تاریخ انتشار:۱۳۹۹/۰۵/۱۸ - ۰۹:۵۳ | کد خبر : 7942

بنی‌آدم‌های سفیدپوش بنی‌آدم‌های تنها

دانشجویان پزشکی و مصایب روزگار کرونا این روزها شاید اندکی با پزشکانی که در خط مقدم برای نجات جان بیماران جانشان را بر کف دست‌هایشان گذاشته‌اند و خستگی‌ناپذیر زحمت می‌کشند، هم‌دردی کنیم، اما هیچ‌کس به فکر دانشجوهای پزشکی یعنی رزیدنت‌های ۲۰ و خرده‌ای ساله‌ای نیست که باید برای پاس کردن تعدادی واحد تمام روزشان را […]

دانشجویان پزشکی و مصایب روزگار کرونا

این روزها شاید اندکی با پزشکانی که در خط مقدم برای نجات جان بیماران جانشان را بر کف دست‌هایشان گذاشته‌اند و خستگی‌ناپذیر زحمت می‌کشند، هم‌دردی کنیم، اما هیچ‌کس به فکر دانشجوهای پزشکی یعنی رزیدنت‌های ۲۰ و خرده‌ای ساله‌ای نیست که باید برای پاس کردن تعدادی واحد تمام روزشان را در بیمارستان بگذرانند و خودشان و خانواده‌هایشان همواره در این اضطراب جان‌کاه که مبادا مبتلا به بیماری کرونا شوند، به سر می‌برند. این در حالی است که به گفته‌ خود این دانشجویان آن‌ها عملا در این شرایط هیچ آموزشی نمی‌بینند و فقط باید وقت خود را صرف ارائه خدمات و کمک‌های اداری کنند؛ کاغذی از این اتاق به آن اتاق ببرند، یا…
با این وضع اسفناک که تدبیری برای رزیدنت‌ها اندیشیده نشده است و فقط جان آن‌ها به خطر افتاده است، بهتر است یادداشت‌هایی را از زبان خودشان بخوانید که این روزها به این دانشجوهای پزشکی جوان چه می‌گذرد…

غزل محمدی
یک ذره هم شبیه خودش نیست. به خودم قول داده‌ام دیگر آن ویدیویی را که تویش با ماسک و گان قِر داده بودیم و نصفه شبی بیمارستان را با سالن عروسی اشتباه گرفته بودیم، نگاه نکنم. مربوط به روزهای اولی بود که کرونا آمده بود. دیگر آن کار را نکردیم. اما دکتر شریفی حسابی آن روز الکی ادای کف زدن درآورد و همراهی‌مان کرد. آسمان وسط تیرماه سرِ همراهی ندارد و آفتاب را کاشته آن وسط که عمود بتابد به فرق سرمان. دخترش دارد عرق می‌ریزد. من که لباسم خیسِ عرق است. این اولین باری است که بعد از کرونا توی ایستگاه اتوبوس می‌نشینم. تقریبا شش ماهی می‌شد که ننشته بودم. مسیر بیمارستان را تا دانشگاه پیاده می‌روم. اصلا توی کَتَم نمی‌رود که بخواهم بنشینم توی اتوبوس. منتها دختر استاد شریفی از بیمارستان که بیرون زد، صاف آمد نشست روی صندلی ایستگاه اتوبوس. من هم دیگر مجبور شدم دنبالش بیایم. لعنتی دو قطره اشک نمی‌ریزد. دستم را گذاشتم روی شانه‌اش که هم‌دردی کرده باشم، اما خودش را پس کشید. هیچ جوره شبیه دکتر شریفی نیست؛ نه قیافه‌اش، نه اخلاقش. بااین‌حال، نمی‌توانم تنها بگذارمش و بروم دنبال کارهای چرت بیمارستان. خسته شده‌ام. دنبال هر بهانه‌ای‌ام که برنگردم داخل. دکتر رهنما هم دید که برای دلداری پریسا از در بیرون زدم و می‌دانم بعدا سرم غر نمی‌زند. نگاهش می‌کنم. سرش را پایین انداخته است. به کاشی زیر پایش زل زده است. یک نفر دیگر هم توی ایستگاه نشسته است. هیچ‌وقت نفهمیدم باید با این نوجوان‌های نامعمول که تیپ‌ رپرها را می‌زنند و فکر می‌کنند هیچ‌کس نمی‌فهمدشان، باید چطور حرف بزنم که رگ لات‌بازی‌شان بیرن نزند و نخواهند آدم را بخورند. نمی‌توانم حرف بزنم. چند باری سعی کردم، دیدم صدایم می‌لرزد و دلِ این بچه بدتر می‌شکند. آب دهانم را قورت می‌دهم که بغض هم کمی برود ته گلو و می‌گویم: «ببین پریسا، دکتر شریفی از هر نظری که فکر کنی، بهترین استاد ما بودن، پس در این‌که پدر فوق‌العاده‌ای بودن شکی نیست. من حالتو درک می‌کنم، ولی خواهش می‌کنم مادرتو تو این شرایط نگران نکن. برو خونه استراحت کن. این روزها می‌گذره. پدرت حتما خوشحاله که جون این همه آدمو نجات داده.»
حرف نمی‌زند. از همان روز اولی هم که دکتر شریفی او را آورد بیمارستان و به من گفت دوشنبه‌ها دو ساعتی وقت بگذارم و با او زیست کار کنم، از نگاهش فهمیدم که از من خوشش نمی‌آید. حرف دکتر شریفی را هم اصلا نمی‌خواند. این منی را که سر کلاس، شیفته دکتر شریفی بودم، عصبانی می‌کرد. تصویرم از دکتر شریفی این بود که یک انسان کامل است. البته از بچگی عادت داشتم در ذهنم از معلم‌ها و استادهایی که شیفته سواد و اخلاقشان می‌شدم، بُت بسازم، اما این دیگر چیز دیگری بود. تابه‌حال ندیده بودم داد بزند، اما همه از او حساب می‌بردند. مهربان بود و حساب بردن‌ها بیشتر برای وقتی بود که توی بیمارستان بودیم. سر کلاس شوخی می‌کرد و گاهی از روابط خودش و دخترش چیزهای بامزه تعریف می‌کرد و ما می‌خندیدیم. می‌گفت دخترش از این‌هاست که عاشق سینماست و می‌خواهد هنر بخواند، اما دکتر شریفی حساب آینده دخترش را کرده بود و او را فرستاده بود تجربی که بعدا خودش هم بتواند به او کمکی کند. پریسا را که فرستاد به او زیست یاد بدهم، فهمیدم دلِ خوشی ندارد از پدرش. صورتش مثل ماست بود وقتی می‌نشست تا به او درس بدهم. اصلا سرش را خدای نکرده تکان نمی‌داد که بفهمم چیزی یاد گرفته یا نه. انگیزه‌ام را می‌کشت برای ادامه درس دادن، ولی خب به خاطر دکتر شریفی حوصله به خرج می‌دادم و ته دلم هم طرفدار دکتر بودم. توی مملکتی که مردم نان ندارند بخورند، سینما را باید بگذارد در کوزه آبش را بخورد. ۲۲ سالگی که پشیمان شد از سینما خواندن، آن وقت دیدنی است قیافه‌اش، اما لااقل در زندگی شانس آورده که پدرش دکتر شریفی باشد تا از این ناگواری‌ها پیش‌گیری کند. مردی توی ایستگاه عطسه می‌کند. ناخودآگاه مثل فنر می‌پرم. «پریسا این‌جا خطرناکه. آدم عاقل که نمیاد تو ایستگاه اتوبوس جلوی بیمارستان بشینه. مریض می‌شی. پاشو!»
چسبیده است به صندلی. انگار اصلا نمی‌شنود. باز بغض برگشته این جلو ملوها. هیچ‌کداممان فکر نمی‌کردیم دکتر شریفی یک روز دیگر نباشد. دیروز آذر دوستم زنگ زد و گفت خیلی بدنش کوفته و بی‌حال است. گفت اصلا حوصله ندارد مسیر خوابگاه تا بیمارستان را راه برود، اما امروز آمد. بی‌حال شد و رفت تست کرونا بدهد. مادرش هم از صبح زنگ می‌زد که حالش را بپرسد، اما آذر جوابش را نمی‌داد. دیگر دارد حوصله‌ام سر می‌رود. «بلند می‌شی یا نه؟» سرش را بالا می‌آورد و زل می‌زند توی چشمم. چشم‌هایش پر از اشک است. انگار اولین بار است که دارم صورتش را می‌بینم. چقدر نگاهش شبیه دکتر شریفی است. بلند می‌شود و می‌رویم توی پیاده‌رو. دارد گریه می‌کند. نمی‌خواهم بغلش کنم که مبادا ناقل باشم، اما نمی‌شود انگار. اصلا خودش می‌پرد توی بغلم. من هم بدتر از او کنترل اشک‌ها را از دست می‌دهم. دیشب که حال دکتر شریفی بدتر شد، پریسا با مادرش آمد بیمارستان. راهشان ندادیم داخل، مبادا که مریض شوند. دکتر شریفی دیگر نا نداشت حرف بزند. فقط یک بار موبایلش را خواست و بعد دیگر هیچ. پریسا از بغلم جدا می‌شود و با لب و لوچه آویزان می‌گوید: «دیشب بابام اس‌ام‌اس داد که اگه خواستم، می‌تونم تغییر رشته بدم برم هنر.» دوباره صورتش دریا می‌شود از اشک. موبایلش را درمی‌آورد. «من اسنپ می‌گیرم تا خونه. تو برو.»

  • می‌مونم که سوار ماشین بشی.
  • نه، می‌خوام یه کم راه برم. تو برو.
    راه می‌افتد و می‌رود. دیگر دنبالش نمی‌روم. آفتاب دیگر عمود نمی‌تابد و سایه‌ها بیشترند. راه می‌افتم به طرف بیمارستان. باید بروم ببینم تست کرونای آذر مثبت شده است یا نه.

ما کیستیم؟

در انگلیسی به ما می‌گویند اینترن، در فرانسوی انترن و در فارسی کارورز. یعنی چه؟ یعنی دانشجوی پزشکی که سال‌های آخر تحصیل خود را می‌گذراند و به عنوان کادر درمان در بیمارستان فعالیت می‌کند.
حال از خودمان بگویم. با هزاران ذوق و شوق درس خواندیم، بهترین رتبه‌ها را کسب کردیم، در بهترین (؟!) دانشگاه علوم پزشکی کشور پذیرفته شدیم. اما هیچ‌گاه طعم بهترین دانشگاه را نچشیدیم. گولمان زدند. دانشگاه آن چیزی نبود که به ما گفته بودند. پنج و نیم سال در مقاطع مختلف تحصیل پزشکی از علوم پایه تا فیزیوپات و استاجری را گذراندیم، به این امید که اینترن شویم و به عنوان پزشک در بیمارستان فعالیت کنیم. اما آیا واقعا طبابت می‌کنیم؟ جواب خیر است. اینترن در بیمارستان‌های دولتی وظایف نامربوط به طبابتی را که خدماتی‌ها بر عهده دارند، انجام می‌دهد. از نوشتن کاغذهای اضافی و غیرضروری گرفته تا حمل‌ونقل بیماران در جای جای بیمارستان و گشتن دنبال پرونده‌ها و اوراق گم‌شده. ماه چهارم اینترنی خود را می‌گذرانم، اما در این مدت کمتر کار مرتبط با طبابت انجام دادم. ما اصطلاحا به این کارها ابیوز یا سوءاستفاده می‌گوییم. یعنی کاری که وظیفه ما نیست، اما فرد مافوق به ما دستور انجام آن را می‌دهد. طبیعتا کاری هم از دست ما برنمی‌آید، زیرا گذراندن بخش مورد نظر منوط به تایید مافوق مربوطه است!
اما با پاندمی کووید۱۹ اوضاع ما پیچیده‌تر شد. در ابتدا گفتند تعدیلتان می‌کنیم که کمتر بیمارستان بیایید. اما این‌ها حداکثر برای یک ماه بود. بعضی بیمارستان‌ها کمتر. اکنون اوضاع ما کاملا عادی است. همگی طبق معمول بیمارستان می‌رویم. راندها را با تعداد کثیری استاد، رزیدنت، اینترن و استاجر انجام می‌دهیم. همه با هم در اتاق‌های کوچک بیمارستان کنار هم هستیم. چیزی به نام فاصله‌گذاری اجتماعی نداریم. اما آیا این همه افراد فایده‌ای هم دارد؟ جواب باز هم خیر است. تعداد بیماران اغلب طوری است که با تعداد نیروی کمتر تمام کارها انجام می‌پذیرد. اما کسی نمی‌خواهد بپذیرد حضور همگانی ما ضرورتی ندارد. وضعیت آموزش اسفناک است. دوران اینترنی دورانی عاری از هر گونه آموزش است. کسی به ما آموزش نمی‌دهد که چگونه مریض ببینیم، چگونه دستورات لازم را تجویز کنیم، چگونه بیمار سرپایی و بستری را مدیریت کنیم. در شرایط کووید همان اندک آموزشی نیز که گاهی وجود داشت، از بین رفته است. صبح زود به بیمارستان می‌رویم، شب‌بیداری می‌کشیم، هزاران بیمار را ویزیت می‌کنیم و تنها کارهایی انجام می‌دهیم که پیش‌تر به نام ابیوز اشاره کردیم. هر کاری به جز طبابت. وسایل حفاظت فردی؟ شوخی می‌کنی؟ اوج وسایلی که به ما می‌دهند، ماسک جراحی ساده است. درحالی‌که به توصیه سازمان بهداشت جهانی کادر درمان باید ماسک N95 استفاده کند. از ماسک N95 خبری نیست. خدا خیر بدهد خانم دکتری را که به‌تازگی از تحصیل تخصص فارغ‌التحصیل شد و به اینترن‌ها و رزیدنت‌ها نفری شش ماسک N95 هدیه داد. اگر این امدادهای غیبی نبود، یا باید ماسک‌ها را به قیمت هنگفتی می‌خریدیم، یا بدون محافظت مناسب به میدان مین می‌رفتیم. تعداد بیماران کووید بسیار زیاد است. این امر فرسودگی زیادی برای کادر درمان به وجود می‌آورد. رزیدنت شیفت شب دیشب از ساعت هفت شب تا هفت صبح لب به آب و غذا نزد. بااین‌حال در انتهای کشیک پی‌گیر بود که کار بیماران لنگ نماند. واقعا من این توان را در خودم نمی‌بینم. دمش گرم! در این بین حداقل ۵۰ اینترن و استاجر دانشگاهمان به کووید۱۹ مبتلا شدند که کار تعدادی از آن‌ها به بستری در بیمارستان کشیده شده است. به‌تازگی یکی از اساتید برجسته ما بر اثر کووید۱۹ جان خود را از دست داد. حتی این مسائل هم نتوانست قلب مسئولان دانشگاه را به درد بیاورد تا ما را تعدیل کنند. گویا تا خون کثیری از ما ریخته نشود، برای کسی اهمیتی ندارد. البته در آن صورت هم بعید می‌دانم اهمیتی داشته باشد!
اما در قبال این سختی کار چه چیزی دریافت می‌کنیم؟ تقریبا هیچ! درست است که در زمانی که به نیروی کار احتیاج دارند، ما کادر درمان محسوب می‌شویم، اما در زمان اختصاص حقوق ما تنها دانشجوییم! هیچ شرایطی از قبیل برف، آلودگی، پاندمی کووید و… باعث تعطیلی ما نمی‌شود. چرا؟ چون کادر درمانیم. اما حقوقی که به ما می‌دهند، تقریبا یک‌سوم حقوق مصوب قانون کار است. چرا؟ چون دانشجوییم، ماهی ۶۹۰ هزار تومان! تا چندی پیش این مبلغ ۵۵۰ هزار تومان بود که به‌تازگی افزایش دادند! برای متاهل‌ها مختصری بیشتر. ۷۲۰ هزار تومان بود که شده ۹۰۰ هزار تومان. خودتان حساب کنید با این شرایط اقتصادی این حقوق کجا را می‌گیرد. جالب‌تر آن‌که اسم این مبلغ در واقع حقوق نیست، بلکه اسمش را گذاشتند کمک‌هزینه تحصیلی، یا همچین چیزی! فکر می‌کنید چرا؟ چون کلمه حقوق بار قانونی دارد. اگر بگویند حقوق، باید حداقل حقوق قانون کار رعایت شود، باید ما را بیمه کنند و هزاران مسئله دیگر. اما برای دور زدن این مسائل به آن حقوق نمی‌گویند. یک بار دیگر دقت کنید، ما حتی بیمه هم نیستیم! قول داده بودند به کادر درمانی که در شرایط پاندمی کووید خدمت‌رسانی کردند، پاداشی برای قدردانی اهدا شود. اما نشد که نشد! حتی حضور ما و همکارانمان را در بیمارستان انکار کردند! نمی‌دانم بخندیم یا گریه کنیم؟!
چه بگویم که گفتنی‌ها کم نیست. اما سخن کوتاه می‌کنم.
از دست عزیزان چه بگویم، گله‌ای نیست
گر هم گله‌ای هست، دگر حوصله‌ای نیست
دل‌نوشته یک اینترن دانشگاه علوم پزشکی تهران

حال‌وهوای این روزهای دانشجویان پزشکی

امیررضا براتی، دانشجوی پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران
در این روزهای بدشگونی که نه‌تنها کشور عزیزمان، بلکه جهان خود را در جبهه مبارزه علیه ویروس کرونا می‌بیند، حال و روز دانشجویان شاید کمی متفاوت باشد. ما که دیروز عادت کرده بودیم به بیدار شدن هم‌گام با خورشید و آماده شدن سر کلاس‌هایی که الحق والانصاف الان ارزش‌ آن‌ها را درک می‌کنیم، امروز کمی متفاوت ایامِ خود را سر می‌کنیم.
در این میان شاید ماجرای دانشجویان پزشکی داستانی شنیدنی باشد. راستش را بخواهید، در این مقوله همه دانشجویان پزشکی را نمی‌شود به یک میزان سنجید، چراکه زندگی ما توام شده است با تغییر فاز!
روزگار ما بعد از گذراندن کنکور یا هر راه دیگری که منجر به ورود به دانشگاه شود، مثل المپیاد و انتخاب پزشکی، شامل هفت سال فعالیت است در مرحله‌های مختلف. یک دانشجوی پزشکی به طور معمول دو و نیم سال اول خود را در دوره علوم پایه می‌گذراند؛ زمانی که تقریبا تمام آموزش دانشجو در دانشگاه و به دور از محیط بیمارستان طی می‌شود. سپس یک سال باید یافته‌های خود را مرور و تقویت کند تا اجازه‌ پیدا کند وارد بیمارستان شود. به این زمان یک ساله، دوره فیزیوپاتولوژی گفته می‌شود. در دوره کارآموزی و کارورزی که آخرین دوره پزشکی عمومی است، دانشجو خود را در بیمارستان می‌بیند و در میان بیمارانی که باید سعی کند زندگی آنان را بهبود دهد؛ بیمارانی که روزی چشم امیدشان به دستان ما خواهد بود. من از دانشجویان مقطع علوم پایه هستم. حال و روز این روزهای ما (و البته بدون تفاوت چندانی، دانشجویان فیزیوپاتولوژی) بدون ذره‌ای اغراق هیچ تعریفی ندارد. دروس این دوره تقریبا برای تمام دانشجوهای کشور به صورت مجازی تدریس می‌شود و وای بر تدریس مجازی! عموما یادگیری تدریس مجازی بارها و بارها کمتر از حالت حضوری آن است و مصایب گوناگونی دارد؛ از مشکلات اینترنت و حضور و غیاب تا نمره‌هایی کاملا جعلی! از بحث آموزش که بگذریم، احوالات روحی‌مان هم اصلا تعریفی نیست. تقریبا همه ما برای رعایت اصول بهداشتی سعی می‌‌کنیم از خانه‌هایمان خارج نشویم و این در خانه ماندن ما را خسته کرده است. انسان موجودی اجتماعی است و نیاز به دوستانی دارد، اما ماه‌هاست که دوستانمان را ندیده‌ایم. دل‌تنگِ بالا رفتن از پلکان ساختمان دانشگاه و دیدن هم‌اتاقی‌ها و دوستانی هستیم که اندکی پیش برای حضور در دانشگاه یکدیگر را بیدار می‌کردیم. اما در مورد دانشجویان سال‌های پایانی قضیه قدری متفاوت است. در دورانی که بیمارستان‌ها بیشتر ظرفیت خود را برای مبارزه با ویروس کرونا به کار می‌گیرند، بیمارانِ دیگر جرئت پا گذاشتن به محیط بیمارستان را ندارند…
در این شرایط طبیعتا آموزشی در جریان نیست. چرا؟ چون استادانِ ما از بیماران برای آموزش به دانشجوها استفاده می‌کنند و در صورت عدم وجود بیمار آموزش شدیدا لطمه می‌خورد. به‌علاوه حضور دانشجویان در بیمارستان خطر ابتلای آن‌ها را به بیماری چندین برابر افزایش می‌دهد و این یعنی تهدید سلامت افرادی که فعلا هیچ وظیفه درمانی‌ای ندارند.
اما در مورد دانشجویان سال آخر دغدغه‌ها بیشتر هم می‌شود. این گروه که تا حدی وظیفه درمان و حمایت از بیماران را به عهده دارند، خود را در دل خطر می‌بینند و برای مقابله با آن تمام توان خود را به کار می‌گیرند. درحالی‌که بارها و بارها بر فاصله‌گذاری اجتماعی تاکید می‌شود، کارورزان به‌اجبار در بیمارستان در فاصله‌های کم گرد هم جمع می‌شوند و درحالی‌که تعداد بیماران (به جز کرونا) زیاد نیست، تعداد زیادی کارورز بدون این‌که نیازی به آن‌ها باشد، برای آموزشی که عملا وجود ندارد، جمع می‌شوند. این در حالی است که حقوقی که هر کارورز دریافت می‌کند، چیزی حدود ۶۰۰، ۷۰۰ هزار تومان است. تاکنون در دانشگاه علوم پزشکی تهران حدود ۵۰ کارآموز و کارورز و استاد به کرونا مبتلا شده‌اند که حال بعضی از آن‌ها وخیم است و روی تخت‌ها بستری هستند. شاید سخت‌ترین قسمت کار برای دانشجویان پزشکی حال بد همین عزیزان باشد.
این نوشته چکیده‌ای از وضعیت دانشجویان پزشکی در روزهای کرونایی است؛ روزهایی که همه ما سخت درگیر جنگ با این بیماری هستیم، کادر درمان در خط مقدم مبارزه قرار دارند و تمام زندگی خود را سر این موضوع معامله کرده‌اند. امید است که در این دوره سخت یار و یاور یکدیگر باشیم و به کمک هم از پس ویروس منحوس کرونا بربیاییم.

برچسب ها:
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: غزل محمدی

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟