مریم عربی
چهار ساله بودم که بابا از خانه رفت و چند وقتی پیدایش نشد. دو سه ماه بعد برگشت، اما تنها نبود. با یک دستش پسربچه تپلی را بغل کرده بود و دست دیگرش در دست دختربچه قدبلند لاغراندامی بود که مثل احمقها مدام لبخند میزد و دندانهای کج و معوج و یکی در میانش را نشان میداد. از آن روز به بعد، هیچ چیز زندگیمان دیگر مثل قبل نشد.
همیشه دلم برادر و خواهر میخواست، اما نه اینطوری. اینها که خواهر و برادر نبودند، دو تا غریبه بودند که با آمدنشان دیگر توی بغل بابا جایی برای من نبود. آن یکی با چشمهای بادامی و موهای لخت مشکیاش از همه دلبری میکرد و این یکی با لبخند احمقانه و صورت رنگپریده. یک بار که مامان گریه میکرد، از بابا شنیدم که میگفت: «این مادرمردهها چه گناهی کردهاند؟» مادرمرده؛ این واژه غریب سنگین که آن موقع معنایش را نمیدانستم، چنان ترسی را به جانم انداخت که تا چند شب کابوس میدیدم. از مامان که معنایش را پرسیدم، فقط گریه کرد. وحشتم بیشتر شد.
چیزی نگذشت که چند تا قاب عکس به عکسهای روی طاقچه اضافه شد؛ تصویری از دو، سهسالگی دخترک با همان لبخندِ کجِ اعصابخردکن و پسرک با آن نگاه خیره شیطان. یک عکس دونفره از آنها هم کنار عکس محبوب خانوادگیمان جا خوش کرد که از همه بیشتر لجم را درمیآورد. یکی دو بار هم به بهانه بازی آن را زمین انداختم و شکستم؛ اما تصویر شادی دونفرهشان به یک روز نکشیده دوباره در یک قاب عکس تازه جا خوش میکرد. شادیشان تمامنشدنی بود؛ لبخند از لبهای باریک دخترک و چشمهای بادامی پسرک محو نمیشد.
***
۱۵ سال از روزی که بابا با دخترک و پسرک به خانه برگشت، میگذرد. حالا پررنگترین تصویری که از کودکی به یادم مانده، تصویری از شب تولد دوسالگی پسرک است. مامان سنگ تمام گذاشته بود و غذای محبوب بابا و شیرینی زنجبیلی مورد علاقه پسرک را درست کرده بود. قبلا شیرینی محبوبم بود، اما آن شب بوی تند زنجبیلش دلم را به هم میزد. پسرک خودشیرینی میکرد و بابا بلندبلند میخندید. دخترک هم طبق معمول لبخند میزد و ناخنهایش را میجوید. کیک شکلاتی بزرگی برای تولد سفارش داده بودند با شمعهای بلند پیچپیچی؛ از همانها که شبیه به لامپهای کممصرف است و من همیشه دوست داشتم گازشان بزنم. پسرک شمعها را فوت کرد و همه شکلاتهای روی کیک را خورد. میخواست شمعها را هم گاز بزند که بابا اجازه نداد. عمو هم آن شب آمده بود. برای پسرک یک سهچرخه آبیرنگ خریده بود که روی چرخهایش دایرههای پلاستیکی رنگیرنگی داشت. آخر شب همه دور میز جمع شدیم و عکس یادگاری گرفتیم. بابا درست مثل اولین روزی که با بچهها به خانه برگشت، یکی را بغل کرده بود و دستش را دور شانه آن یکی انداخته بود. من روی پای مامان نشستم که دوباره چشمهایش خیس بود. دلم از آن شیرینیهای زنجبیلی میخواست که بوی تند زنجبیل نمیداد. دلم میخواست شکلاتهای روی کیک را من لیس میزدم. میخواستم گریه کنم، اما بیخودی رو به دوربین لبخند زدم؛ از آن لبخندهای کج و معوج مثل دخترکهای مادرمرده.
فردا ۱۹ ساله میشوم. دوست دارم تولدم را تنها جشن بگیرم. یک کیک بزرگ سفارش بدهم و شکلاتهایش را با کسی قسمت نکنم. به مامان هم میگویم برایم شیرینی زنجبیلی درست کند. شمعهای پیچپیچی را فوت میکنم و از خودم سلفی میگیرم. شاید هم برای خودم یک دوچرخه کادو گرفتم؛ یک دوچرخه آبی با چرخهای رنگی.
شماره ۷۰۹
ادامه دارد ؟