تاریخ انتشار:۱۳۹۵/۰۸/۱۵ - ۰۴:۴۴ | کد خبر : 1274

غارنشینی که ول میچرخد

درباره «میرزا حمید» هنرمند خیابانی امیر هاتفی نیا «Unknown» ؛ این، تنها کلمه‌ای بود که زیر اولین کارش در صفحه‌های اینستاگرام دیده میشد. کسی نمیدانست آفریننده دو موجودی که در خیابان ولیعصر -سایه به سایه هم- قدم بر میدارند، کیست. کم کم، اسمی از «میرزا حمید » به میان آمد و یک به یک کارهایش […]

درباره «میرزا حمید» هنرمند خیابانی

امیر هاتفی نیا

«Unknown» ؛ این، تنها کلمه‌ای بود که زیر اولین کارش در صفحه‌های اینستاگرام دیده میشد. کسی نمیدانست آفریننده دو موجودی که در خیابان ولیعصر -سایه به سایه هم- قدم بر میدارند، کیست. کم کم، اسمی از «میرزا حمید » به میان آمد و یک به یک کارهایش در خیابانهای تهران جاخوش کرد؛ در دل مردم هم. «میرزا حمید » یک هنرمند خیابانی است. هرچند که ابزار و شیوه کار کردنش در خیابان با بقیه متفاوت باشد. مثلا او به جای اسپری رنگ، قلم مو در دست میگیرد؛ همان چیزی که میتواند به وسیله اش شخصیتهای مد نظر را به دیوارهای شهر بکشاند. او هیچ امضایی پای کارهایش ندارد. برخلاف آن عده که اسم و رسم شان را حتی به همراه هشتگ پای
دیوار زیرنویس میکنند. در واقع «میرزا حمید » بهترین امضا برای کارهایش را خودِ اثر میداند؛ به شکلی که هر کس هر کدام از کارها را که دید، از سبک و سیاقِ آن به خالقش پی ببرد. با این حال پای کارهایش یک دایره نقش میبنند که از نقاشی غارنشینها الهام گرفته شده. او صبح تا شب خیابانها و کوچه‌ها را گز میکند. کار اصلی میرزا همین «گز کردن » است و البته کشف کردن. او میخواهد ما را به حیرت در برابر هستی بکشاند. برای همین هم هست که کارهایش را با خاک اُخرا، اولین رنگ بشر اجرا میکند.

در شهر غارهای بیشتری سراغ دارم
«میرزا حمید » در شهر غارهای بیشتری را سراغ دارد. انسان نخستین تا قبل از رام کردن حیوانات و سوار شدن بر آنها از حداقل سرعتش استفاده میکرد که همان قدم زدن و دویدن بود. میرزا هم از همین حداقل سرعت استفاده میکند و در شهر راه میرود. به قول خودش «راه رفتن و توجه کردن باهم هماهنگ تر هستند، تا سواره رفتن و توجه کردن. » او خودش را جای انسان نخستین میگذارد و میگوید: «در پهنه دشتی قدم میزنم که قطرههای درشت که قبلا شبیه اش را جمع شده روی قسمتهایی از زمین و روان میان سنگها دیده بودم از آسمان پایین میآید. بلافاصله آن دایره نورانی میتابد و رنگهایی منظم و هلالی چیده شده روی هم در آسمان ظاهر میشود. این چیست؟ هرچه به سمتش میروم به آن نمیرسم. پایه‌هایش روی زمین است، اما انگار موجودی دست‌نیافتنی است. با آن حرف میزنم. صدایش میزنم. اسم تو چیست؟ برای من ظاهر شدی؟ خبری برایم آوردهای؟ خبری به رنگ پرهای آن پرنده خوش صدا که پیشتر دیده بودم. و این چنین رنگین کمانی انسان نخستین را حیران میکرد و هزاران سوال و معنا در دلش میریخت و قدمهایی که در هرکجا برمی داشت معنای جستوجو و کشف پیدا میکرد. قدم زدن برای کشف کردن. حالا و در قرن حاضر بعد از یک باران شدید رنگین کمانی در آسمان ظاهر میشود. کودکی که تا به حال فقط
رنگین کمان را در کتاب درسی اش دیده با دیدن رنگین کمان ذوق میکند و خوشحال میشود، اما برای او همه چیز حل شده است. علم برایش رنگین کمان را در یک جمله تعریف کرده، پس آن کودک دیگر اعتماد به نفسِ این را ندارد که دست به کشف بزند و معنای تازهای را در رنگین کمان بیابد. کودک حیرت نمیکند و فقط ذوق میکند. »

%db%b1

قلبش را ناآرام میکند و بیخوابی سراغش می‌آید
میرزا حمید ادامه میدهد: «آغاز فلسفه و معرفت حیرت است، اما تعریف یک خطی رنگین کمان که در کتاب درسی آمده ادعا دارد رنگین کمان را جامع و مانع تعریف کرده است و دیگر در آن جای هیچ سوالی نیست. در این لحظه است که هستی با تمام شگفت‌انگیزیاش در تسخیر ادعاهای خنده داری قرار میگیرد که امروز ارائه میشوند و فردا باطل. حال اینکه در قلب ما این ادعاهای علمی به یقین‌یترین و محکمترین تعاریف تبدیل شده اند. ما حتی لحظه‌ای و آنی نمیتوانیم تصور کنیم رنگین کمان چیزی فراتر از تجزیه نور در بخار آب موجود در هواست. کلید در دست آنهاست. و فقط خودشانند که انگار میتوانند این تعریف را باطل کنند و تعریف دیگری ارائه دهند.
کودک نخستین اما حیران به دنبال پایه‌های رنگین کمان میدود و هستی در هر قدم برایش بزرگ و بزرگ تر میشود.
حیرت، قلبش را ناآرام میکند و شب بیخوابی سراغش میآید و خیال رنگین کمان او را مجبور میکند روی دیوار غار چیزی شبیه به آن موجود زیبا و دستنیافتنی بکشد. » هزاران سال بعد روی دیوار غار و یا روی تکه سنگی شاهد حیرت نامه کسی هستیم که حیران در این دنیا قدم بر میداشته و کشف میکرده؛ اولین بار که حیوان شاخ داری دیدم؛ اولین بار که خودم را در آب دیدم، اولین بار که سایه‌ام را دیدم، اولین بار که شکار کردم، اولین بار که آسمان شب را دیدم؛ اولین ستارهدنباله‌دار، اولین مرگ، اولین عشق، اولین تولد….

هر چیز حیرانم کند روی غارهای شهر میکشم
میرزا حمید راهِ همان نخستینها را میرود. با تعریفها میجنگد و گوشش به آنها بدهکار نیست: «هرچیز حیرانم
کند را روی غارهای شهرم میکشم. با همان رنگ که پدران و مادران نخستینم با آن نقش میزدند، خاک اُخرا. خاک
سرخ. » او بعد از تمام شدن نقش، هر روز به آنها سر میزند و ساعتها پایشان مینشیند: «من عاشق قدمهایی هستم که میایستند. عاشق قدمهایی که میگذرند و می‌ایستند و چند قدم به عقب برمیدارند. انسان غریب است. چیزی مثل غروب خورشید گاهی ما را متوقف میکند و غربت را یادمان میآورد وگرنه انسان نمی‌ایستد. من هم نمی‌ایستم. ایستادن تحمل میخواهد. همین که میایستی غربت، قلب را به درد میآورد. غروبها من هم ترجیح میدهم خواب باشم. بیاید و برود. برای همین عاشق قدمهایی هستم که میایستند. »

%db%b5

اعتراض به انسانی که دیگر چیزی برایش مهم نیست
مادری برایش پیام میگذارد که «نقش زن کاسه به دست را کنار خانه ما کشیدهای و دختر کوچکم هر روز که از کنارش رد میشویم، میایستد و از من میخواهد داستان این نقش را برایش تعریف کنم. من داستان این نقش را نمیدانم. داستانش را بگو تا به دخترم بگویم. » میرزا حمید هم همان شب داستان آن نقش را پلات میگیرد و کنار کار میچسباند و صبح مادر داستان نقش را برای دخترش تعریف میکند. میرزا تلاش میکند لحظات حیرت انگیزی برای آن دختر رقم بزند. بعد از ماجرا آن مادر و دختر سراغ نقشهای دیگری هم میروند.
«اگر گرافیتی هنر اعتراض است؛ اعتراض من را یک کودک شنید. اعتراض به انسانی که دیگر داستان هیچ چیزی برایش مهم نیست؛ و گویی مسخ شده و نمیداند کجاست و اینجا چه خیر است؛ و حتی برایش مهم هم نیست و آنقدر مشغله دارد که این سوالها برایش بی‌معنی است. غربت او را احاطه کرده و و نمیداند این فشار بر قلبش از کجا میآید. در دنیایی که همه چیز خیلی عادی شده و مرگ و قتل عام و فقر و خیلی چیزهای ناگوارتر حتی کسل کننده شده، باید ایستاد و فکر کرد. »

%db%b6

خیابان میرزای شیرازی؛ نمایشگاه آینه های میرزا
میرزا تکهای آینه از روی زمین پیدا کرده و مجنون شده. او دلش برای موجوداتی که خودشان را ندیده اند میسوزد؛ برای همین میخواهد آنها را به خودشان نشان دهد. مخاطب او انسان است. اعتراض که بن مابه هنر خیابانی است در کارهایش دیدهمیشود؛ اما اعتراض به انسان: «تو چی کار داری میکنی؟ » او در واقع انسان را با خودش مواجه میکند. برای همین هم باآینه ها همراه شده؛ آینه هایی که جیوه پشتشان تراشیده شده و نقشی رویشان شکل گرفته: «تقدیم به دوستان غریبم. تو زیبایی. خودت را ببین. تو باارزشی. اینجا زود تمام میشود. اینجا به کوتاهی همین لحظه است که مقابل آینه ایستاده ای و خودت را تماشا میکنی. » مرحله بعدی از وقتی آغاز میشود که ماموران شهرداری بدون اینکه آینه ها را از دیوار بکنند،  فقط نقش روی آنها را میشکنند. از آنجا به بعد آینه ها بهشکل بی رحمانهای غربت هر کس را که مقابلش میایستد به رخ میکشند.
میرزا حمید ماجرای آینه پرنده دار را تعریف میکند: «نقش روی آینه انسانی بود که روی سرش یک پرنده نشسته بود.نسل آخر پرندگان مهاجر چون به هیچ نقطهای از زمین اعتماد نداشت برای استراحت آمد و روی سر تو نشست، چون فقط به تو اعتماد داشت. آینه را نصب کردم (خیابان میرزای شیرازی پایینتر از کوچه هفدهم)و فردا سراغش رفتم. نقش آینه شکسته شده بود، اما نقش پرنده سالم بود و فقط آدمی که پرنده روی سرش نشسته بود خرد شده بود و حتی یک تَرَک هم به پرنده نرسیده بود. پای آینه، مایع شوری از چشمم آمد و با خودم تکرار کردم نسل آخر پرندگان مهاجر چون به هیچ نقطه ای از زمین اعتماد نداشت برای استراحت روی سر تونشست و تو تا پای جان مراقبش بودی. حالا او سالم است وتو شکسته ای. »
ماجرای بعد، ماجرای سبزی فروش اهل افغانستان است که میرزا حمید شبانه آینه ای را با نقشی عاشقانه بالای سرش نصب میکند: «نقش عاشق و معشوقی را گذاشتم که سفت دست همدیگر را فشرده بودند. چند روز بعد یکی از دوستانم سراغش رفت. نقش آینه شکسته شده بود. با سبزی فروش گفتوگو کرده بود و او گفته بود این آینه را من اینجا نزده ام، اما هرکس اینآینه را اینجا گذاشته، برای من گذاشته. » سبزی فروش برای نگهداری از آن آینه با زن و شوهری که میخواستند آینه را از جا بکنند درگیر میشود و آنها او را تهدید میکنند که به شهرداریخبر میدهند بساط سبزی فروشیاش را جمع کند. او هم میگوید هرکاری میخواهید بکنید، اما این آینه برای من استو تا وقتی من اینجایم مراقبش هستم. آن آینه هنوز سر جایش-کوچه دوازدهم میرزای شیرازی- هست؛ اما عاشق و معشوقشهمانطور دست در دست هم انگار پر کشیده و رفته اند.

میرزا به نقاشی روی غارهای شهر و آینه چسبانی ادامه میدهد:«همانطور که چندبار برای مامور پلیس توضیح داده ام اعتراض سیاسی و اجتماعیِ به روزی را در کارم دنبال نمیکنم، بلکه به دنبال درد و دل هستم، درد و دل. » راستش را بخواهید، هنوز هم او برای من ناشناخته است. درست مثل اولین باری که کارش را دیدم؛ آنجاکه زیرش نوشته شده بود: .»Unknown«

شماره ۶۸۴

خرید نسخه الکترونیک

کتابفروشی الکترونیک طاقچه

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظرات شما

  1. حسین ارشد
    3, مرداد, 1402 17:29

    چه دغدغه و دنیایی! چه هنری و تفکری!
    لذت بردم، در طول خوانش متن غرق شدم در تصور اون زندگی بشر اولیه.

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟