تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۰۷/۱۶ - ۰۶:۰۰ | کد خبر : 3890

فراموش نمیکنیم

مرتضی قدیمی جنگ تمام شده است و دیگر خبری از خیلی چیزها نیست؛ از جوان‌هایی با سربندهای سبز و قرمز که سر را از پنجره اتوبوس بیرون آورده و لبخندزنان راهی جبهه می‌شوند، از صدای آژیر قرمز و بعد سفید که در فاصله بین این دو با صدای انفجاری دور یا نزدیک قلبمان می‌ریخت در […]

مرتضی قدیمی
جنگ تمام شده است و دیگر خبری از خیلی چیزها نیست؛ از جوان‌هایی با سربندهای سبز و قرمز که سر را از پنجره اتوبوس بیرون آورده و لبخندزنان راهی جبهه می‌شوند، از صدای آژیر قرمز و بعد سفید که در فاصله بین این دو با صدای انفجاری دور یا نزدیک قلبمان می‌ریخت در آغوش مادر که پناهمان بود و او تکیه بر دیوار زیرزمین همسایه که آن‌جا پناه باشد، از نارنجک‌های پلاستیکی که در مدرسه توزیع می‌کردند تا قلکی باشند برای کمک به جبهه‌ها بعد از پر کردنشان، از سنگرهای جلوی مساجد که با کیسه‌های پر از شن و با فرمی نیم‌دایره بخشی از پیاده‌رو را گرفته بودند بی‌آن‌که مزاحم باشند احیانا.
جنگ تمام شده است و دیگر خبری از خیلی چیزها نیست؛ از صدای صادق آهنگران وقتی در تلویزیون می‌خواند «با نوای کاروان، بار بندید همرهان، این قافله عزم کرب و بلا دارد »، از محمود کریمی علویجه که با گفتن «شنوندگان عزیز توجه فرمایید؛ خرمشهر، شهر خون، آزاد شد» بسیار معروف شد و بعد هربار عملیات موفق او بود که دلمان را شاد می‌کرد با صدایش، از او که با چه هیجانی در تلویزیون می‌خواند «کربلا، کربلا ما داریم می‌آییم، اسرای مظلوم ما داریم می‌آییم» و‌ نفهمیدیم آیا بعد جنگ همان شور و هیجان را داشت یا نه؟
جنگ تمام شده است و دیگر خبری از خیلی چیزها نیست؛ از صف‌های طولانی گرفتن گوشت و نان و حتی زولبیا و بامیه در ماه رمضان، از اعلامیه‌های سفید و قرمزی که به در و دیوار همه شهرها چسبیده بود با عکس جوانی و عبارت بسم رب الشهدا و الصدیقین، از مردانی که اغلب ریش بلند توپی داشتند، از دو شبکه سیاه و سفید تلویزیون که برای بزرگ‌ترها اخبارش مهم‌ترین بود و برای ما کارتون ساعت پنج.
جنگ تمام شده است و دیگر خبری از خیلی چیزها نیست؛ اما هنوز جنازه می‌آید و آخرینش عجیب بود هم اسمش و هم ماجراهایش؛ حسن جنگجو، که حتما همه خواندید درباره‌اش و با نگاه به آن عکس معروف آلفرد یعقوب‌زاده گفتید نه! هنوز هر از گاهی چند یا چندین جنازه که حتما پیدا می‌شود تا فقط دل‌خوشی آن پدر و مادر پیری باشد که فرزندشان برگشت، البته اگر زنده باشند.
ماجرای جیران پورعلی، مادر حسن جنگجو، هم عجیب بود. جنازه که حتما نه، حسن بعد از این همه سال بازمی‌گردد و مادر در کما، همان روز از دنیا می‌رود. انگار که کش داده باشد به‌سختی این روزهای آخر را تا آمدن حسن را ببیند و بعد با خیال راحت با هم بروند، گرچه حسن سال‌ها قبل رفته بود.
جنگ تمام شده است و دیگر خبری از خیلی چیزها نیست؛ حتما دیر یا زود همین جنازه‌ها هم تمام می‌شوند و شاید که حیدری در خبر ساعت ۲۱ بگوید فردا آخرین جنازه از شهدای هشت سال دفاع مقدس وارد میهن اسلامی می‌شود.
شاید که بعد از گفته شدن آن خبر، به‌زودی بهانه‌های یادآوری آن سال‌ها هم از دست برود و آرام آرام آرام حافظه‌ها از خاطرات آن سال‌ها هم پاک شود و بزرگ‌ترها که پیر شدند، فراموش کنند جنگ را و جوان‌ترها هم نه چیزی خوانده باشند و نه دیده، تا بدانند چه گذشت بر مردم و مرزها و سربازها و نوجوان‌های کشور.
و چه حیف!

شماره ۷۱۷

برچسب ها: ,
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟