تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۰۳/۱۰ - ۰۴:۰۶ | کد خبر : 3076

تو دلسوز مردگان بودی

ابراهیم قربانپور دنیای تهی از افسانه ما دیگر برای کسانی که نوری در گوشه باغ می‌بینند و با آن حرف می‌زنند، ندارد. دنیای امروز ما آن‌ها را که صداهایی در گوششان می‌شنوند، به سوی کلینیک‌های روانی روانه می‌کند، برایشان قرص و آمپول در نظر می‌گیرد، دست‌هایشان را با پیراهن مخصوص می‌بندد، مبادا که آزاری به […]

ابراهیم قربانپور

دنیای تهی از افسانه ما دیگر برای کسانی که نوری در گوشه باغ می‌بینند و با آن حرف می‌زنند، ندارد. دنیای امروز ما آن‌ها را که صداهایی در گوششان می‌شنوند، به سوی کلینیک‌های روانی روانه می‌کند، برایشان قرص و آمپول در نظر می‌گیرد، دست‌هایشان را با پیراهن مخصوص می‌بندد، مبادا که آزاری به خود یا دیگران برسانند و آن‌ها را در کنج اتاق‌های کوچکشان محبوس می‌کند تا از شنیدن آن نوا خلاص شوند. دنیای ما از افسانه بیش از هر چیز می‌ترسد. هراس عمیق از چیزهایی که نمی‌شود آن‌ها را با فرمول‌های فیزیک روی کاغذ آورد، یا با مدل‌سازی ریاضی تحلیل کرد. تلاش فیلسوفان روشن‌گری برای افسون‌زدوده کردن دنیا سرانجام به بار نشسته است.
اما چرا درست در اوج همین تلاش غیورانه برای زدودن تمامی غبارهایی که بویی از ماورا می‌دادند، در سال‌هایی که ماتریالیسم، نیمی از دنیا را در علوم طبیعی و نیمه دیگر را حتی در علوم انسانی هم تسخیر کرده بود، ناگهان شمایل دخترک نیمه‌دیوانه‌ای که ماموریتش را از صدایی دریافت کرده‌ بود که از طریق نوری با او سخن می‌گفت، دوباره محبوب شد؟ چطور ممکن بود ژان جوان، ژانی که تاریخ او را مجنونی ازدست‌رفته می‌دانست، ناگهان توانست هم به دنیای مارکسیست شناخته‌شده‌ای مانند برتولت برشت راه پیدا کند، هم در دنیای کلاسیک هالیوود مجموعه‌ای از بهترین‌ها را کنار هم جمع کند و هم توجه لااقل دو تن از بزرگ‌ترین فیلم‌سازان هنری اروپا، کارل تئودور درایر و روبر برسون را به خود جلب کند؟ مجموعه متناقضی از مردانی که در بهترین حالت می‌شود گفت هیچ نسبتی با هم ندارند.
به بهانه سالروز اعدام و نیز سالروز به رسمیت شناخته شدن قداست او از سوی کلیسای کاتولیک، مختصری از رابطه ژان دارک جوان با دنیای امروزمان گفته‌ایم. از نسبت افسانه‌ها با دنیایی که در آن افسانه فراموش شده است.

۱
«چرا به ریشخندم می‌گیری؟/ حتی مرگ را به من نمی‌توانی دید؟/ آه شهر من تبای… شاهد مرگ تنهای من باشید/ در گور شگفتی که برایم پرداخته‌اند/ از زندگان برکنار/ و از مردگان جدا می‌مانم»
برای آنتیگونه سوفوکل البته از زندگان برکنار و از مردگان جدا ماندن آن‌قدرها هم بار معنایی خاصی نداشت. این صرفا به دفن شدن یا نشدن او بازمی‌گشت تا مجوز ورودش به دنیای مردگان را صادر کنند یا نه و او از مدت‌ها پیش تصمیمش را برای این سرنوشت گرفته بود. درست از وقتی که تصمیم گرفت به قوانین تبای احترام نگذارد، بر قانون سرزمینش بشورد و برخلاف همه فرمان‌ها پیکر برادر شورشی‌اش را دفن کند و از بی‌احترامی بیشتر به او جلوگیری کند. تصمیم او باعث شد به فرمان کرئون، فرمانروای قانون‌مدار شهر، او به مرگ محکوم شود، اما با دفن نشدن به‌آیین از ورود به دنیای مردگان هم بازبماند.
اما در وجه تمثیلی این احتمالا سرنوشت همه کسانی است که در گوشه‌ای از تاریخ بنایی آفریده‌اند که نمی‌گذارد پشت پیچ وقایع از خاطره‌ها بروند. همان‌طور که تاریخ آنتیگونه را بارها و بارها دوباره احضار می‌کند و او را از پیوستن مداوم به دنیای مردگان بازمی‌دارد. ژان دارک جوان هم با وجود آن که در ۱۹ سالگی سوزانده شد (پیش از رسیدن به سنی که برای بیشتر آدمیان زندگی تازه آغاز می‌شود)، جایی میان دنیای مردگان و زندگان متوقف مانده است تا بارها و بارها فراخوانده شود. در ۱۸ آوریل ۱۹۰۹ برای تبرئه شدن از سوی کلیسا، در ۱۶ می‌۱۹۲۰ برای شناخته شدن رسمی به‌عنوان یک قدیس، برای نام‌گذاری مدرسه فرانسوی‌زبانی در تهران، برای الهام بخشیدن به یک گروه رادیکال نظامی در آمریکای لاتین، برای به سامان درآوردن یک گروه فمینیستی در اروپا و…
در این قرائت ژان ‌دارک چیزی فراتر از یک فرمانده نظامی جنگ‌های صد ساله میان انگلستان و فرانسه است. چیزی فراتر از دخترک نیمه‌دیوانه‌ای که از فرط ایمان به خداوند الهاماتی را شنید و با توسل به آن‌ها به سراغ ولیعهد جوان فرانسه شارل هفتم رفت و او را واداشت تا محاصره شهر اورلئان را در هم بشکند و سپس باعث تاج‌گذاری او شد. چیزی فراتر از دخترک جوانی که سرخود و بدون در نظر گرفتن ملاحظات نظامی به نیروهای انگلیسی حمله کرد و البته شکست خورد و دستگیر شد. چیزی بیش از پریدن از ارتفاع ۲۰ متری برای گریختن از زندان، اسیر شدن دوباره، محاکمه‌ای طاقت‌فرسا به اتهام ارتداد، اعتراف و دوباره پس گرفتن آن و سرانجام به آتش کشیده شدن در میان تلی از هیزم.
در این قرائت ژان ‌دارک درست مانند آنتیگونه برای بر هم زدن قوانین تاریخ است که در چند قدمی پیوستن به دنیای مردگان متوقف می‌ماند و شانس این را پیدا می‌کند که بارها و بارها به دنیای زندگان بازگردد. ژان مقدس با بر هم زدن نظم دنیای قرون وسطا است که وجاهت تاریخی خود را پیدا می‌کند. ژان فقط با نادیده گرفتن تاریخ است که جایی در تاریخ پیدا می‌کند.

۲
سرنوشت ژان دارک برای برتولت برشت چنان جذاب بود که لااقل سه نمایشنامه‌اش را به آن اختصاص داد. «محاکمه ژان ‌دارک در روآن» که بر اساس اسناد اصلی محاکمه ژان و با اقتباس از نمایشی به همین نام نوشته شد، «ژان مقدس کشتارگاه‌ها» که ژان ‌دارک را به میان مبارزه اقتصادی جامعه‌ای بحران‌زده می‌برد و «چهره‌های سیمون ماشار» که درباره شبیه‌سازی دخترکی فرانسوی از ژان ‌دارک است. در این میان نمایشنامه سوم احتمالا رادیکال‌ترین خوانش از زندگی ژان را نمایش می‌دهد. سیمون ماشار که با خواندن سرگذشت ژان دچار توهم شده است، چهره‌های اطرافش را شبیه شخصیت‌های مختلف سرگذشت ژان می‌بیند و با آنان رفتارهایی عجیب می‌کند. سرانجام سیمون را به یک آسایشگاه بیماران ذهنی منتقل می‌کنند. با ورود نازی‌ها و اشغال فرانسه، سیمون ماشار احساس می‌کند حالا وقت سامان دادن مبارزه با آنان فرا رسیده و هنگام آن است که او آخرین گام به سوی ژان ‌دارک شدن را بردارد، اما به‌زودی درمی‌یابد که او به همان محیط تیمارستان محدود شده است.
برشت درست بر همان نقطه‌ای از سرگذشت ژان انگشت گذاشته است که او را از دنیای مدرن ما کسر می‌کند. ژان دنیای جدید ما جایی بهتر از تیمارستان و مبارزه‌ای بزرگ‌تر از نبرد علیه کار اجباری نظافت پیدا نمی‌کند. در داستان هولناک برشت نازی‌ها به‌آسودگی در حال تصاحب دنیا هستند و کسی سیمون ماشار را برای یاری به جبهه مقاومت نمی‌برد.
در روایت شیطنت‌آمیز برشت از محاکمه ژان ‌دارک او به محض روبه‌رو شدن با آلات شکنجه می‌گوید که به دلیل ناتوانی بنیه جسمی به محض آغاز شکنجه تمام حرف‌هایش را پس خواهد گرفت، اما به محض این‌که از شکنجه خلاص شود، دوباره اعترافاتش را تکذیب خواهد کرد. این روایت کم‌وبیش با چهره مومنی که مسیحیت از ژان ‌دارک توصیف می‌کند، متناقض است. به‌خصوص که اساسا شکنجه در دادگاه‌های مسیحی برای کسانی به کار می‌رفت که قرار بود به جادوگری اعتراف کنند (با این کار روح آنان تطهیر می‌شد) و متهمان به ارتداد عموما شکنجه نمی‌شدند.
به این ترتیب حاصل تثلیث مقدس برشت از ژان، سیمایی است از جنون، رندی و قیام. ژان برشت ممکن است آن‌قدرها با روایت تاریخی سرگذشت ژان مطابقت نکند، اما شیوه درست احضار نام او در دنیای مدرن را یادآوری می‌کند. ایده جنون‌آمیز ژان در اعتقاد به صداهایی که می‌توانست آن را نادیده بگیرد، ایده جنون‌آمیز سیمون ماشار به چهره‌هایی که پیرامونش می‌دید؛ ایده جنون‌آمیز اعتقاد به امر محال. «محال را بخواهید. واقعیت محال است.»

۳
در یک خوانش ارتدکس هم آنتیگونه و هم ژان ‌دارک با گفتمانی سنتی در تاریخ ظهور کردند: آنتیگونه ارزش‌های خانوادگی را بر ارزش‌های مدنی شهر ارجحیت داد و ژان با ایده‌ای مذهبی حرکت خود را آغاز کرد. اما هر دو توانستند تنها با وفاداری کامل به همین ایده‌ها بر چهره تاریخ خط بیندازند. مدت کوتاه فرماندهی ژان ‌دارک در سپاه فرانسه در طول جنگ ۱۰۰ ساله عملا نادیده گرفتنی است. حتی با چشم‌هایی کمی بدبین‌تر کار او در به قدرت رساندن شارل هفتم ممکن است باعث به تاخیر افتادن پایان جنگ نیز شده باشد. بااین‌حال او درست در همین نقطه است که خود را با تاریخ گره می‌زند؛ پافشاری به چیزی که ممکن است بی‌ثمرترین چیز باشد، تنها برای آن‌که بر آن پا فشرده باشی. ایمان به چیزی که ممکن است نباشد، تنها به این دلیل که ممکن است رهایی در پشت آن پنهان شده باشد. ایمان به رهایی، حتی وقتی کمترین نشانه‌ای از آن نیست.

شماره ۷۰۸

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟