اینستادرام
مریم عربی
کی فکرش را میکرد یک روز تو اینطوری با چشمهای گرد و درشت مشکی که آدم را یاد کارتونهای ژاپنی میاندازد، زل بزنی به من و من قربانصدقه دستهای کوچکت بروم که با ماژیک رنگی شده. چشم من را دور ببینی و بایستی جلوی آینه اتاق خواب. دماغ کوچک و سربالایت را که معلوم نیست به که رفته، بچسبانی به آینه و گرمای نفسهایت آینه را تار کند. بعد همین که میخواهی قایمکی رژ لب قرمزم را از روی میز توالت کش بروی، از پشت سر صدایت کنم و برگردی و با چشمهای گرد گناهکار زل بزنی توی چشمهایم.
کی فکرش را میکرد چشم به هم بزنم و پنج ساله شوی و هزار تا عکس قد و نیمقد از من و تو روی در و دیوار خانه صف بکشد؛ جوری که انگار واقعا مادرت هستم، انگار ۹ ماه تمام توی شکمم غلت زدهای و چرخیدهای و قد کشیدهای و یک روز عجیب و غریب توی بیمارستان سرتاپا برهنه و خیس، روی بدن دردکشیدهام جا خوش کردهای. انگار نور از پنجره بزرگ اتاق بیمارستان تابیده روی صورت کبود یکروزهات و من بغلت کردهام و تا آخر عمر، درد فراموشم شده. انگار ساعت به ساعت مورفین تزریق کرده باشند توی بدنم. مست زل بزنم توی چشمهای گرد و درشت سیاهت که آدم را یاد کارتونهای ژاپنی میاندازد.
دوربین را زوم میکنم روی چشمهایت. روی موهای پریشان پشت گردنت که بازیگوشانه از کش سر بیرون پریده. روی دستهای رنگی و ناخنهای یک در میان لاکزدهات. پشت به آینه ایستادهای و تصویر کاغذرنگیهای جشن تولد پنجسالگیات افتاده توی آینه. یک عکس تمامقد میگیرم. از صورت خسته از بازیگوشیهای جشن تولد و ژاکت گل و گشاد خانگی و موهای بههمریخته و گلسر براق آویزانت. دوربین چیلیک صدا میکند و عکس آرامآرام از دریچه دوربین میزند بیرون و با حوصله زیر نور اتاق جان میگیرد. عکس پر از رنگ است. پر از بوی کیک خامهای و کاغذ کادوی اکلیلی و پیراهن قرمز مهمانی. پشت سرت توی آینه تصویر محو خودم را میبینم؛ بیصدا و سیاهوسفید، وسط دنیای شلوغ و پلوغ و رنگی بچگانه. از پشت دوربین خیره نگاهت میکنم؛ جوری که انگار واقعا مادرت هستم. مشغول آویزان کردن عکس دونفره کنار باقی عکسها میشوم و به روی خودم نمیآورم که رژ لب قرمز را با دستهای کوچک ماژیکی توی جیب ژاکتت چپاندی. دوباره دوربین را بالا میآورم و از چشمهای درشت و گرد و گناهکارت عکس میگیرم. عکس آرام بیرون میآید و جان میگیرد. تصویر چشمهایت قشنگترین منظره دنیاست.