اینستادرام
مریم عربی
مانتوی آبیرنگ براقش را پوشیده و روسری آبیاش را با آن ست کرده. میداند که آبی دوست دارم. تن دوقلوها هم لباسهای مهمانی کرده با کلاههای صورتی و گردنبند درشت مروارید. صبح از کله سحر مثل مرغ پرکنده این طرف و آن طرف میپرید تا لباس انتخاب کند و آماده شود. میدیدمش که جلوی آینه پیچوتاب میخورد تا مطمئن شود لباسها خوب قواره تنش است. میدانستم همه این کارها بیخودی است؛ آخر سر همین مانتو و روسری آبی را انتخاب میکند؛ همان که یک بار گفته بودم به او میآید.
چهار سال پیش بود. هنوز دوقلوها نبودند. همین لباس آبی براق را تنش کرده بود. رفته بودیم یکی از این رستورانهای معروف تنگ و تاریک که دختر و پسرهای جوان به گوشه کنارش پناه میبرند و زیر نور شمع با هم خلوت میکنند. گونههایش گل انداخته بود و قند توی دلش آب میشد. نگاهش میکردم و میدانستم نمیخواهمش. میخواستم بگویم که دلم اینجا نیست. میخواستم یک چیزی بگویم که همه چیز تمام شود. اما در عوض توی صورتش لبخند زدم و گفتم: «این لباس آبیه خیلی بهت میاد.»
دوقلوها که آمدند، همه چیز عوض شد. دیگر نمیشد با یک جمله همه چیز را تمام کرد. تازه راه افتاده بودند و دست تنها نمیشد از پس شیطنتهایشان بربیایی. بچهها را بهانه میکرد و میخواست شبها زودتر برگردم. هیچچیز دخترها به من نرفته بود؛ صورت رنگپریده داشتند با موهای روشن، درست مثل مادرشان. بلد نبودم بخندانمشان. با عمویشان بهتر از من کنار میآمدند. خوب میدانست چهجور بستنی باید برایشان بخرد، اسم عروسک محبوبشان، لباس مورد علاقهشان، دوستهایشان، همه چیز را درباره آنها بهتر از من میدانست. دخترها برای من فقط دو تا وروجک رنگپریده بامزه بودند که بستنی دوست داشتند و با لباس صورتی حسابی بامزه میشدند؛ آنقدر که وقتی با آنها بیرون میرفتی، هر چند قدم یک بار باید میایستادی که یک غریبه آویزانشان شود و قربان صدقهشان برود. حوصله بیرون بردن و گرداندنشان را نداشتم. یادم میرفت چهجور خوراکی باید برایشان سفارش بدهم.
آمدهایم یک رستوران شلوغ خانوادگی؛ از همانها که سر هر میزی دو سه تا بچه نشسته و شلوغکاریهای بچهها نمیگذارد صدا به صدا برسد. دوقلوها طبق معمول بستنی سفارش دادهاند و همه سر و صورتشان کثیف شده. یک خانم میانسال رد میشود و قربانصدقهشان میرود. سر بچهها گرم است و مادرشان افتاده به حرف زدن. میگوید تختخواب بچهها برایشان کوچک شده و باید تخت جدید بخریم. از این تختهای دوطبقه صورتی میگوید که با رنگ کاغذ دیواری اتاقشان جور درمیآید. برادرم پیشدستی میکند و از رفیقش میگوید که در کار سرویس خواب کودک و از این چیزهاست. قرار میشود آخر هفته بروند برای خرید. من فقط سر تکان میدهم و هرچه میگویند، تایید میکنم. حواسم اینجا نیست. مغازه را بهانه میکنم و میگویم باید بروم و آخر شب توی خانه میبینمشان. پیشانی بچهها را میبوسم. عین خیالشان نیست که قرار است بروم. برادرم میگوید که نگران نباشم و خودش بچهها را میرساند خانه. نگران نیستم. الان بیشتر از چهار سال است که دلم شور چیزی را نزده. از پشت شیشه رستوران دوقلوها را نگاه میکنم که میخندند. مادرشان یکییکی صورتهایشان را با دستمال سفید تمیز میکند. بچهها قاشقهای بستنی را به کاسههای شیشهای خالی میکوبند و از صدایش کیف میکنند. رستوران شلوغ شده و در آن جای سوزن انداختن نیست. یک نفر از برادرم اجازه میگیرد که صندلی من را جابهجا کند و ببرد سر میز خودشان. آخرین نگاه را به میز چهار نفره میاندازم و میزنم به خیابان. نزدیک غروب است. یک هاله روشن انگار جلوی چششم را گرفته؛ یک هاله صورتی و آبی براق.
شماره ۷۱۷