تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۰۵/۲۵ - ۰۶:۲۲ | کد خبر : 3639

این نوع بشر است که مرا آزار میدهد

گفت‌وگو با چارلز بوکوفسکی درباره دردها و شاعرانگی‌هایش ترجمه مریم معروفی بوکوفسکی به معنای واقعی کلمه یک آدم متفاوت است. تا مدت‌ها عده‌ای خیال می‌کردند شعرهای پرشور او سروده یک زن مسن بدهیبت و شلخته باشد، اما از وقتی اولین مصاحبه مطبوعاتی خود را در سال ۱۹۶۳ با نشریه تایمز انجام داد، تازه دنیا با […]

گفت‌وگو با چارلز بوکوفسکی درباره دردها و شاعرانگی‌هایش

ترجمه مریم معروفی

بوکوفسکی به معنای واقعی کلمه یک آدم متفاوت است. تا مدت‌ها عده‌ای خیال می‌کردند شعرهای پرشور او سروده یک زن مسن بدهیبت و شلخته باشد، اما از وقتی اولین مصاحبه مطبوعاتی خود را در سال ۱۹۶۳ با نشریه تایمز انجام داد، تازه دنیا با چهره واقعی این شاعر و نویسنده خسته و مغموم آشنا شد؛ نویسنده‌ای که اعتراف می‌کند ۹۹ درصد از نوشته‌هایش را درباره زندگی خودش و برای خودش نوشته و اصلا مردم را دوست ندارد. آن‌چه در ادامه می‌خوانید، چکیده گفت‌وگویی است که الیسا لئونلی منتقد ادبی در سال ۱۹۸۱ در شهر سن پدروی لس‌آنجلس با این شخصیت پیچیده ادبی ترتیب داده است.

از ما خواستید هنک صدایتان کنیم؛ مگر اسمتان چارلز نیست؟
هنک مخفف هنری، اسم واقعی من است. چارلز نام میانی من است. مادر و پدرم همیشه من را این‌طور صدا می‌زدند: «هننرییییی! شام آماده است!» من هم برای شام خوردن بیرون می‌آمدم و آن‌ها قبل از این‌که غذا بخورم یا بعد از آن، من را به قصد کشت کتک می‌زدند. والدینم آدم‌های بدی بودند. به همین خاطر وقتی اولین بار تصمیم به نوشتن گرفتم، با خودم گفتم: باید از شر اسم هنری خلاص شوم؛ برایم بدشانسی می‌آورد. بنابراین اسم چارلز را انتخاب کردم. چارلز بوکوفسکی جالب‌تر به نظر می‌رسد. اگر هنری بوکوفسکی می‌ماندم، هرگز به این‌جا نمی‌رسیدم؛ هنوز داشتم از گرسنگی می‌مردم. هنری بالا و پایین دارد، چارلز سرراست است و بوکوفسکی پیچیده. بنابراین چارلز بوکوفسکی انتخاب خوبی است.
بوکوفسکی یک اسم لهستانی است. شما در آلمان به دنیا آمده‌اید، اما یک نویسنده آمریکایی هستید. قضیه از چه قرار است؟
بوکوفسکی یک اسم لهستانی است. از قرار معلوم تعدادی از لهستانی‌ها حدود سال ۱۷۸۰ به آلمان آمدند. تا جایی که توانسته‌ام گذشته را کنکاش کنم، می‌دانم که کل خانواده من آلمانی هستند. پدرم در پاسادنای کالیفرنیا از یک پدر و مادر آلمانی به دنیا آمده. او یک سرباز آمریکایی بود که در جریان جنگ جهانی اول به عضویت لشکری درآمد که آلمان را اشغال کرد. آن‌جا بود که مادرم را ملاقات کرد و من به دنیا آمدم. من در سال ۱۹۲۳ وقتی سه‌ ساله بودم، به ایالات متحده آمدم و از آن زمان به بعد در آمریکا ماندم. بنابراین من یک آمریکایی هستم؛ این‌جا زندگی می‌کنم، اما خون آلمانی در رگ‌هایم است. وقتی به اروپا برگشتم، این موضوع را حس کردم؛ شاید هم فقط خیالاتی شده بودم.
چرا در این خانه در سن پدرو زندگی می‌کنید؟
خب، این‌جا آرام است و هیچ‌کس مزاحم آدم نمی‌شود. ناچار بودم یک خانه بخرم تا مالیات کمتری پرداخت کنم. ببینید، بعد از سال‌ها فقر، تجمل اروپایی یک‌دفعه به من رو آورده. در آمریکا یا باید پولتان را خرج کنید، یا دولت آن را از شما می‌گیرد. هیچ‌کس دوست ندارد پولی را که درآورده، به باد بدهد؛ به‌خصوص اگر قبلا بی‌پول بوده باشد. به همین دلیل من یک خانه و یک BMW خریدم. ناچار بودم سبک زندگی‌ام را تغییر بدهم. قبلا عادت داشتم در یک آپارتمان یک‌خوابه در شرق هالیوود زندگی کنم؛ بنابراین این وضعیت برای من بسیار تازگی دارد. اول فکر می‌کردم این چیزها من را نابود می‌کند، چون به چنین فضایی عادت ندارم. فکر کردم اگر از پس این شرایط برنیایم، نویسنده خوبی نیستم. اما این‌طور نشد و من هنوز هر شب می‌نویسم.
چطور شد که نویسنده شدید؟
اولین باری که نوشتم، ۱۳ سالم بود. در بیمارستان برای درمان بیماری پوستی بستری بودم؛ به‌خاطر همین دمل‌های بزرگی که درمی‌آید و هیچ کاری نمی‌توان برایش کرد. فکر می‌کنم این اتفاق من را وادار کرد به چیزهایی فکر کنم که آدمی به سن و سال آن زمان من چندان به آن فکر نمی‌کرد؛ به درد و بی‌رحمی واقعیت. من در دوران مدرسه دانش‌آموز خوبی بودم. هرگز دانشگاه نرفتم. صدها شغل را تجربه کرده‌ام؛ بدترین مشاغل. وقتی ۳۵ ساله بودم، همورویید شدید گرفتم. خون زیادی از من دفع می‌شد و در آستانه مرگ بودم. من را به یک بیمارستان خیریه بردند و منتظر نشستند تا بمیرم. اما نمردم. از بیمارستان مرخص شدم، یک شغل پیدا کردم و به‌عنوان راننده کامیون مشغول به کار شدم. همین‌جا بود که شعر گفتن را شروع کردم. تا قبل از آن چیزی ننوشته بودم؛ یعنی در واقع ۱۰ سال بود که چیزی ننوشته بودم. شعر می‌گفتم و نمی‌دانستم باید این شعرها را برای کجا بفرستم. بنابراین اتفاقی یک مجله را در تگزاس انتخاب کردم و شعرها را برایشان فرستادم. فکر کردم که احتمالا اعصاب یک زن مسن را به هم خواهم ریخت و او شعرهایم را پس خواهد فرستاد. اما به جای آن نامه بلندبالایی را دریافت کردم که در آن همین زن من را نابغه خطاب کرده بود. اتفاق‌ها یکی پس از دیگری افتاد. این زن به دیدار من آمد، با هم آشنا شدیم و ازدواج کردیم. بعد معلوم شد که او یک میلیونر است و این خوب نبود. بعد از دو سال او از من جدا شد و من از این بابت خوشحال بودم. بعد در جایی با زن دیگری به نام فرانسیس آشنا شدم. من و فرانسیس صاحب یک دختر شدیم که حالا ۱۶ سال دارد. او به‌تازگی از دبیرستان فارغ‌التحصیل شده و یک نابغه است.
شما به‌خاطر کتاب پرفروشی که نوشته‌اید به نام «زنان»، به‌عنوان یک مرد علاقه‌مند به زنان شهرت پیدا کرده‌اید؛ خودتان چطور فکر می‌کنید؟
من با زن‌های زیادی ارتباط ندارم. وقتی شروع به نوشتن رمان «زنان» کردم، باید تحقیقاتی انجام می‌دادم. فکر کردم باید با زن‌های بیشتری آشنا شوم. بنابراین این کار را تعمدا انجام دادم. من چندان به این مسائل علاقه ندارم، چون خسته‌کننده و سخت است. کسانی که من را یک مرد لاابالی می‌دانند، با همه آثار من آشنا نیستند. آن‌ها فقط شایعات را شنیده‌اند. اگر همه کارهایم را خوانده بودند، متوجه می‌شدند که من همان‌قدر که زنان را دوست دارم، خودم را هم دوست دارم. بااین‌حال فکر می‌کنم خوب است که دوروبر آدم همیشه یک زن باشد.
کارگردان ایتالیایی مارکو فرری فیلمی را بر اساس تعدادی از داستان‌ کوتاه‌های شما به نام «داستان‌های دیوانگی‌های معمولی» ساخته. جریان این فیلم چیست؟
من واقعا چیز زیادی نمی‌دانم. همه چیز سریع اتفاق افتاد. یک قرارداد امضا کردیم و صحنه بعدی که به یاد دارم، این است که با مارکو فرری و بن گازارا، بازیگر فیلم، مشغول خوش‌گذرانی بودیم و طوری با هم حرف می‌زدیم انگار سال‌هاست همدیگر را می‌شناسیم. فکر می‌کنم همه اتفاق‌ها همین‌طور می‌افتد. آدم‌ها همدیگر را ملاقات می‌کنند و می‌گویند: خب، بیایید این کار را انجام بدهیم. چراکه نه؟ چیز مهمی نیست؛ همه چیز درست می‌شود. من به فرری ایمان دارم، چون او یک انسان واقعی و بسیار خون‌گرم است. هیچ‌کدام از فیلم‌هایش را ندیده‌ام، فقط همین که با او ملاقات کردم، از او خوشم آمد.
چرا این سبک زندگی متفاوت را برای خودتان انتخاب کرده‌اید؟
من همه عمرم فقیر بودم؛ بدون شغل و بدون هیچ چیز دیگر. می‌دانید، وقتی پولی ندارید، ذهنتان عمیقا درگیر زندگی نمی‌شود. لحظه‌هایی هست که به چهاردیواری‌ای که در آن محصور هستید، خیره می‌شوید و به این فکر می‌کنید که چطور باید پول اجاره را بدهید یا غذای بعدی‌تان را از کجا بیاورید. وقتی همه چیز این‌قدر بد است، راهی جز این نوع زندگی و خوش‌‌گذرانی‌های این‌چنینی برایتان باقی نمی‌ماند. حالا که من دیگر فقیر نیستم، باز هم اوضاع عوض نشده. چون نسل بشر مشکل دارد. من در یکی از شعرهایم گفته‌ام: تو از ابتدا هم انسانیت نداشتی. حس می‌کنم همه چیز در حال تلف شدن است. این زندگی نیست که مرا آزار می‌دهد، نوع بشر است. درختان مرا آزار نمی‌دهند. گربه‌ها من را آزار نمی‌دهند. خورشید مرا آزار نمی‌دهد. این نوع بشر است که شکست خورده، که من را آزار می‌دهد. انسانیت مسیر جاهلانه همیشگی را در پیش خواهد گرفت. اما من از این راه بیرون خواهم آمد، چون تقلا می‌کنم و خودم را بیرون می‌کشم. همراهانی که من در حال حاضر زندگی با آن‌ها را انتخاب کرده‌ام، هرگز من را به دلهره نخواهند انداخت.
این خیلی بدبینانه به نظر می‌رسد. اگر هیچ امیدی به بشر نیست، شما امیدوارید با نوشته‌هایتان چه کاری انجام بدهید؟
من به دنبال انجام کاری نیستم. مثل عنکبوتی هستم که تار می‌تند. این تنها کاری است که می‌توانم انجام بدهم. هر کاری می‌کنیم، از روی غرایز طبیعی است. حتی نمی‌دانیم چرا این کار را انجام می‌دهیم. اگر می‌دانستیم، نمی‌توانستیم آن را انجام بدهیم. کوشش و تقلا، مخرب است. من به نظارت کردن، به درس خواندن و به یاد گرفتن اعتقادی ندارم. فقط باور دارم که چیزی که باید اتفاق بیفتد، اتفاق می‌افتد و با آن کنار می‌آیم. اگر بخواهم همه این‌ها را در دو کلمه جمع‌بندی کنم، می‌گویم: «سعی نکن.» این رویکرد در مورد من جواب داده. من هم‌چنان با وجود همه مشکلات، لذت بردن را بلدم. نمی‌دانم چرا، اما بسیاری اوقات صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شوم، حس خیلی خوبی دارم. این فقط یک حس درونی است.
آیا این درست است که شما در اروپا از آمریکا مشهورترید؟
قطعا، ۶۰ برابر بیشتر. چرا؟ چون فکر می‌کنم تمدن اروپا حداقل ۳۰۰ سال از آمریکا از نظر فرهنگ، دانش، غرایز و فضایل پیش است. اروپایی‌ها همه این چیزها را در واقعی‌ترین شکل ممکن تجربه کرده‌اند. این‌جا در آمریکا ما هنوز حضوری نمایشی داریم؛ کند هستیم، نمی‌دانیم کجای کاریم. فکر می‌کنم در اروپا بذر در زمینی پاشیده شده که آماده است. اما این‌جا این بذر پاشیده شده، اما زمین نابارور است.
کدام‌یک از کتاب‌هایتان را بیشتر از همه دوست دارید؟
نمی‌دانم. معمولا آخرین کتابی که نوشته‌ام. آخری کدام است؟ یادم نمی‌آید. چون همه فکر و ذکرم درگیر کتاب جدیدم به نام «ساندویچ ژامبون» است. این کتاب با خاطرات سال‌های اولیه زندگی من شروع می‌شود و تا جنگ جهانی دوم ادامه دارد. همه کتاب‌های من اتوبیوگرافی هستند. معمولا کمی داستان و خیال‌پردازی به آن اضافه می‌کنم تا زنده‌تر شود، تا آن را از خود زندگی جذاب‌تر کنم. اما این داستان‌پردازی‌ها زیاد نیستند. سبک من مثل عکاسی بسیار ساده و سرراست است. فقط آن‌چه را که اتفاق افتاده، ثبت می‌کنم و اصلا سخنرانی نمی‌کنم. کتاب‌های من همان چیزی را می‌گوید که باید بگوید و حرف اضافی نمی‌زند. شعرهایم کمی احساسی‌تر است؛ کمی بیشتر خودم را رها می‌کنم. اما در نثر کاملا سرراست حرف می‌زنم.

شماره ۷۱۵

برچسب ها:
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟