تاریخ انتشار:۱۳۹۸/۰۹/۲۳ - ۰۹:۲۹ | کد خبر : 6983

در مه بخوان

به مناسبت ترجمه «تنهایی الیزابت» ابراهیم قربان‌پور «فکر می‌کنید واقعا کسی هم حاضر است درباره همچین آدمی چیز بخواند؟» اگر قصه‌های حول و حوش فلوبر برای یک بار هم که شده، راست باشند، این جوابی بود که ناشر فلوبر به او درباره «مادام بوواری» داد. از دید ناشر، بوواری فاقد هر چیزی بود که او […]

به مناسبت ترجمه «تنهایی الیزابت»

ابراهیم قربان‌پور

«فکر می‌کنید واقعا کسی هم حاضر است درباره همچین آدمی چیز بخواند؟» اگر قصه‌های حول و حوش فلوبر برای یک بار هم که شده، راست باشند، این جوابی بود که ناشر فلوبر به او درباره «مادام بوواری» داد. از دید ناشر، بوواری فاقد هر چیزی بود که او را شایسته یک رمان بلند کند. نه استعداد ویژه‌ای در او نهفته بود و نه آرمانی داشت. نه کار بزرگی می‌کرد و نه حتی اندیشه بلندی می‌پروراند. زنی بود که زندگی می‌کرد، با لذتی عمیقا تنانه خیانت می‌کرد و دست آخر زبونانه می‌مرد. بااین‌حال، همین هیچ نبودن توانست به بن‌مایه اصلی ادبیات مدرن تبدیل شود. داستان این‌که چطور نویسندگان توانستند به دنیا بقبولانند که مردمان عادی، در حقیقت عادی‌ترین مردمان، هم ارزش نشستن در یک رمان بلند را دارند، داستانی است که به خودی خود خواندنی است.
ویلیام ترور، نویسنده بریتانیایی، که ترجیح می‌دهد هیچ‌وقت ایرلندی بودنش را فراموش نکنیم، یکی از آخرین و رفیع‌ترین قله‌هایی است که داستان‌هایش را وقف روایت زندگی عادی‌ترین مردم می‌کرد. انسان‌هایی از طبقه متوسط، بی‌هیچ پیروزی یا شکست بزرگی، با خیانت‌های کوچک، شادمانی‌های کوچک، جنایت‌های کوچک و همه چیزهای دیگر کوچکشان. «تنهایی الیزابت» که نشر بیدگل به‌تازگی آن را با ترجمه فرناز حائری منتشر کرده است، یکی از آخرین رمان‌های اوست که به زندگی زنانی می‌پردازد که به حکم تقدیر برای چند روز مه لندن را به مقصد اتاقی در یک بیمارستان زنان ترک می‌کنند. داستانی از زنانی بدون فضیلت!

  1. موجی در موجی
    جورج برنارد شاو، ایرلندی بزرگ دیگر ادبیات، زمانی گفته بود که داستان‌ها به طور کلی دو دسته‌اند؛ آن‌هایی که بهانه شروعشان داستانشان را پیش می‌برد و آن‌هایی که بهانه شروعشان فقط به درد شروع می‌خورد. خود شاو همیشه اصالت را به نوع اول می‌داد، اما احتمالا می‌توانست حدس بزند که زمانی داستان‌های نوع دوم هم در ادبیات دنیا خواهند درخشید. «تنهایی الیزابت» قدر مسلم عضو افراطی دسته دوم است. بستری شدن الیزابت ایدلبری، سیلوی کلپر، دوشیزه سامسون و لی‌لی دروکر در بیمارستان زنان لیدی اوگاستا به‌هیچ‌وجه تعیین‌کننده سیر وقایع بعدی داستان نیست. البته که اتفاقاتی مثل رفتن جوانا، دختر الیزابت، از خانه، گم‌وکور شدن موقت دکلان، دوست‌ سیلوی، یا تغییرات زندگی هنری، دل‌باخته بی‌چیز الیزابت، به خاطر بستری شدن آن‌ها اتفاق می‌افتد، اما همه نشانه‌ها از این می‌گویند که بدون خوردن این جرقه اولیه هم چیزی مانع آن‌ها نمی‌شد. در حقیقت چهار تخت اتاق بیمارستان صرفا شبیه دایره‌ای عمل می‌کند که امواج روایت را در زاویه‌های مختلف پخش می‌کند و به خواننده اجازه می‌دهد با ذره‌بین راوی بر بخش‌هایی از زندگی آدم‌ها سرک بکشد که بدون این دایره بزرگ به نظر بیش از اندازه از هم بیگانه بودند. نمودار روابطی که در همین صفحه می‌بینید، تلاشی است برای نمایش نقشی که اتاق بیمارستان برای روایت ترور بازی می‌کند.
  2. تنهایی
    نباید فریب عنوان کتاب را خورد. کتاب به طور مشخص درباره تنهایی الیزابت ایدلبری نیست. از قضا تنها کاراکتر کتاب که به‌خوبی موفق می‌شود با تنهایی‌اش کنار بیاید و در حقیقت آن را به رسمیت بشناسد، خود الیزابت است. باقی زنان اصلی و حتی شخصیت‌های فرعی کتاب هم در پوسته‌های کوچک تنهایی خود زندگی می‌کنند و فقط در شجاعت پذیرش است که به پای الیزابت نمی‌رسند. پایان تراژیک داستان هنری، دوست دوران کودکی و دل‌باخته سال‌های میان‌سالی الیزابت، بیش از هر چیز به این خاطر است که نمی‌تواند بپذیرد الیزابت هرگز وارد زندگی او نخواهد شد. دوران کابوس‌واری که سیلوی در مدت غیبت دکلان تجربه می‌کند، در آخر به چشم‌بندی تبدیل می‌شود که او با کمک آن همه خطاها و خیانت‌های آشکار دوست‌پسرش را قبول کند تا فقط تنها نماند. رابطه بیمارگون کنت، همسر لی‌لی، با زنان خیابانی فقط تلاشی است برای گریختن از تنهایی هولناکی که پدر و مادرش برای او ترتیب داده‌اند و خود لی‌لی تمام مدت در اضطراب توطئه‌ای روز را شب می‌کند که آقا و خانم دروکر ممکن است برای دوباره تنها شدن او ترتیب داده باشند.
    بحرانی‌ترین نسبت با تنهایی را در این میانه احتمالا دوشیزه سامسون دارد. زن نازیبایی که به خاطر نقص مادرزادی چهره از کودکی زهر تنهایی را چشیده است و در آخر لذت رهایی از تنهایی را در کشیشی سال‌خورده به نام ایبز و در آشنایی با خدا پیدا کرده است. وقتی دوشیزه سامسون با خواندن یادداشت‌های ایبز متوجه می‌شود او پیش از مرگ در وجود خداوند تردید کرده است، تنها تکیه‌گاهی را که در تمام این سال‌های یافته بود، از دست می‌دهد. گفت‌وگوی درخشان او و الیزابت بعد از مرخصی از بیمارستان، تلاش طاقت‌فرسای او برای چنگ زدن دوباره به همان ریسمان را آشکار می‌کند. اوج هنر ترور را باید در بازی‌اش با همین مفهوم سیال جاری در تمامی داستان جست‌وجو کرد.
  3. آزادی همین حالا!
    در میان زنان بی‌شماری که در داستان ترور، لااقل برای دقایقی چشمان راوی را به خود جلب می‌کنند، یکی از همه موقعیتی عجیب‌تر دارد. زن بی‌نامی که از مدت‌ها پیش از آغاز داستان هر روز با پلاکارد «آزادی همین حالا!» مقابل در ورودی بیمارستان قدم‌رو می‌رود، بی آن‌که کسی بداند دقیقا منظور او از این جمله چیست. چه کسانی را به آزادی فرامی‌خواند و چه مقصودی از آزادی دارد. حتی کسی نمی‌تواند تضمین کند که منظور او از آزادی قطعا آزادی زنان است. حتی نزدیک شدن راوی به او و ورود به سوییت کوچکش هم چیز بیشتری از داستان او روایت نمی‌کند. این احتمالا تنها جایی است که راوی تصمیم می‌گیرد به مغز شخصیت داستان فرو نرود و چیزی را از درون آن بیرون نکشد. این‌که منظور ترور از این حفظ کردن فاصله چیست، دقیقا روشن نیست. اما شاید ساده‌ترین جواب همان چیزی باشد که خود او رندانه گفته بود: «به‌هرحال همیشه چیزهایی هم هست که شما نمی‌دانید. حتی اگر راوی یک داستان باشید.»
برچسب ها:
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: ابراهیم قربان‌پور

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟