تاریخ انتشار:۱۳۹۷/۰۸/۱۹ - ۱۰:۲۵ | کد خبر : 4468

رفتند از این خانه، رفتند غریبانه

برای آن‌ها که از «تنگه ابوقریب» بازنگشتند «و داغ می‌شوم وقتی نام یک‌یک آن‌ها را می‌خوانم.» گردان عمار، تنگه ابوقریب، دشت عباس. هنوز هم اگر بخواهیم نوشته‌ای بر سردر این کشور نصب کنیم شاید بهترین گزینه همین سه عبارت باشند. روز آخر بود و دشمن تمام تلاشش را گذاشته بود تا بیاید داخل و چیزی […]

برای آن‌ها که از «تنگه ابوقریب» بازنگشتند

«و داغ می‌شوم وقتی نام یک‌یک آن‌ها را می‌خوانم.»

گردان عمار، تنگه ابوقریب، دشت عباس. هنوز هم اگر بخواهیم نوشته‌ای بر سردر این کشور نصب کنیم شاید بهترین گزینه همین سه عبارت باشند. روز آخر بود و دشمن تمام تلاشش را گذاشته بود تا بیاید داخل و چیزی را برای همیشه بردارد و برود. همان کار که می‌خواستند با خرمشهر کنند اما نتوانستند. تنگه ابوقریب بود و اگر از آن رد می‌شدند پایشان به کل خوزستان می‌رسید. خوزستانی که هنوز زخمی‌ست، خوزستانی که هنوز در کشمکش است را در روزهای آخر نگه داشتند.

شاید برای دخترهای کوچکشان هدیه‌ای گرفته بودند، شاید پولی جمع می‌کردند که به دوستی کمکی کنند، شاید ابزار خریده بودند برای تعمیر خانه و شاید دور هم جمع شده بودند که با یک عکس دست جمعی و چند شوخی و یک میز آب‌هویج بستنی به خانه‌هایشان بازگردند؛ اما نه! بازنگشتند به خانه و در همان‌جا ماندند. آن‌ها ماندند و ایستادند و ایستادگی کردند تا در روزهای آخر، خوزستانی را نگه داریم که هنوز هم زخمی است و هنوز هم تقلا می‌کند.

آن یکی دلش نمی‌خواست دیگران را تنها بگذارد و به هر ترفندی بود همراهشان شد و این یکی در پشت ماشین از ابوالفضل و حسینی می‌خواند که رفتند مسیری را که باید رفت. مردمی که در کنار جاده‌ بی‌پناه و آواره رهسپار مقصدی نامعلوم شده بودند، چنان به روح و جان خط انداختند که همان خط و زخم بدل به مقصودی شد برای آن‌ها که آخرین گام‌ها را برمی‌داشتند.

با یک انفجار همه‌چیز محو شد و بازگشتیم به عقب همان ماشین. خاطره می‌گفتند؛ خاطره‌های خوب و شیرین. از دوستشان که پرسپولیسی بود و صدای خوبی داشت. قرار نبود شیون شود و زاری سربگیرد، اما دل است و آدم. نه آدم قرار مدارهای این دنیایی یادش می‌ماند و نه دل آن مرکبی‌ست که افسارش به اراده انسان به هرسو کشیده شود. بغضی شکست، صدایی لرزید و اشکی شریف از چشمی لغزید و آمد روی پوستی و سُر خورد روی ریش‌هایی که مختصات زمان و تاریخ، پریشان و نامرتبشان کرده بود.

با یک انفجار و بیرون رفتن کسی که صدای خوشی داشت و قلب مهربانی، تمام قاب‌ها و دوربین‌ها و فیلم‌ها و سینماها محروم شدند. محروم شدند از یک لحظه خداحافظی. حالا باید بنشینیم روی صندلی‌های این سینما که آن‌ها هم به اقتضای تاریخ و زمان، مرتب و منظم شده‌اند و آب دهانمان را به سختی فرو ببریم تا گلوی خشک‌شده‌مان تازه شود. چند نفس عمیق هم بکشیم تا تلخی آن لحظه خداحافظی به توازن در سرتاسر پیکرمان پخش کنیم. همان لحظه خداحافظی که از آن محروم شدیم و نتوانستیم دستش را برای آخرین بار بگیریم و از او بخواهیم که نوا سر دهد، که برای پرسپولیس یا استقلال کُری بخواند. فرصت نکردیم از او بخواهیم در این لحظه آخر درسی به ما دهد، به ما بیاموزد که چگونه «از صمیم قلب باشیم». هرجا که هستیم، هر چه می‌کنیم، از صمیم قلب باشیم. بشویم آن زن و مردی که اگر روزی شخصی با اشاره احوالمان را از دیگران جویا شد و پرسید که «آن انسان آن‌جا چه می‌کند؟» دیگران در پاسخش بگویند: آن انسان از صمیم قلب آن‌جا ایستاده است.

دیگر تکلیف معلوم بود. گام می‌زدند در مسیری بی‌بازگشت؛ با لب‌های ترک خورده، با چهره‌های خاک گرفته، با قلب‌هایی که در آن‌ها خون می‌جهید و عشق و ایمان می‌تپید. آن‌ها مظلوم رفتند. تمام خداحافظی‌شان با ما همان میزی بود که لیوان‌های نیم‌خورده رویش پراکنده بودند. دلمان چنگ می‌خورد. حسرت، دستی بود که قلبمان را میان پنجه کشیده بود و تکان می‌داد. کاش بیشتر به آن لیوان‌ها زل می‌زدیم، کاش به مرام امروزی یکی‌شان را از روی میز برمی‌داشتیم و رویش نامی می‌نوشتیم، که یادمان نرود. یادمان نرود روزگاری پشت این میزها چه کسانی نشسته بودند و چه بی‌پیرایه و دوستانه نسبت به این جهان وسواس نشان داده بودند. وسواسی از آن جنس که زندگی را در برمی‌گیرد. همان زندگی، که «اگر در پی مقصودی پیش نرود حتی ارزش یک دم زیستن را هم ندارد.» آن‌ها چشمانشان را تیز کرده بودند و از لابه‌لای تمام تار و پود جهان همین یک جمله را بیرون کشیده بودند.

باز هم بغضی شکست و مردی با ریش و موی جو گندمی شهادت داد به مظلومیت جوانانی که می‌توانستند مثل من و شما و ماها در خیابان‌ها قدم بزنند اما با همان لب‌های ترک‌خورده و چهره‌های خون گرفته و قلب‌های پرخون و عشق کف دست خود را به علامت «ایست» به جهان اطرافی گرفته بودند که دشمن هر لحظه مرزش را تنگ‌تر می‌کرد.

«کاش آدم هیچی یادش نیاد!» این جمله‌ای بود که از بین لب‌های لرزان آن مرد که موها و ریشش جوگندمی شده بود، به طرزی بیرون جهید، که من و کناردستی‌ام و آن آقا و خانمی که چند صندلی آن‌طرف‌تر نشسته بودند و همه ما فهمیدیم که «اتفاقا نباید فراموش کرد.»

تاریخ رودخانه‌ای‌ست که بعضی‌ جاهایش پهن و فراخ می‌شود و پرشتاب و بعضی جاهایش باریک و تنگ و تنگه. در آن بزنگاه‌هایی که غلظت حوادث و سختی مسیر اجازه نمی‌دهد هر کسی سرش را پایین بیندازد و عبور کند، تنها جان‌هایی از پس عبور برمی‌آیند که در آتش زندگی به اندازه کافی تفته شده باشند. تنگه ابوقریب از آن جاهایی‌ست که تاریخ خود را مسدود جلوه می‌دهد اما باز هم بودند کسانی که از آن عبور کردند و به این سو و این روزگار و ما رسیدند. کسانی که جسم خود را در آن سوی تنگه گذاشتند و جان و روحشان را به امروز یعنی ۳۰سال بعد رساندند. پیکرهایی در جایی ماندند و روح‌هایی آزاد شدند تا جایی دیگر به دست دشمن و نیفتد: «گردان عمار، تنگه ابوقریب، دشت عباس».

برچسب ها:
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟