تاریخ انتشار:۱۳۹۵/۱۱/۱۶ - ۰۷:۱۰ | کد خبر : 2145

فرشته اماخواب است

کافه‌گردی در فرشته؛ یا یک داستان واقعی شمیم شرافت به فرشته که می‌رسی، از ماشین خودت پیاده می‌شوی و عقب ماشین دختر سوار می‌شوی، یک ماشین مدل بالای مشکی دارد. آخر هفته است و فرشته غوغا. دختر به نزدیکی یک کافی‌شاپ معروف می‌رسد. جلوی پارکبان ترمز می‌کند: «ببین (فلانی) امروز اومده این‌جا؟» پارکبان «فلانی کیه؟ […]

کافه‌گردی در فرشته؛ یا یک داستان واقعی

شمیم شرافت

به فرشته که می‌رسی، از ماشین خودت پیاده می‌شوی و عقب ماشین دختر سوار می‌شوی، یک ماشین مدل بالای مشکی دارد. آخر هفته است و فرشته غوغا. دختر به نزدیکی یک کافی‌شاپ معروف می‌رسد. جلوی پارکبان ترمز می‌کند: «ببین (فلانی) امروز اومده این‌جا؟» پارکبان «فلانی کیه؟ من با اسم نمی‌شناسم، مدل ماشینش رو بگو»، دختر نام ماشینی که چند مدل محدود بیشتر از آن در تهران یافت نمی‌شود را می‌برد، با رنگ و پلاک. «آهان اون رو می‌گی، نه هنوز نیومده، شماره‌ات رو بده این دور و بر باش، وقتی اومد بهت می‌گم بیای.» دختر شماره‌اش را می‌دهد: «ببین با کی معمولا میاد؟ حتما بگی‌ها تابلو نکنی، مثلا من تصادفی اون لحظه که اون میاد کافی‌شاپ می‌رسم این‌جا، اسمی از من نبری تابلو بشم؟» «نه نترس، می‌دونی روزی چند نفر از این ماشین‌ها آمار می‌خوان که یهو طرف رو تو کافی‌شاپ ببینن؟ دفعه قبل یه خانمی اومد مدل ماشین رو گفت و منم وقتی یارو اومد بهش زنگ زدم، خانمه که اومد نگو می‌خواست مچ شوهرش رو بگیره، یه قشقرقی شد که نگو. پس حواست باشه، من مسئولیت قبول نمی‌کنم.» «نه حواسم هست، می‌شناسمش، اونم منو می‌شناسه، با هم قهریم، می‌خوام ببینمش یهو آشتی کنیم.» «حله، می‌شه ۳۰۰.» «ببین ۳۰۰ خیلی زیاده، قبول نیست. ۲۰۰ بگو، من مشتری‌ام، هر وقت این آقا اومد به من زنگ می‌زنی این اطرافم میام.» «نه بابا ۱۰۰ و ۲۰۰ مال این بچه جیگول الکی‌ها است، با این ماشینی که این یارو داره و این‌که آن‌قدر هواخواه داره همون ۳۰۰ خواهر.» دختر ۱۵۰ هزار تومان به پارکبان می‌دهد، ۱۵۰ هزار تومان هم هر وقت فلانی که خیلی معروف است وارد کافی‌شاپ شد و دختر توانست او را ملاقات کند به پارکبان پرداخت خواهد شد.
تا قبل از این‌که پارکبان زنگ بزند، دوری در فرشته می‌زنیم، وارد یکی از گران‌ترین مال‌های تهران می‌شویم. دختر به تو می‌گوید: «اون دختره رو می‌بینی کنار شیرینی فروشی وایساده؟ فلانیه، بوتش رو می‌بینی، ۹ تومان پولشه، آره عزیزم. ۹ میلیون. الان کلهم اجمعین ۲۰ تومان پول لباس این خانم خانم‌ها است. بوت من هم همین قیمت‌ها است البته. این پاساژ رو می‌بینی، مال فلانیه، پسر فلانی. آره بابا، یه بوتیک این‌جا بگم چند میلیارد می‌ارزه. ا، نگاه کن، فلانی اومد. می‌دونی این کیه؟ نوه فلانی. داره میاد سمت ما.» پسر سلام‌علیکی می‌کند. «خونه من همین پینت هاوس کوچه فلانیه، خواستید یه برنامه می‌ذاریم. بریم کافه یه چیزی بخوریم.» کنار کافی‌شاپ صف طویلی هست. پسر سلامی می‌کند و راحت از صف عبور کرده و جایی در داخل می‌نشیند. در کافی‌شاپ همه کنار هم نشسته‌اند، یک میز بلند. بدون فضای شخصی. صدای موزیک زیاد، چشم‌ها به‌جای طرف مقابل به اطراف خیره شده است. همه یک‌شکل و یکدست و یک‌صدا هستند. اگر غریبه باشی، فضای سنگین به‌قدری با تو خشن برخورد خواهد کرد که سریع محل را ترک می‌کنی. برخی در حال سلفی گرفتن هستند.
یک‌ساعتی هست که در کافه نشسته‌ایم. گارسون به سمت میز می‌آید تا ظرف‌های خالی را بردارد. پسر نگاهی باخشم به گارسون می‌کند. «ببین کسی بهت نگفت اینا رو برداری. ما نخواستیم بریم. حرف زیادی بزنی، می‌دم لت و پارت کنن، جنازت بیفته یه گوشه، برام هیچ مهم هم نیست.» گارسون عذرخواهی می‌کند. کم‌کم خسته می‌شویم. حرکت می‌کنیم. داخل پاساژ بوتیکی هست که «آرت» می‌فروشد. پسر خوشش می‌آید. داخل فروشگاه می‌شود. کارت می‌کشد، آرت شش میلیون تومانی تا شب دم در خانه تحویل داده خواهد شد.
خیابان اصلی شلوغ است. یکی از دوستان را می‌بینی، با ماشین بزرگش دوبله می‌ایستد تا سلام و علیکی کنیم، پشت سرش ترافیک شده است، برایش اهمیتی ندارد. خیابان مال اوست. زمانی که ماشین وارداتی میلیاردی‌اش را می‌خرید، به طرز صحیح استفاده از آن فکر نمی‌کرد. چه اهمیتی دارد. کسی بوق نمی‌زند، انگار دیگران هم شرطی شده‌اند، خیابان مال اوست. زن و شوهر پیری که با سختی از پشت ماشین رد شده و به لاین دیگر می‌روند نگاهی باخشم به جوان می‌اندازند و می‌روند. جوان همچنان می‌خندد. خوش و بشی می‌کنیم و هرکسی سوار ماشین خودش می‌شود. تلفن همراه دختر زنگ می‌خورد. پارکبان است. باعجله می‌گوید: «ببین فلانی الان اومد، اما می‌گم نیای بهتره‌ها، تنها نیست.» دختر عصبانی می‌شود: «یعنی چی که تنها نیست. وایسا همین الان میام.» با سرعت سوار ماشین می‌شود. تو هم به سمت ماشین خودت می‌روی. می‌خواهی سوار شوی که گوشه پیاده‌رو حجم سیاهی را می‌بینی، فکر می‌کنی کیسه‌زباله است، نگاهی که می‌اندازی می‌بینی یک نفر انسان داخل آن خوابیده است. شاید هم مرده باشد. با خودت فکر می‌کنی، «کِی این کثافت‌ها رو از تو خیابون جمع می‌کنند.» ماشینی با سرعت از کنارت رد می‌شود. «ا؟ فلانی بود؟» سوار ماشین می‌شوی و با سرعت می‌روی. صدای ویراژ ماشین در فرشته می‌پیچید. فرشته اما خواب است. فرشته مرده است.

شماره ۶۹۶

برچسب ها: ,
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظرات شما

  1. سپیده
    17, بهمن, 1395 10:28

    ???

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟