تاریخ انتشار:۱۳۹۵/۰۸/۲۳ - ۰۷:۳۰ | کد خبر : 1353

جزای مجاهد رستگاری است

وَالذَّینَ آمنوا وَ‌هاجَروا وَ جاهَدوا فی سبیلِ الله و الذَّینَ اووا وَ نَصروا اُولئکَ هُم المُومِنون حَقَّاً لَهُم مَغفِره وَ رِزق کَریم: کسانی که ایمان آورده‌اند و مهاجرت کرده‌اند و در راه خدا جهاد کرده‌اند، به حقیقت مومنان هستند. آمرزش و روزی نیکو برای آنان است. (سوره انفال- آیه ۷۴) چشم‌هایش را می‌بست و موشک […]

وَالذَّینَ آمنوا وَ‌هاجَروا وَ جاهَدوا فی سبیلِ الله و الذَّینَ اووا وَ نَصروا اُولئکَ هُم المُومِنون حَقَّاً لَهُم مَغفِره وَ رِزق کَریم:
کسانی که ایمان آورده‌اند و مهاجرت کرده‌اند و در راه خدا جهاد کرده‌اند، به حقیقت مومنان هستند. آمرزش و روزی نیکو برای آنان است.
(سوره انفال- آیه ۷۴)

چشم‌هایش را می‌بست و موشک کاغذی را از کف حیاط پرت می‌کرد بالای ایوان. توی خیالش با همین موشک پرواز می‌کرد تا خال آسمان. روزها و شب‌های کودکی و نوجوانی‌اش به همین خیال گذشت، به خیال پرواز، تا این که بالاخره روز موعود رسید، روزی که سرش را بالا گرفته بود و به قامت کشیده‌اش در آینه قدی لبخند می‌زد. چهار نفر از درجه‌داران ارشد نیروی هوایی، کاپیتان جوان را تا نزدیک هواپیما همراهی کردند. نمایش هوایی شروع شد، هواپیما وسط ابرها غلت خورد، چپ و راست شد و اوج گرفت، رفت تا خال آسمان، جایی که هزار بار در خیالش رفته بود. نفس‌هایش به شماره افتاد از هیجان، باورش نمی‌شد هم‌پای خلبان‌های کارکشته رفته باشد. سال‌های انتظارش به سر رسیده بود، هر یک لحظه‌اش را انگار داشت روی ابرها راه می‌رفت.
چند ماه بعد که جنگ شروع شد، همه چیز به هم ریخت. برعکس همیشه دلش نمی‌خواست دوباره بپرد، دلش نمی‌خواست چشم‌هایش را ببندد و به امر مافوقش با فشار یک دکمه زندگی زن و بچه بی‌گناه مردم را زیرورو کند، مافوقی جز خدا نمی‌شناخت. مستاصل شده بود، مجبورش کرده بودند به دوباره پریدن، به شرکت در حمله‌های هوایی. قرآن را باز کرد، آیه اول صفحه را بلند خواند: والذین آمنوا و‌هاجروا…
همسرش دخترک را چسباند به سینه‌اش، نگاهش چرخید دورتادور اتاق، زل زد به لاله‌های تراش‌خورده و شیشه‌ای روی طاقچه که یادگار مادرش بود. بغض کرد. مرد قرآن را بست و گفت: صبور باش، چاره‌ای نیست جز رفتن، هجرت هم چیزی جز این نیست، رها کردن همه این‌ها پشت سر. ترک شهر و آشیانه.
زن جوان اما عجیب بیم داشت از رفتن، می‌ترسید از آوارگی، از پناه بردن به سپاه روبه‌رو! از راهی که معلوم نبود عاقبتش به کجا برسد، می‌ترسید. دلش نمی‌خواست همه چیز را رها کند پشت سرش. دوست داشت بماند توی شهر و دیار خودش. اما چشم‌های مرد پر بود از یقین، انگار که کسی عاقبت راه را برایش تضمین کرده باشد، تضمینی امن و نیک. دلش قرص بود به معامله با خدا!
به همین خاطر شبانه راه افتاد، با زن جوان و دخترش، با یک کوله روی دوشش و یک کیسه توی دستش. چاره‌ای جز این نداشت، جز این‌که چشمش را روی آرزوهای چند ساله‌اش ببندد، جز این‌که راه رفتن روی ابرها را برای همیشه فراموش کند. میان دو سپاه یک شط بیشتر فاصله نبود، سپاه روبه‌رو مسلمان بود، چطور دلش راضی می‌شد به مسلمان‌کشی. زد به کوه و کمر. همسرش که بی‌تاب می‌شد، می‌گفت:
وسوسه نشو، فقط دعا کن، دعای آدم مضطر زود مستجاب می‌شود، شک نکن که هر اتفاقی بیفتد، فرشته‌ها مامور مراقبت از ما هستند، شک نکن که آسمان و زمین کفیل رزق و روزی ما شده، این قول خودِ خداست. هم چیز را بگذار پشت سرت و فقط به عاقبت کار فکر کن، به رستگاری…

برچسب ها:
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟