تاریخ انتشار:۱۳۹۵/۰۹/۰۹ - ۰۷:۱۷ | کد خبر : 1479

سوسیارئالیسم جادویی

با مارکز در باره کاسترو، ادبیات و سوسیالیسم آمریکای لاتینی مترجم: فرید خلیلی گابریل گارسیا مارکز مشهورترین نویسنده ی آمریکایی لاتین و برنده ی جایزه ی نوبل ادبیات ۱۷ آپریل ۲۰۱۴ برای همیشه با رمدیوس خوشگله به آسمان رفت. حالا تقریبا دو سال بعد از پروازِ مارکز، دوست و یارِ دیرینش -فیدل کاسترو- در سنِ […]

با مارکز در باره کاسترو، ادبیات و سوسیالیسم آمریکای لاتینی

مترجم: فرید خلیلی

گابریل گارسیا مارکز مشهورترین نویسنده ی آمریکایی لاتین و برنده ی جایزه ی نوبل ادبیات ۱۷ آپریل ۲۰۱۴ برای همیشه با رمدیوس خوشگله به آسمان رفت. حالا تقریبا دو سال بعد از پروازِ مارکز، دوست و یارِ دیرینش -فیدل کاسترو- در سنِ ۹۰ سالگی به او پیوست. مارکز خودش را یک نویسنده ی متعهد چپ گرا معرفی می کرد و دلیل اقبال به رمانهایش را «شاعرانگی» می دانست. رمانهایی که به گفته ی او اغلب با الهام از شعر و تصاویر ذهنی نوشته می شدند. هرچند مارکز علاوه بر رمان و متون دسته اولِ ادبی، وقایع نگاریهای تراز اولی منتشر کرده که بعضا با بررسی کوهی از اسناد و مدارک و مصاحبه های افراد دخیل در ماجرا و حتی بررسی پرونده های پلیس همراه بوده و به درخواست نزدیکانش نوشته شده. حالا در این مصاحبه آقایی که معتقد است «گاهی اوقات گابریل گارسیا مارکز است» بناست از تلاش خودش و گرین برای آزادیِ دو بانکدار انگلیسی، مقالات سیاسیش درباره دموکراسی های خلقی، دیپلماسیِ مخفیش در آمریکای لاتین، یار غارش فیدل کاسترو، اتحاد جماهیر شوروی و خلقِ «دولتی که بتواند فقرا را خوشبخت کند» بگوید. این گفتگو در سال ۱۹۸۳ توسط یکی از نویسندگان آمریکای لاتین در نشریه ی نیولفت ریویو به انجام رسیده و برای نخستین بار به فارسی ترجمه می شود.

– می شود به گذشته نگاه کنیم، مسیری که ایده های سیاسی شما را شکل داد؟ پدرِ شما یک محافظه کار بود. کلمبیا به ورطه ی جنگهای داخلی متناوبی افتاده بود که پس از جدایی کلمبیا از اسپانیا طیِ یک سده صورت گرفت. دو حزبِ سیاسی در سالهای ۱۸۴۰ شکل گرفتند: حزب محافظه کاران با فلسفه ای سنت گرا که بر ارزشهای خانواده، کلیسا و دولت بنا شده بود؛ در برابر حزبِ لیبرالها که متشکل از آزاداندیشانی بود که مخالف روحانیت مسیحی وحامی ارزشهای اقتصادی لیبرال بودند.

خونین ترین جنگها موسوم به « جنگ هزار روزه» (از ۱۸۹۹ تا ۱۹۰۲) بین این دو حزب شکل گرفت که کشور را در دامن ورشکستگی و ویرانی رها کرد. در کلمبیا معروف است که محافظه کار یا لیبرال بودن به این بستگی دارد که پدرت چطور فکر می کرده. اما عقاید پدر شما به شکل واضحی هیچ تاثیری بر عقاید خودتان نگذاشته، زیرا شما خیلی زود به اندیشه ی چپ تمایل پیدا کردید. این موضع گیری سیاسی واکنشی علیه خانواده تان به شمار می آمد؟

مارکز: نه علیه خانواده ام به این معنا. چون باید یادآوری کنم اگرچه پدرم یک محافظه کار است، پدربزرگم کلنلی لیبرال بود. افکار سیاسیِ من پیش از هرچیز از او نشات می گیرد، چون وقتی بچه بودم به جای تعریف کردن قصه های پریان، من را با حکایتهایِ هولناکِ آخرین جنگ داخلی سرگرم می کرد. جنگی که در آن آزاداندیشان و مخالفان کلیسا علیه دولت محافظه کار شورش کردند. پدربزرگم همچنین چیزهای زیادی درباره ی قتل عام کارگران تولیدکننده ی موز برایم تعریف کرد. اتفاقی که در آرکاتاکا رخ داد درست در سالی که من به دنیا آمده بودم. پس می بینید که خانواده ام روی من تاثیر گذاشت؛ منتها بیشتر در جهت عصیان و شورشی شدن به جای حفظ نظم موجود.

– به خاطر دارید کِی و کجا اولین متونِ سیاسی تان را خواندید؟

مارکز: در مدرسه ی راهنمایی ام در زیپاکیرا. مدرسه ی ما مملو از معلمانی بود که درکالج تربیتی معلمان توسط معلم مارکسیستی در سالهای دهه ی سی پرورش یافته بودند. یعنی زمانی که دولت چپ گرای آلفونزو لوپز (۱) مستقر بود. یادم هست که معلم جَبرمان در زنگ تفریح ها برای ما کلاسِ ماتریالیسم تاریخی می گذاشت؛ معلم شیمی کتابهای لنین را به ما قرض می داد و معلم تاریخ هم درباره ی مبارزات طبقاتی در تاریخ چیزهایی تعریف می کرد. وقتی من از آن زندانِ منجمد خلاص شدم نمی دانستم شمال و جنوب کدام ور است اما دو باور بسیار قوی در من شکل گرفته بود؛ یکی اینکه رمانهای خوب باید انتقالی شاعرانه از واقعیت باشند و دیگری اینکه آینده ی ضروریِ بشریت در گرو سوسیالیسم است.

– تا حالا عضوِ حزب کمونیست بودید؟

مارکز: بله. حول وحوش بیست سالگی برای زمان کوتاهی عضوِ شاخه ای از حزب کمونیست بودم. اما به خاطر ندارم کارِ جالب توجهی کرده باشم. در اصل من بیشتر هوادار بودم تا اینکه یک مبارز واقعی باشم، چون رابطه ی من با کمونیستها تا کنون فراز و نشیبهای زیادی داشته. اغلب پیش می آید بگو مگو داشته باشیم، چون هروقت من موضعی بگیرم که باب میل آنها نباشد، روزنامه هایشان به شدت مرا نوازش می کنند. هرچند من هیچوقت به صورت عمومی آنها را محکوم نکردم، حتی در بدترین شرایط.

– من و شما سال ۱۹۵۷ با هم به آلمان شرقی رفتیم. می خواستیم علیه جوسازیها و شایعات بر امیدمان به سوسیالیسم تاکید کنیم. اما چیزی را که دیدیم نپسندیدیم. آن سفر مواضع سیاسی شما را تغییر داد؟

مارکز: کاملا قاطعانه بر ایده های سیاسیِ من اثر گذاشت. اگر یادتان باشد من خاطراتِ آن سفرم را همان زمان در قالبِ سلسله مقالاتی برای نشریه بوگوتا ثبت کردم. مقالات بی اجازه پخش شدند و حدودِ بیست سال بعد چاپ شدند. نه! من تصور نمی کنم آن ماجرا بنا به انگیزه ی سیاسی یا  ژورنالیستی رخ داده باشد. آنها می خواستند تناقضات مفروض در تحولات سیاسیِ شخصیِ من را نشان دهند.

– مگر تناقضی در میان بود؟

مارکز: نه، نبود. من همان کتاب را  رسمی و قانونی چاپ کردم. آن مقالات در مجموعه آثار من -شامل چند جلد- در نوبتهای مختلفِ چاپ و با اقبال عمومی در هر گوشه کناری از خیابانهای کلمبیا در دسترس قرار داشت. من  حتی یک لغت را تغییر نداده بودم. به علاوه گمان می کنم تشریحی از منشاهای بحران معاصر لهستان در آن مقالات بنا گذاشته شده بود (۲) . متعصبانِ (چپ گرای) آن زمان به من می گفتند آمریکا برای این کار مرا اجیر کرده. جالب اینجاست همان افراد (حالا که ۲۴ سال از آن واقعه گذشته) در صندلی های راحتیِ مدیران موسسات مالی و سیاسیِ بورژوایی پناه گرفتند، در حالیکه تاریخ صحت ادعای من را اثبات کرد.

– و نظرتان درباره ی دموکراسی های اصطلاحا خلقی چه بود؟

مارکز: پیشفرض مرکزی آن مقالات این است که دموکراسی های خلقی نه به معنای اصیل کلمه سوسیالیستی اند و نه اصولا می توانند وجود داشته باشند، اگر بخواهند مسیری که در آن قرار گرفتند را ادامه دهند. به این دلیلِ ساده که چنین سیستمی قادر نبود شرایط خاصی که در هر کشور غالب بود را تشخیص دهد.  سیستمی که از خارج و به صورت جزمی توسط اتحاد جماهیر شوروی تحمیل شده بود. یک جور سیستمِ تحمیلی که توسط احزاب کمونیست محلی انتزاع نشده بود و شکل نگرفته بود، بلکه جان اندیشه اش در به کار انداختن و بارگذاریِ مدل شوروی در جامعه ای بود که این قبا برای تنش دوخته نشده بود.

– بیایید سر یکی دیگر از تجربیات مشترکمان برگردیم. روزهایی که با هم در پرنزا لاتینا در آژانس خبری کوبا بودیم. من و شما وقتی حزب کمونیست باسابقه ی کوبا شروع به تصفیه ی خیلی از نهادهای انقلاب کوبا کرد استعفا دادیم. فکر می کنید تصمیم درستی گرفتیم؟ یا بنظرتان این تنها وقفه ای بود در فرآیندِ طولانی ای که ما ذاتا قادر به درکش نبودیم؟

مارکز: بنظرم تصمیم ما برای ترکِ پرنزا لاتینا درست بود. اگر می خواستیم ادامه دهیم، با دیدگاههایی که ما داشتیم باید در برابر انواع و اقسامِ برچسبهایی که به پیشانی مان زده می شد ایستادگی می کردیم: ضد-انقلاب، پادوی امپریالیسم و … . انگ هایی که جزم اندیشانِ آن زمان مکررا به هرکس نسبت می دادند.  اگر یادت باشد کاری که من کردم کنار کشیدن خودم از همه ی این حواشی بود. من فرآیند تکاملی انقلاب کوبا را با چشمان خودم از نزدیک و به دقت دیدم چون دقیقا در همان زمان من مشغول نگارش کتابها و فیلمناهه هایم در مکزیک بودم.

هرچند دیدگاه من درباره ی انقلاب کوبا اینست که انقلاب مشیِ دشوار و بعضا متناقضی را در گذر از تحولات توفانیِ اولیه پیش گرفت. با این وجود هنوز هم انقلاب کوبا چشم انداز یک نظم اجتماعیِ به مراتب دموکراتیک تر، به مراتب عادلانه تر و به مراتب مناسب تر برای نیازهای ما را آفتابی می کند.

– مطمئنید؟ به نظرِ شما علتهای مشابه معلول های مشابهی تولید نکرده؟ اگر کوبا سیستم شوروی به عنوان یک مدل حکومتی را اتخاذ کرده باشد (دولت تک-حزبی، سانترالیزمِ دموکراتیک، اتحادیه های زیرنظر دولت، نهادهای امنیتی که به دقت افراد را کنترل کنند)، در اینصورت بنظرتان این «نظمِ دموکراتیک و عادلانه» با همان مصایبی که می بینیم شوروی را از دستیابی به این نظم اجتماعی دور نگه داشته، از این هدف دور نمی شود؟ از این نکته نمی ترسید؟

مارکز: مشکل این تحلیل نقطه ی عزیمت آن است. شما از این پیشفرض شروع می کنید که کوبا یکی از اقمار شوروی ست و من این را قبول ندارم. به گمان من انقلاب کوبا در یک وضعیت فوق العاده برای زیر پرچمِ آمریکا رفتن قرار گرفته بود. آمریکایی که بیست سالِ تمام خصومت و عدم درک متقابل را مبنای روابطش با کوبا گذاشته بود. دولتِ آمریکا نمی خواست با یک سیستم دولتیِ  جایگزینِ نود مایلی در سواحل فلوریدا از در سازش وارد شود.

این مسئله تقصیر شوروی نیست. بدون مساعدت شوروی (با هر انگیزه و اهدافی که احیانا پشتش بوده) انقلاب کوبا امروز نمی توانست موجود باشد. به واسطه ی کارشکنی هایی که الآن در کوبا جریان دارد وضع فعلی کوبا تنها می تواند در قالب یک وضعیت فوق العاده قضاوت شود که آنها را مجبور می کند حالت دفاعی به خود بگیرند و خارج از تاریخ و جغرافیای طبیعی خود و فضای  گرایشات فرهنگی خودشان بایستند. وقتی وضعیت به حالت عادی برگردد، می شود دوباره درباره ی این مسائل صحبت کرد.

– فیدل کاسترو از مداخله ی شوروی در چکسلواکی در سال ۱۹۶۸ دفاع کرد( این خبر موثق است). موضع شما در این باره چه چیزی بود؟

مارکز: من همان زمان یک اعتراض علنی به این موضوع کردم و اگر این اتفاق بخواهد تکرار شود، باز هم اعتراض خواهم کرد. تنها تفاوت بین موضعِ من و موضع فیدل کاسترو ( ما سر همه چیز با هم توافق کامل نداریم) اینست که او بر توجیه مداخله ی شوروی ایستادگی کرد و من هرگز نکردم. هرچند تحلیلی که او در سخنرانیش درباره ی اوضاع داخلی دموکراسی های خلقی مطرح کرد بارها انتقادی تر و قدرتمندتر از چیزهایی بود که من -در مقالاتی که کمی قبلتر بحثش بود- نوشته بودم. تحت هر شرایطی آینده ی آمریکای لاتین در گروء تقلید مبتذل از آنچه در مجارستان، لهستان و چکسلواکی گذشته، نبوده و نیست. آینده ی آمریکای لاتین تنها در نقش آفرینی داخلِ آمریکای لاتین خلاصه می شود و بس. فکر کردن به هرچیز دیگر دلمشغولیِ اروپایی ست و بعضی از پرسشهای سیاسی شما هم برآمده از همین وسواس است.

– در سالهای دهه ی هفتاد بعد از خود-انتقادی های معروف ابرتو پادیلا (شاعر کوبایی)، پادیلا توسط پلیس امنیتی کوبا بازداشت شد تا به اتهام نگرشهای سیاسیِ «مشکوک» در کارهایش رسیدگی شود. یک ماه بعد او آزاد شد بعد از آنکه به شکل علنی به گرایشات ضدانقلابیش اعتراف کرد. این اقدام سیلی از نقادیهای روشنفکران اروپایی و آمریکای لاتین را به راه انداخت. این اتفاق به صورت نقطه ی افتراقی بین نویسندگان و انقلاب جلوه کرد؛ چه به مثابه ی ظهور استالینیسم نهفته در کوبا و چه به مثابه ی گواهی بر وجود روشنفکرِ بورژوایی که به وظیفه اش برای ایستادن در کنار یک انقلاب تحت محاصره خیانت می کند. بعضی از دوستان شما -از جمله من- بعد از این اتفاق از رژیم کوبا فاصله گرفتند.

اما شما این کار را نکردید. شما تلگرامِ اعتراضیِ ما را امضا نکردید، بلکه به کوبا برگشتید و رفیقِ فیدل شدید. چه چیزی شما را به اتخاذ یک موضعِ بارها همسوتر از نگرش ما نسبت به رژیم کوبا سوق داد؟

مارکز: اطلاعات دقیقتر از آنچه واقعا رخ داده به علاوه ی نگاهِ سیاسیِ بالغی که به من این امکان را داد تا وضعیت را با آرامش، شکیبایی و فهمِ انسانی بیشتری ببینم.

– تعداد بسیار زیادی از نویسندگان در آمریکای لاتین را شما با صحبت از سوسیالیسم (مارکسیسم-لنینیسم) به عنوان بدیلِ مطلوب از خودتان جدا کردید. فکر نمی کنید به هر صورت تاحدودی این سوسیالیسم «منسوخ» شده؟ سوسیالیسم دیگر آن تجریدِ بی پایان نیست، بلکه به یک واقعیت تاحدودی نچسب تبدیل شده. آیا موافقید بعد از آنچه در لهستان رخ داد دیگر کسی نمی تواند ادعا کند  که در این کشورها طبقه ی کارگر بر سرِ کار است؟

شما می توانید وضعیت سومی برای قاره ی ما بین سرمایه داری و «سوسیالیسم» زوال یافته متصور شوید؟

مارکز: نه، من به وضعیت سومی اعتقاد ندارم. به اعتقاد من بدیل های زیادی وجود دارد. به عبارتی شاید به اندازه ی کشورهایی که در آمریکای ما وجود دارد (از جمله ایالات متحده)، بدیل هم وجود دارد. آنچه من می فهمم اینست که باید راه حل های مختص خودمان را پیدا کنیم. ما می توانیم تا جایی که مقدور باشد از تجربیاتی که قاره های دیگر در تاریخِ مبارزاتشان به دست آوردند بهره ببریم؛ اما نباید به رونویسیِ مکانیکی از روی دست آنها ادامه دهیم، کما اینکه تا امروز همین کار را کردیم. این چنین است که دستِ آخر می توانیم به برندِ اختصاصی خودمان از سوسیالیسم دست پیدا کنیم.

– در بحث از حالت های دیگر، شما نقشی که میتران در آمریکای لاتین ایفا می کند را چطور ارزیابی می کنید؟

مارکز: اخیرا در یک جلسه ی نهار در مکزیک میتران از گروهی از نویسندگان پرسید:” از فرانسه چه انتظاری دارید؟” پاسخِ نویسندگان بحثی را برانگیخت که بلافاصله سمت این مسئله تغییر جهت داد که دشمنِ اصلیِ هرکس چه کسی بوده. اروپایی های پشت میز نویسندگان را متقاعد کردند که آنها در آستانه ی یک جور یالتا-استایل (۳) جدید بودند تا جهان را تقسیم کنند، که بیان می کرد دشمن اصلی شان آمریکا بوده. من اما به پرسش رییس جمهور (که عین پرسش شماست) اینطور جواب دادم:”از آنجایی که ما هرکدام دشمن شماره اول خودمان را داریم، آنچه در آمریکای لاتین نیاز داریم دوست شماره اول است. فرانسه ی سوسیالیست می تواند چنین دوستی باشد.”

– آیا شما باور دارید که دموکراسی به آن شکلی که در کشورهای پیشرفته ی سرمایه داری وجود دارد، در جهان سوم هم ممکن است؟

مارکز: دموکراسی در جهان توسعه یافته محصولِ تحولات خود آنهاست و نه هیچ مسیر میانبر دیگری. تلاش برای القای دموکراسی به شکل نارس در چنین کشورهایی (نظیر آمریکای لاتین) با فرهنگهای کاملا متفاوت به همان اندازه نمایشی و غیرواقع بینانه است که تلاش برای القای سیستم شورویایی.

– پس شما فکر می کنید دموکراسی چیزِ لوکسی مختص کشورهای ثروتمند است؟ به یاد داشته باشید که دموکراسی با خود ارزشهایی نظیر دفاع از حقوق بشر را حمل می کند که شما هم برای آن مبارزه می کنید…

مارکز: من درباره ی اصول دموکراتیک صحبت نمی کنم؛ درباره ی فرم های دموکراتیک حرف میزنم.

– ضمنا نتیجه ی جدال طولانی شما برای حقوق بشر به کجا رسید، اگر بخواهید در قالب شکست و پیروزی بگویید؟

مارکز: خیلی دشوار است که اندازه گیری کنیم. هیچ نتیجه ی دقیق، فوری یا بی واسطه ای در کار کردن فردی مثل من در زمینه ی حقوق بشر وجود ندارد. اغلب چنین نتایجی وقتی حاصل می شوند که از آنها کمترین انتظار را دارید. و به دلیلِ فاکتورهای ترکیبی بسیار متنوع ارزیابیِ آن جزئی که حاصل عمل و ایفای نقش شما بوده مقدور نیست. این کار برای نویسنده ای مشهور مثل من، که بسیار موفق شده، بیشتر آموختن تواضع به حساب می آید.

– کدامیک از فعالیتهایی که انجام دادید برای شما رضایت بخش تر از بقیه محسوب می شود؟

مارکز:  فوری ترین پاسخ به پرسش شما که به ذهنم می رسد در اصل برمی گردد به عملی که من درست قبل از پیروزیِ ساندینیستا در نیکاراگوئه انجام دادم. توماس بورخه، که حالا وزیر داخلی ست، آن زمان از من درخواست کرد تا به روشِ مفیدی برای فشار آوردن به سوموزا فکر کنم تا بلکه اجازه دهد همسر و دختر هفت ساله اش سفارت کلمبیا در ماناگوا را ترک کنند. آنها درخواستِ امان نامه (با توجه به اقدام به پناهندگیشان) کرده بودند و دیکتاتور تقاضای تامین امنیتشان توسط دولت را رد کرده بود. هرچه باشد آنها خانواده ی یک شخص معمولی به حساب نمی آمدند بلکه اعضای خانواده ی آخرین بازمانده ازاعضا-بنیانگذاران جبهه ی ساندینیستا بودند.

من و توماس بورخه مسئله را ساعتها با هم بررسی کردیم تا وقتی که یک نقطه ی به درد بخور در دل ماجرا پیدا کردیم: دخترک قبلا عفونتِ کلیه داشت. ما از دکترش پرسیدیم که آیا شرایط فعلیش می تواند بر سلامتش تاثیر بگذارد و پاسخ او استدلالی را که ما به دنبالش بودیم به دست ما سپرد. کمتر از ۴۸ ساعت بعد از آن مادر و دختر در مکزیک بودند، باتوجه به ضمانت برقراری امنیت بنا به دلایل انسانی – و نه سیاسی- که باید به آن عمل می شد.

از سوی مقابل مایوس کننده ترین نمونه ای که اتفاق افتاد مربوط به دو بانکدار انگلیسی بود که من کمک کردم تا از زندان آزاد شوند. این دونفر در سال ۱۹۷۹ در السالوادور توسط گوئریلاس ربوده شده بودند. نام این دونفر یان مَسی و میشل چیترتون بود و قرار بود ظرفِ ۴۸ ساعت اعدام شوند چون هیچ توافقی بین دو طرف حاصل نشده بود.

ژنرال عمر توریوس از طرف خانواده های افراد ربوده شده با من تماس گرفت و درخواست کرد برای نجات این دونفر کمک کنم. من از طریق چندین واسطه به گوئریلاس پیغام رساندم و خوشبختانه پیش از زمان مقرر پیغام به او رسید. من قول دادم هماهنگ کنم تا مذاکرات بر سر خون بها دوباره و فورا از سر گرفته شود و آنها هم پذیرفتند. سپس از گراهام گرین که در آنتیب ساکن بود خواستم تا با طرف انگلیسی ارتباط برقرار کند.

مذاکرات بین گوئریلا و بانک چهارماه به طول انجامید. توافق شده بود که نه من و نه گراهام گرین در هیچ بخشِ عملی از مذاکرات نباید شرکت داده شویم، در شرایطی که در هر مرحله که گرهی در کار هر کدام از طرفین میفتاد از من می خواستند تا برای برقراری مجدد مذاکرات ورود کنم.

نهایتا بانکداران آزاد شدند و حتی یک کلمه تشکر از طرف آنها نه برای من و نه برای گرین ارسال نشد. چیزِ خیلی مهمی نبود، اما من واقعا تعجب کرده بودم. بعد از کلی فکر کردن توانستم ماجرا را تفسیر کنم. هم گرین و هم من ماجرا را خیلی خوب هدایت کردیم و احتمالا طرف انگلیسی خیال کرده بوده دستِ ما و گوئریلا در یک کاسه بوده.

– خیلی ها به شما در قامت یک سفیر مقیم در کارائیب -و البته یک سفیر خوش نیت- نگاه می کنند. شما روابط شخصی و صمیمی با کاسترو دارید؛ در مورد توریوس در پاناما، کارلوس آندرس پرز در ونزوئلا، آلفونزو لوپز مایکلسون در کلمبیا و ساندینیستاها در نیکاراگوئه (۴) هم ماجرا به همین منوال است. شما هم صحبتِ ممتاز همه ی آنهایید. چه چیزی شما را به سمت ایفای چنین نقشی کشاند؟

مارکز: سه نفر از چهره هایی که شما نام بردید همزمان و در دورانی بسیار حیاتی در قدرت بودند. در کمال خوش اقبالی یک همزمانی رخ داد که البته بعدا به افسوسی عمیق تبدیل شد. تاسف عمیق بابت اینکه نتوانستند همکاریشان را ادامه دهند. لحظه ای وجود داشت که سه تای از اینها با کاسترو کار می کردند و رییس جمهوری مثل کارتر هم در ایالت متحده وجود داشت که بدون شک می شد این منطقه ی پرتنازع را در مسیر درست قرار داد. گفتگوی مداوم و خیلی مثبتی بین طرفین اتفاق افتاد. من صرفا شاهد این گفتگوها نبودم، بلکه هرجا که لازم می شد مداخله می کردم.

به گمان من آمریکای مرکزی و حوزه ی کارائیب (برای من این دو یکپارچه اند و نمی دانم چرا اینها را ازهم جدا می کنند) به مرحله ای از توسعه و نقطه ای در تاریخشان رسیده بودند که برای شکستن رکود سنتی شان آمادگی داشتند. اما من باور دارم آمریکا همچنین تلاشهایی را برهم خواهد زد، چون رسیدن به این نقطه به قیمت دست کشیدن آمریکا از مزایای خیلی کهن و مهمش تمام می شود.

با توجه به همه ی این محدودیتها کارتر بهترین گزینه ای بود که با او می شد این مذاکرات را ادامه داد. و این مذاکرات در سالهای کوتاه پایانی دوران او انجام شد. در واقع این واقعیت که ریاست جمهوری کارتر با توریوس، کارلوس آندرس پرز و لوپز مایکلسون همزمان شده بود مسئله ای بی نهایت مهم بود. شرایطی خاص ایجاد شده بود و وسوسه ای دائم من را هل می داد که پا پیش بگذارم. نقش من به سادگی میانجی گریِ غیررسمی در فرآیندی بود که می توانست خیلی بیشتر از آن چیزی جلو برود که پس از انتخابات فاجعه بارِ آمریکا پیشرفتش متوقف شد. یعنی روی کار آمدنِ رییس جمهور جدید آمریکا که منافع و مصالحِ قطب مخالف را نمایندگی می کرد (۵).

توریوس همیشه می گفت کارِ من «دیپلماسیِ مخفی» بود. یا اغلب در مجامع عمومی می گفت من روشی داشتم برای اینکه اخبارِ بد را طوری به گوش طرفین برسانم که خوب بنظر برسد. و من هیچوقت نفهمیدم این حرفها سرزنشِ من بود یا تعریف و تمجید.

– چه سنخ دولتی علاقه مندید در کشورتان ببینید؟

مارکز: هر دولتی که بخواهد فقرا را خوشبخت کند. فقط یک لحظه به آن فکر کنید!

پی نوشت:

۱: اشاره ی مارکز به آلفونزو لوپز پومارخو( آلفونزو لوپزِ پدر) است که در حد فاصل سالهای ۱۹۳۴ تا ۱۹۳۸ و ۱۹۴۲ تا ۱۹۴۶ رییس جمهور کلمبیا بود.

۲: احتمالا اشاره ی مارکز به موجِ گرانیِ اوایل دهه ی ۸۰ در لهستان برمی گردد که به اعتصابات کارگران منجر شد. با اوج گرفتن اعتصابات در سال ۱۹۸۱ دولت کمونیستی وضع جنگی و فوق العاده اعلام کرد و شورای نظامی اداره ی لهستان را به عهده گرفت.

۳: کنفرانس یالتا که انتهای جنگ دوم جهانی و با حضور چرچیل، استالین و روزولت در شبه جزیره ی کریمه برگزار شد.  یکی از موضوعات این کنفرانس جدال برای نحوه ی تقسیم کشورها بین قطبهای غرب و شرق بود.

۴: اسامی روسای جمهوریِ کشورهای نوشته شده

۵: اشاره ی مارکز به آغاز دورانِ ریاست جمهوریِ ریگان است.

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟