تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۰۳/۲۱ - ۰۶:۴۸ | کد خبر : 3134

عروسی عمو مهراب

مرتضی قدیمی آن سال‌ها هنوز این تعداد آرایشگاه وجود نداشت. سال‌هایی که هیچ ‌کافی‌شاپی وجود نداشت و خیلی‌ها هنوز اولین پیتزای زندگی خود را نخورده بودند تا از کش آمدن پنیر پیتزا تعجب کنند. کافه‌تریا چرا، آن هم نه همه‌جا. من فقط آن را که در بیمارستان جم بود، یادم هست. تقریبا همه افراد خانواده […]

مرتضی قدیمی

آن سال‌ها هنوز این تعداد آرایشگاه وجود نداشت. سال‌هایی که هیچ ‌کافی‌شاپی وجود نداشت و خیلی‌ها هنوز اولین پیتزای زندگی خود را نخورده بودند تا از کش آمدن پنیر پیتزا تعجب کنند. کافه‌تریا چرا، آن هم نه همه‌جا. من فقط آن را که در بیمارستان جم بود، یادم هست. تقریبا همه افراد خانواده از مامان و مامان‌بزرگ بگیر تا شوهرخاله که همه عم‌اقلی صدایش می‌کردیم، در بیمارستان جم با تیغ جراحی دکتر وارطان آشنا شدند که چقدر نازنین بود این پیرمرد ارمنی. از لذت‌های ما بچه‌ها رفتن بیمارستان جم و نشستن در لابی بود تا بزرگ‌ترها از طبقه چندم بیایند. برای این‌که بهانه نگیریم، یک‌جوری ردمان می‌کردند لابه‌لای خودشان و بالا می‌بردنمان وقتی رفتن بچه به طبقات ممنوع بود، یا این‌که چاره‌ای نبود و باید روی آن مبل‌های چرمی بزرگ می‌نشستیم که گاهی دومی را بیشتر دوست داشتیم اگر دل‌تنگ اویی که جراحی کرده بود نمی‌شدیم؛ برایمان از کافه‌تریای بیمارستان جم سن‌کوییک می‌خریدند و اگر دایی محسن بود، کیک شکلاتی هم. آن سال‌ها، بهانه رفتن به آرایشگاه، کوتاه کردن مو بود صرفا. مردانه زنانه‌اش هیچ فرقی نکرده و نخواهد کرد. کسی به هوای سشوار کردن این‌ها به آرایشگاه نمی‌رفت، مگر مواقع عروسی، آن هم اگر می‌شد همراه داماد بود.
چند هفته بعد عروسی عمو مهراب بود و من موهایم را از چند وقت قبل نزده بودم به این امید که بتوانم با عمو مهراب به آرایشگاه بروم و به قول معروف تیپ بزنم.
آقای غریب ناظم مدرسه راهنمایی مدرس از آن بالا پشت بلندگو گفت شنبه هرکی موهاش بلند باشه، از دم در برش می‌گردونم خونه. سه نمره هم انضباط. فقط قدیمی استثنائا که عروسی عموشه هفته دیگه می‌زنه. هم خوشحال شدم که این رو گفت، هم یک جوری خجالت کشیدم. بابا زنگ زده بود به آقای غریب گفته بود. برخی با ماشین چهار زده بودند و باقی هم مویشان کمی بیشتر از آن مقدار بود که با ماشین زده باشند.
آن سال‌ها با ماشین زدن مو اتفاقی معمول بود، خاصه تابستان‌ها که هوا گرم می‌شد. البته که هرچه سال‌ها می‌گذشت، مقاومت در کچل کردن بیشتر می‌شد و مهم‌ترین موضوع برای اقشار متوسط جامعه همان پرداخت پول آرایشگاه بود وقتی پدر خانواده، یک ماشین دستی داشت تا در کمتر از یک ربع، کار را مجانی تمام کند. خوش‌بختانه پدر من نداشت تا اگر هر وقت منزل عم‌اقلی می‌رفتیم، این اتفاق ناگوار بیفتد. او داشت تا من هر وقت موهایم بلند می‌شد، آن حوالی پیدایم نشود تا هرطور شده موها را دست آقا بهمن بسپارم و طبق معمول پسرانه بزنم. پسرانه اصطلاحی معمول بود برای کوتاه شدن مو تا جایی که قیچی جواب می‌دهد و مورد استفاده مادرها. هیچ یادم نمی‌رود آن باری که پیش بهمن موهایم را زدم و قبل تمام شدن کار، سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت دیگه ۲۰ تومان نیست. شده ۲۵ تومن. از دفعه دیگه ۲۵ تومن بیار. این جمله مثل پتکی بود که چطور بتوانم پنج تومن اضافه بگیرم وقتی برای گرفتن همان پنج تومن هم کلی ماجرا داشتم.
چند روز به عروسی عمو مهراب مانده بود و من خوشحال از این‌که می‌توانم با موی بلند و تیپ درست و حسابی به عروسی بروم و خیال انداختن عکس‌های متعدد، زندگی را خیلی دل‌پذیر کرده بود.
از روی صندلی بلند شده بودم و یک ۲۰ تومانی به آقا بهمن داده بودم و او هم گفته بود مگه نگفتم از دفعه بعد ۲۵ تومان. گفتم دفعه دیگه ۳۰ تومان میارم.
وقتی مادرم گفت چرا هنوز نرفتی آرایشگاه، گفتم مگه قرار نیست با عمو مهراب برم. بی‌آن‌که نگاهم کند، گفت نه. چه معنی داره تو با داماد بری آرایشگاه. بعد هم گفت زود باش، وگرنه با همین سر و وضع مسخره‌ات باید بیای.
پنج‌شنبه بود و حتما هم سر آقا بهمن شلوغ. اما مهم‌تر این بود که ۱۵ تومن بیشتر از همه پولی را که پدرم داده بود، نداشتم و درخواست پول همراه می‌شد با حساب پس دادن که چه کردی ۴۰ تومنی را که دادم.
روی صندلی نشستم و قبل من یک نفر دیگر هم منتظر بود تا کار آقا بهمن بر پیرمردی که زیر دستش بود، تمام شود. با کلی اصرار پنج تومن از خواهرم قرض گرفتم تا پولم بشود ۲۰ تومان. کار پیرمرد که تمام شد و نفر قبل من نشست روی صندلی، آقا بهمن از تو آینه نگاهم کرد و گفت ۳۰ تومن آوردی؟ جواب دادم نه. ۲۰ تومن، ولی دفعه دیگه بدهیم رو می‌دم، باید بریم عروسی.
نگران بودم بگوید نه. نگفت و اتفاقا با لبخند جواب داد باشه بشین. منتظر ماندم کار نفر قبلی تمام شود و چقدر خوشحال بودم پذیرفت.
پیش‌بند را که بست، گفت ببینم ۲۰ تومنت را. دست کردم توی جیبم. حدس زدم نگران بوده همین ۲۰ تومان را هم نداشته باشم. گرفت گذاشت تو جیبش. مثل همیشه با آب‌پاش شروع نکرد و تا در کمتر از چند لحظه بعد یک خط روی سرم توی آینه ببینم. با ماشین کچل کرده بود که داد زدم چی‌کار می‌کنی آقا بهمن. ماشین را از روی سرم برداشت و گفت یعنی چی؟ بغضم ترکید و با هق‌هق گفتم عروسی. متوجه نشد و پرسید چی؟ گفتم عروسی چرا کچل کردی. با کف آن دست دیگرش زد به سرش گفت وای. فکر کردم گفتی ماشین کنم. فکر کردم آن ۲۰ تومان ۱۰ تومان طلب قبل بود و ۱۰ تومان هم برای ماشین. من گریه می‌کردم و چاره‌ای نبود. او باقی موها را ماشین می‌کرد. پیش‌بند پر از موهایی شده بود که نگه داشته بودم برای عروسی عمو مهراب که نرفتم. تنها ماندم خانه و دیگر هیچ‌وقت هم نرفتم آرایشگاه آقا بهمن.

شماره ۷۰۸

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟