تاریخ انتشار:۱۳۹۷/۱۰/۰۹ - ۱۸:۴۳ | کد خبر : 5529

الگو و لقمه جامانده

الگو و رول‌ مدل چه نقشی در زندگی نوجوانان دارند؟ داستانکی بخوانیم با هم…

زهرا گودرزی

من از آن دسته بچه‌هایی بودم که دعا می‌کردم تمام زنگ‌های ورزش باران ببارد و زمین آن‌قدر خیس و لیز شود که معلم ورزش بگوید: «خب بچه‌ها امروز را در کلاس می‌مانیم.» یکی از همان زنگ‌ها که دعایم برآورده شده بود، معلممان خواست تا گپ بزنیم. شاید برای ما که دختربچه‌های کوچکی بودیم، این اولین‌ بار بود که به گپ زدن دعوت می‌شدیم. معلم ورزش از ما خواست تا درباره‌ چیزهای که دوست داریم، صحبت کنیم و توی سر ما رفت گپ زدن یعنی صحبت کردن درباره چیزهایی که دوست داریم.

اسماعیلی که میز اول می‌نشست، گفت: «خانم ما خیلی بستنی و شکلات آب‌شده را دوست داریم.» بغل دستی‌اش گفت: «خانم اجازه؟ من پاک‌کن‌های صورتی را که بوی آدامس می‌دهند، دوست دارم.» پشت‌سری-اش گفت: «ما ساندویچ‌های سوسیس مدرسه را با سس قرمز دوست داریم و کاهوی زیاد.» احمدی دختر تپل کلاسمان که آستین‌های مانتویش هم همیشه چند تا رو به بالا بود و بند کتانی‌های باز و آویزانی داشت و به همراه دار و دسته‌اش در میزهای عقب می‌نشستند، گفت: «من پسر ساندویچی مدرسه را خیلی دوست دارم.» بچه‌ها شروع به «اووو و هووو» کردند. معلم‌ ورزش هم برای این‌که کلاس را از رسالتش خارج نکند، محکم زد روی میز و گفت: «بچه‌ها بچه‌ها اصلا بیایید در مورد کسی از خانم‌های زمان‌مون صحبت کنیم که دوست دارید شبیه او باشید.»

بغل‌دستی‌ام که بینی بزرگی داشت، داد زد: «خانم، خانم ما دوست داریم بزرگ که شدیم، بینی‌مان شبیه شما شود.» آن‌روزها جراحی بینی یک اتفاق معمول به ‌حساب نمی‌آمد و حداقلش هنوز بین ما جا نیفتاده بود. معلم خندید و توضیح داد: «نه بچه‌ها منظورم این است در اطرافتان دوست دارید مثل چه کسی زندگی کنید؟ چه کسی را الگوی خودتان می‌بینید؟ مثلا الگوی من در زندگی فلان خانم ورزشکار- حقیقتش را بگویم آن ‌روز اسم یک خانمی را گفت که حالا در خاطرم نمانده، ولی خب به گمان طرف ورزشکار کاربلدی بوده،‌ چون پشت‌بند همان اسم گفت به‌ خاطر همین دوست داشتم ورزش کنم و قسمتی از زندگی‌ام را مثل او پیش ببرم- است.» هان و هونی بین بچه‌ها راه افتاد و دست‌آخر فهمیدند که باید سر چه موضوعی گپ بزنند. معلم ورزش هم که تیرش به هدف خورده بود، به بچه‌ها گفت از ردیف کنار پنجره میز اول شروع کنید و الگوهای زندگی‌تان را از خانم‌های زمانه ما بگویید. یکی می‌گفت: «معلم‌ زنگ بعدمان، چون مهربان و همیشه کفش‌های نگین‌دار دارد.» آن ‌وقت بغل‌دستی آن ‌یکی هم پیرو دوستش می‌گفت:‌ «الگوی ما هم همان معلم است، تازه او موهایش هم طلایی است.» تا چند ردیف پشت هم که با هم دوست بودند،‌ معلم زنگ بعدمان الگوی بچه‌ها بود. الگوی یکی خانم همسایه‌شان بود، چون غذا‌های خوش‌مزه می‌پخت. الگوی یکی خاله‌اش بود، چون هم خودش و هم همسر‌خاله‌اش دکتر بودند. الگوی یکی دیگر لاله اسکندری بود. آن‌ روزها سریالی را در تلویزیون بازی کرده بود، که قابلیتش را برای الگو بودن بالا برده بود،‌ خوب در خاطرم مانده، روی کمد خیلی از دخترهای جوان پوسترش بود. دور افتاده بود به الگو شدن خانم‌های بازیگر و خواننده و هر کدام بنا به زیبایی، صدا، لباس‌ها و نقش‌هایی که بازی کرده بودند و خودشان نبودند، الگو می‌شدند. هرکس هرکسی را الگویش معرفی می‌کرد، تا دو ردیف از آن الگو پیروی می‌شد. دامنه انتخاب‌هایمان محدود بود، هم اقتضای سنمان این محدودیت را ایجاد کرده بود و هم فضای حاکم بر آن‌سال‌ها. در اصل الگوی آن روز همه بچه‌ها حرف بغل‌دستی یا جلویی و پشت سری‌شان بود.

مدام توی ذهنم داشت می‌چرخید، دختر دایی‌ام بهتر است یا دختر‌خاله‌ام؟ و اصلا شاید عمه‌ام گزینه مناسب‌تری باشد. این سه نفر افتاده بودند در یک مدار و دور سرم می‌چرخیدند و سعی می‌کردم ببینم ترازوی اعمال کدام‌یک برای الگو بودن مناسب‌تر است؟ دختر‌دایی‌ام دانشگاه می‌رفت و ریاضی می‌خواند. من در درس ریاضی‌ ضعیف بودم و تنبل و اگر بنا بر این می‌شد که او الگویم شود، آن بخشی از من باید شبیه او می‌شد که ریاضی‌اش ضعیف بود، این‌طور آن بخشم که ریاضی‌نفهم بود،‌ بنا بر الگویی که داشت، خوب و بفهم می‌شد. اما از طرفی صورتش پر از جوش و آکنه بود. مشکل این‌جا بود که فلسفه الگو بودن در سر ما خوب جا نیفتاده بود، فکر می‌کردیم به محض این‌که کسی الگویمان شود، ناخواسته فیزیکمان به همان جانب تغییر می‌کند. (بماند که این‌ روزها این رویه دور و غریب نیست و اتفاقا فیزیک‌ها خیلی هم خواسته به جانب الگو‌ها تغییر می‌کند.) همان لحظه دختر دایی‌ام را خط زدم، ترسیدم بعد از انتخابش،‌ صورت من هم پر از جوش شود. بین گزینه‌ها در سرم جنگ بود. دخترخاله‌ام زیبا بود و قدبلند. فکر کردم اگر او الگویم شود، آن بخشم که هنوز رشد نکرده بود و قدکوتاه نگهم داشته بود، شروع می‌کرد به قد بلند شدن. از آن طرف هم عمه‌ام شاغل بود و برای مادربزرگم هر ماه هدیه می‌خرید. اگر او الگویم می‌شد، آن بخشم را به راه می‌انداخت که تا آن لحظه توانسته بود فقط به مادرم نقاشی هدیه بدهد و یک شانه و دو شاخه گل، ولی خب، عمه‌ام کوتاه‌قد بود و توی سرم رفت اگر الگویم شود، مثل او خیلی کوتاه نمانم؟ دو میز مانده بود تا نوبت من و بغل‌دستی‌ام شود. بغل‌دستی‌ام سقلمه‌ای نثارم کرد و گفت: «انتخاب کردی؟» گفتم نه، و التماسش کردم که او اول جواب بدهد، تا من چند دقیقه بیشتر گزینه‌هایم را مرور کنم. یک ‌جای کار می‌لنگید، هر بخشم چیزی را می‌خواست که یکی از آن‌ها نداشت و انتخاب هرکدامشان یک بخشم را سیراب نگه می‌داشت و بقیه‌شان را به حال خودشان رها می‌کرد.

یحتمل در انتخاب الگو اغلب ما دنبال کسی می‌گردیم که شبیه خودمان است، یعنی آن الگو یک چیزهایی دارد که ما به خودمان در رویاهایمان نسبت داده‌ایم و تمامش برمی‌گردد به همان رول مدل اولمان

نوبت به میز ما داشت می‌رسید، از بغل‌دستی‌ام پرسیدم چه کسی را انتخاب کرده است. شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: «نمی‌دانم، شاید بگویم…» نوبت میز ما شد و او به درخواست معلم بلند شد. تا آمد چیزی بگوید، در کلاس را زدند، مادرش بود. به همه سلام کرد با یک لبخند زیبا و رو به معلم ورزشمان گفت: «عذرخواهی می‌کنم،‌ امروز لقمه‌اش را در خانه جا گذاشته بود.» لقمه را داد به معلم تا زنگ تفریح بدهد به او. همین که در را بست و رفت، بغل‌دستی‌ام گفت: «الگوی من مادرم است، مادرم.» چنان محکم و قاطعانه گفت که هیچ تردیدی در جمله‌اش نبود، که تا آن لحظه هیچ‌کس مثل او محکم انتخابش را بیان نکرده بود. معلممان پرسید چرا؟ و بغل‌دستی‌ام جواب داد: «زیباست، بلد است توی خانه چطور آواز بخواند. به گربه‌ها غذا می‌دهد. مجله می‌خواند. بزرگ‌ترین قسمت کیک را به من می‌دهد و گوشت‌های بزرگ خورش را برای پدرم کنار می‌گذارد. تمام چیزهایی را که بلد نیستم، می‌داند. غلط‌های من را می‌گیرد. موهای کمی دارد، اما قشنگ هستند. کفش‌های نگین‌دار و تقی‌تقی نمی‌پوشد، ولی عید سال پیش برای من از آن کفش‌ها خرید. او هر روز صبح بندهای کتانی‌ام را می‌بندد و برایم لقمه می‌گیرد. اگر نقاشی‌هایم از خط بزند بیرون، طوری پاکشان می‌کند که برگه پاره نشود. دست‌خطش خیلی خوب است. یک عالمه دامن دارد. ساندویچ‌هایش حتی بدون سس و کاهوی زیاد هم خیلی خوش‌مزه می‌شوند.»

درست همان لحظه، عطش این‌که تمام بخش‌هایم شبیه مادرم بشود، افتاد توی سرم و بت‌هایی که تا قبل از آن توی سرم بود، فرو ریخت. نوبت من که شد، زنگ خورد، من هم می‌خواستم بگویم مادرم، اما نمی‌دانم به تبع این‌که بغل‌دستی‌ام گفته بود بیانش می‌کردم و مثل بقیه بغل‌دستی‌ها و جلویی‌ها و پشت‌سری‌ها تا چند میز همه می‌گفتند مادرم، مادرم، مادرم، یا نه، آن لحظه چیزی که تمام بخش‌هایم می‌خواستند، مادرم بوده.
شاید اولین الگوی هر شخصی‌ در ضمیر ناخودآگاهش مادرش بوده، یا حتی کسی که بزرگش کرده و زمان زیادی را با او گذرانده. این‌ است که تا دخترها شروع به راه رفتن می‌کنند، کفش‌های آن‌ها را می‌پوشند. سراغ کمد و کیف لوازم آرایش آن‌ها می‌روند. دلشان می‌خواهد گل‌های دامن مادرشان روی دامن آن‌ها هم باشد. اما از یک جایی به بعد، به اقتضای سن و محیط، دیگر عطر مادرشان را دوست ندارند و لباس‌های مادرها به نظرشان قدیمی می‌آید. کتاب‌هایشان را از کتاب‌خانه‌ مادر جدا می‌کنند و گاهی حتی به او می‌‌گویند: «بهتر است فلان مجله مد را ورق بزنی، اگر می‌خواهی با من به فلان جا بیایی، بهتر است این لباست را نپوشی و موهایت را این مدل نبندی.»

یحتمل در انتخاب الگو اغلب ما دنبال کسی می‌گردیم که شبیه خودمان است، یعنی آن الگو یک چیزهایی دارد که ما به خودمان در رویاهایمان نسبت داده‌ایم و تمامش برمی‌گردد به همان رول مدل اولمان، که یا یادمان می‌رود از آن‌ یاد کنیم، یا نه، شانس آن بغل‌دستی را نداریم که سربزنگاه کسی در بزند و بگوید: «ببخشید، امروز لقمه‌اش را جا گذاشته بود.»

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: زهرا گودرزی

نظرات شما

  1. ابی
    20, بهمن, 1399 08:11

    خیلی خیلی خیلی خوب بود. مرسی از شما

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟