائر که انگار که از آهن تراشیده بودندش. شبیه پلاتینی که بی‌شباهت به مجسمه‌های یونان باستان نبود. شبیه پله که به سرباز خوش‌خدمتی می‌مانست که آرزوی سرداری دارد. قهرمان ما دائم باید از همه این‌ها فرار می‌کرد. قهرمان شدن او در بی‌شباهت بودنش به همه این‌ها. در پس زدن همه این‌ها. در تف کردن به خوش‌نامی وقتی او را در آغوش گرفته بود. در لگد زدن به موفقیت وقتی از همیشه نزدیک‌تر بود. قهرمان ما باید خیلی زود تراشیدگی اندامش را از دست می‌داد. خیلی زود پای چشم‌هایش گود می‌افتاد. تو قهرمان ما بودی.
حالا همه از تو می‌نویسند. اما دلواپس! «حواستان باشد مقاله‌هایتان را درست بنویسید. مبادا کسی خیال کند داریم می‌گوییم شبیه دیه‌گو بودن خوب است! مواظب باش پسر! دیه‌گو الگوی خوبی نیست! او یک فوتبالیست خوب بود، همین! و یک آدم بد! و یک الگوی فاجعه! حواستان باشد چیز خیلی خوبی درباره‌اش ننویسید.» مقاله‌هایشان را لابد دیده بودی. هر بار که بیمارستان می‌رفتی، چندتایی برایت می‌نوشتند. عادتشان است. باید خواند و خندید. به این حرف‌ها راحت‌تر از همه چیز می‌شود خندید. حتی وقتی دنیا این‌طوری شده هم به این چیزها می‌شود خندید. حتی وقتی مرده‌ای هم به این چیزها می‌شود خندید. خوانده‌ای که؟ خوانده‌ای که دیه‌گو؟

من ال دیه‌گو هستم!
نسیم بنایی

جهان فوتبال جهان تراژدی‌های جان‌سوز و لذت‌های بی‌مانند است. متفاوت از دنیای ورزش، این جهان با توپ می‌چرخد. ادواردو گالینو، روزنامه‌نگار اهل اوروگوئه، سال‌ها پیش گفت: «توپ که می‌چرخد، جهان می‌چرخد.» بله، در این جهان، با چرخش توپ زیر پای انسان‌های درون قاب، زندگی انسان‌های بیرون قاب هم چرخیدن می‌گیرد. اما اگر تنها و تنها یک مورد باشد که فوتبال‌دوستان بر سر آن توافق داشته باشند، این است که از وقتی خدای آن‌ها، دیه‌گو مارادونا، قدم به قلمروی سبز مستطیلی گذاشت، توپ و جهان دیگر در یک مسیر نچرخید. این ستاره هویتی جدید به مفهوم قهرمان بخشید. مارادونا روایتی همیشه در تغییر است که هوادارانی پراکنده در جهان او را می‌خوانند. و آن‌چه او را به روایتی دیدنی، خواندنی و شنیدنی تبدیل کرده، فراتر از نبوغش در زمین فوتبال است، مهارت‌های فوتبالیِ او به نمادی فرافوتبالی بدل شده و پیراهن شماره ۱۰ او در فرهنگ عمومی به کنایه‌های سیاسی و مذهبی پیوند خورده ‌است. شاید هم آن‌طور که می‌گویند، مارادونا یک صفحه خالی است، آینه‌ای مشهور که جامعه، خود را در آن می‌بیند… و این‌گونه مارادونا بتی شد که بی‌باوران هم او را می‌پرستند و خودش گفت: من صدای بی‌صدایان هستم، نماینده مردم. من از مردم هستم، فرقی با آن‌ها ندارم. فقط میکروفون‌ها برابر من گذاشته شده و فرصت حرف زدن به من داده شده، هیچ‌کس به مردم در سرتاسر زندگی کوفتی‌شان این فرصت را نمی‌دهد. ببینید، می‌توانیم یک بار برای همیشه این را بفهمیم: من ال دیه‌گو هستم.

آخرین طاغی

عادل رحمتی
سرکش بود و رام نشد، آمده بود صف را بر هم بزند و الحق که استاد این کار بود. طاغی بودن و طاغی ماندن را معنای دیگری بخشید. معنایی استحاله‌یافته در یک نام؛ مارادونا. دیه‌گو آرماندو مارادونا تنها کاری که هیچ‌گاه نکرد، «فقط فوتبال بازی کردن» بود. او آمده بود بگوید از درون مستطیل سبز می‌توان حق هم طلبید، می‌توان یک‌تنه به مانند قهرمان‌های فیلم‌های یانچو به دل غاصب زد و حق را ستاند، هر چند نمادین. دن دیه‌گو برخلاف فوتبالیست‌های سترون امروزی که فیفا یا بالادستی‌ها هر چه گویند، همان کنند(!)، تنها چیزی که هیچ‌گاه به آن نیندیشید، مصلحت بود و اتفاقا به سیاست هم خیلی کار داشت. بر بازوی راست نقش چه‌گوارا را زده بود و بر پای چپ شمایل رفیقش، فیدل کاسترو، را. با چاوز و مورالس ارتباطات خوبی داشت و نیکلاس مادورو با چشمانی اشک‌آلود در برابر دوربین‌ها گفت حس یتیم‌شدگی دارد و هم‌چنین اضافه کرد که در زمان تحریم‌های شدید آمریکا علیه ونزوئلا به آن‌ها غذا می‌رسانده و در کنار مردم ونزوئلا ایستاده بوده است. چه‌گوارا اگر فوتبالیست می‌شد، قطع به یقین هیچ‌گاه به اندازه مارادونا توان پیش رفتن نداشت، اما دن دیه‌گو چه‌گوارا بازی را خوب بلد بود. از فرط فرزند نامشروع آوری و رفتارهای خارج از عرف و چریک‌بازی‌هایش هم بسیار شبیه به سرهنگ اورلیانو بوئندیای مارکز بود؛ مغموم، خودویران‌گر و در غایت طاغی، حتی در مرگ. به یاد داشته باشید ما هیچ‌گاه او را پیر ندیدیم! هر چه بود، بود، هر چه می‌کرد، می‌کرد، اما پیر نشد. او نمی‌خواست ما او را پیر ببینیم.

من هنوز این‌جام حروم‌زاده‌ها

فرید دانش‌فر
قصه‌ قهرمان این‌طور شروع می‌شود: «ما هشت نفر بودیم و تنها کسی که کار می‌کرد، پدرم بود. ما همیشه یک وعده غذای گوشتی در ماه می‌خوردیم.» وقتی در روستای ریوفیورتو چشم باز کرد، فهمید فقر بدجور به زندگی‌شان گره خورده است و پدرش بار سنگینی را به دوش می‌کشد. این‌جای داستان معمولاً شخصیت اصلی باید برود در یک کارخانه‌ای کارگاهی جایی مشغول شود، تا دیروقت کار کند و از دست رئیسش پولی بگیرد و به زخم زندگی‌شان بزند. اما او توپ را برداشت، مقابل نگاه مردم ایستاد، حرکت‌های نمایشی انجام داد و اجر هنرش را از دست مردم گرفت. در روزنامه‌ای نوشته بودند با هر چیزی که پیدا می‌کرد، روپایی می‌زد، حتی با قوطی کنسروی که دور انداخته شده بود. سرگرم بازی خودش بود؛ خبری از متخصص کشف استعداد نبود و قرار نبود یک «ایجنت» پیدا شود و او را به تیم یا مدیرعامل باشگاهی معرفی کند. هم‌محله‌ای‌اش که فوتبالیست بود، واسطه آشنایی او با مربی‌اش، فرانسیس کارنخو، می‌شود. و بعد، پیراهن تیم ملی را به تن می‌کند؛ در ۱۶سالگی. و تنها سه سال فرصت می‌خواهد تا قهرمان جام جهانی جوانان شود. وقتی حاشیه‌ای نبود که منتقدان بتوانند آن را دستاویز کنند و هر چه را انجام داده است، زیر سوال ببرند. ما شگفت‌زده می‌شویم از آمار گل‌زنی‌اش، آن هم وقتی هنوز ۲۰ سالش هم نشده، اما او می‌خندد و درباره ۱۱۶ گلی که به ثمر رسانده، می‌گوید: «آخه هیچ‌کس دیگه‌ای نبود که اون توپ‌ها رو گل کنه.»
راستش فقط می‌خواستم همین‌ها را بنویسم. وگرنه مابقی داستان را همه بلدند؛ قهرمانی‌های پیاپی. قهرمانی با ناپولی و آرژانتین و آن گل بی‌نظیر را که همه دیده‌اند، حتی آن‌هایی که نقدش می‌کنند،‌ حتی آن‌هایی که به فوتبال علاقه ندارند. اما پایان این یادداشت کوتاه، نه تصویر آن پیروزی‌هاست در زمین فوتبال، و نه آن حاشیه‌هایش درباره مصرف کوکایین و دوپینگ و چیزهای دیگر، بلکه قابی است از جام جهانی ۹۴، در سرزمین سیاستمدارانی که تمام عمر علیهشان حرف زد. او با پاهای خودش به مسلخ رفت. با وجود هجمه‌های تمام‌نشدنی ضد او، با وجود حاشیه‌هایی که به وجود آمد و به وجود آوردند، یک بار دیگر سر پا ایستاد. مواد و الکل را کنار گذاشت، ۱۶ کیلو وزن کم کرد و آن‌قدر روی تردمیل دوید تا آماده شد. قاب پایانی این یادداشت، فریادی است پس از گل به یونان. او نه سمت تماشاگران دوید و نه طرف کادر فنی رفت و نه رفیق‌هایش را در آغوش گرفت، که مشت‌هایش را گره کرد و مقابل دوربین فریاد زد. گویی «پاپیون» بود که فریاد می‌زد: «من هنوز این‌جام حروم‌زاده‌ها.»

آه دیه‌گو آرماندو مارادونا از یادم نرو

سهیلا عابدینی
دایی محمد می‌گفت: «عجب چپ پاییه! مرد به این می‌گن، فوتبال به این می‌گن، اسطوره به این می‌گن، خدا می‌دونه به این می‌گن.» جام جهانی چه سالی بود، یادم نیست، ولی بشقاب پر از تخمه و پارچ آب و متکای زیر آرنج دایی یادمه که مدام نیم‌خیز می‌شد و هر از گاهی داد می‌کشید و رو تیزی زانوش می‌کوبید. بعد که هیجانش فروکش می‌کرد، می‌گفت: «ببین سُلی این تیم آرژانتینه. اون رنگ آبی که دوست داری، یادت باشه، این‌ها آبی راه‌راهن. اونم خداشونه؛ مارادونا.» خوب تو صفحه کوچک تلویزیون سیاه‌وسفید ۱۴ اینچمون نگاه می‌کردم. مردی با موهای فرفری که تو عمرم ندیده بودم. اصلا تو فامیل موبور و چشم‌رنگی ما شبیه این هم هیچ‌وقت نبود. با چشم‌های عجیب درشت و پوست سبزه‌ و لبخند بزرگی که هر از گاهی تو صورتش می‌اومد و هیجانی که تو فوتبال درست می‌کرد و همه باهاش تو خونه ما از جا بلند می‌شدند. دایی محمد هر از گاهی بازی‌های فوتبال رو می‌رفت استادیوم. یه وقت‌هایی برادرم رو هم با خودش می‌برد. موقع جام جهانی همیشه می‌گفت: «ببین استادیوم چه خبره، چه حالی می‌برن. چه دریبلی رفت، چه خطایی،… هوی اونی که تو استادیومی داد بزن، داورو هو کن، عجب نامردن.» سهم من از فوتبال تو بچگی این گزارش‌های دایی محمد بود و آدامس‌ها و کارت‌های فوتبال که از بقالی می‌خریدیم. به لطف حوصله دایی تو فوتبال، من بیشتر بازیکنان رو می‌شناختم؛ از ایرانی تا خارجی. تعداد گل زده و گل خورده و عنوان دقیق پستشون و دفعات حضور در جام جهانی و ناداوری و قهرمانی و حتی یه جاهایی اخبار زندگی خصوصی‌شون رو هم می‌دونستم. تو بازیِ کارت‌بازی که عکس‌های آدامس و کارت‌های بازی رو می‌ریختیم رو زمین و با کف دست می‌زدیم که هر چند تا برگشت مال اون شخص بود، من چه می‌بردم، چه می‌باختم، بلافاصله که کارت برمی‌گشت، اسم بازیکن و ملیت و باشگاهشو می‌گفتم. به مارادونا که می‌رسید، می‌گفتم ببینین اینو می‌گن اسطوره، این آبی آسمونی رو. این نماینده آرژانتینه، تو بوینس آیرس به دنیا اومده، دست خدا بهش می‌گن که به انگلیسم گل زده. شماره‌ش هم دهه که یاد همه می‌مونه. نقش فوتبال تو بچگی من این پُزهایی بود که می‌دادم و تو نوجوانی عکس‌ها و اخباری که به سرتاسر اتاقم زده بودم؛ از ایرانی تا خارجی. دایی می‌گفت اسطوره، اسطوره‌اس. ایرانی و خارجی نداره. مردم همه دنیا بهش احترام می‌ذارن. حالا مردم خودش یه کم بیشتر و غیرتی‌تر. حالا این روزها که دایی محمدم نیست، به چشم می‌بینم اسطوره همه جای دنیا اسطوره‌اس. عکس مارادونا تو همه صفحات مجازی و واقعی به شکل و شمایل مختلف پر شده و هر کسی به طریقی ازش می‌گه. هر چند واقعا بدرود گفتن با اسطوره تو همه جای دنیا سخته. از ایرانی تا خارجی. تو همه جای دنیا چه به مردم و هوادارانش اجازه ندن که برای اسطوره‌شون مراسم بگیرن، چه براش سه روز عزای عمومی اعلام کنن، بازم سخته که بپذیری دنیات از یه چیز سنگین و واقعی و خوب خالی شده. دوباره موهای فرفری و چشم‌های عجیب درشتش رو نگاه می‌کنم که کودکی‌ام رو پر کرده بود. یه دختر موبور و چشم‌رنگی که خداخدا می‌کرد اسم دیه‌گو آرماندو مارادونا رو کامل حفظ کنه و از یادش نره.

برچسب ها:
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟