تاریخ انتشار:۱۴۰۱/۰۱/۰۳ - ۱۲:۰۰ | کد خبر : 8756

ماما

امید شیخ باقری- داستان‌نویس «فیلمنامه‌‌هایی‌ برای‌ خواندن»، نه‌ فیلمنامه‌ یک‌ فیلم‌ِ کوتاه است‌، نه‌ یک‌ داستانِ کوتاه، نه‌ یک‌… هیچ‌! شاید برشی‌ از کیک‌ِ بزرگِ ازریخت‌‌افتاده زندگی‌ مردمان پیرامونمان باشد که‌ شاید هیچ‌‌وقت‌ هیچ‌ ربطی‌ هم‌ به‌ سینما و ادبیات پیدا نکند. تلاش نویسنده «فیلمنامه‌‌هایی‌ برای‌ خواندن» مانند تلاش قنادی‌ ا‌ست‌ که‌ با لیسک‌ِ شیرینی‌‌پزی‌ِ […]

امید شیخ باقری- داستان‌نویس

«فیلمنامه‌‌هایی‌ برای‌ خواندن»، نه‌ فیلمنامه‌ یک‌ فیلم‌ِ کوتاه است‌، نه‌ یک‌ داستانِ کوتاه، نه‌ یک‌… هیچ‌! شاید برشی‌ از کیک‌ِ بزرگِ ازریخت‌‌افتاده زندگی‌ مردمان پیرامونمان باشد که‌ شاید هیچ‌‌وقت‌ هیچ‌ ربطی‌ هم‌ به‌ سینما و ادبیات پیدا نکند. تلاش نویسنده «فیلمنامه‌‌هایی‌ برای‌ خواندن» مانند تلاش قنادی‌ ا‌ست‌ که‌ با لیسک‌ِ شیرینی‌‌پزی‌ِ در دستش‌ برای‌ آبرومند کردن خامه‌ آن برش از کیک‌ عرق می‌‌ریزد، بلکه‌ قابل‌ سرو شود.

روز ـ خارجی‌ ـ حیاطِ پردرخت‌ِ دانشکده آرش و لاله‌

آرش و لاله‌ روی‌ نیمکتی‌ در مسیر باریک‌ آسفالت‌‌شده میان فضای‌ سبز دانشکده نشسته‌‌اند. آرش انگار که‌ دارد بچه‌‌ای‌ را می‌‌خواباند، پاهای‌ درازشده و از مچ‌ روی‌ هم‌ افتاده مقابلش‌ را تکان‌تکان می‌‌دهد. نگاهش‌ قفل‌ شده روی‌ کفش‌‌هایش‌. کفش‌‌های‌ سفیدش تمیز‌ به‌ نظر می‌‌رسند، اما برای‌ دیدن زردی‌ِ جای‌ ُچغلی‌ کلاغی‌ که‌ چند روز پیش‌ روی‌ همین‌ نیمکت‌ و زیر همین‌ درخت‌ گند زده ‌بود به‌ کفشش‌، خیلی‌ هم‌ نباید چشم‌ تیز کرد. لاله‌ کوله‌‌پشتی‌اش را گذاشته‌ روی‌ نیمکت‌؛ میان خودش و آرش. چهارزانو نشسته‌. چرخیده سمت‌ آرش. پنجه‌‌هایش‌ در هم‌ فرو رفته‌‌اند و حرف که‌ می‌‌زند، در میان بازی‌‌های‌ گوناگون انگشت‌‌هایش‌، قولنج‌ است‌ که‌ َتق‌ و توق می‌‌شکند.

آرش: به‌ این‌ راحتی‌‌ها هم‌ نیست‌. پول می‌‌خواد. نه‌ یه‌‌ ذره، دو ذره. خیلی‌!

لاله‌: می‌‌دونم‌. اما برای‌ تو راحت‌‌تره. بالاخره خواهرت اون‌جاست‌. بابات هم‌ که‌ وضعش‌ خوبه‌!

آرش: خواهرم؟! اون اگه‌ جیب‌ بابام رو نزنه‌…

لاله‌: یعنی‌ یه‌ دعوت‌نامه‌ هم‌ نمی‌‌تونه‌ بفرسته‌؟

آرش: اگه‌ می‌‌خواست‌ بفرسته‌، برای‌ بابام می‌‌فرستاد.

لاله‌: خب‌ شاید…

تلفن‌ آرش زنگ‌ می‌‌خورد. گوشی‌ را از جیبش‌ بیرون می‌‌آورد. کلمه‌ «خانه‌» را روی‌ گوشی‌ می‌‌خواند. آب دهانش‌ را قورت می‌‌دهد. لرزش نوک شست‌ دستش‌ روی‌ سطح‌ نیمچه‌ آیینه‌‌ای‌ گوشی‌ به‌ چشم‌ می‌‌آید. با فشار دادن دکمه‌ سبز، گوشی‌ را سمت‌ گوشش‌ می‌‌برد.

آرش: جانم‌ بابا…

آقا عبداﷲ: سلام بابا. سر کار که‌ نیستی‌؟

آرش: امر…؟!

آقا عبداﷲ: چیز شده!

آرش: چی‌؟

آقا عبداﷲ: چیزی‌ نشده.

آرش: بابا تو رو خدا زود بگو.

آقا عبداﷲ: من‌ امروز رفته‌‌بودم خرید. رفتم‌ یک‌‌مقدار گوشت‌ و مرغ و اینا بگیرم از تعاونی‌ اداره…

آرش: این‌ همه‌ راه؟ باز با اتوبوس رفتی‌؟

آقا عبداﷲ: چیز شد. یعنی‌ چیز خاصی‌ نشده.

آرش: بابا! تو رو روح مامان…

آقا عبداﷲ: گوشیم‌ رو زدن ازم.

آرش: خودت خوبی‌؟

آقا عبداﷲ: آره.

آرش: موتوری‌ بود؟ُهلت‌ که‌ ندادن؟ زمین‌ اینا که‌ نخوردی‌؟ هول که‌ نکردی‌؟!

آقا عبداﷲ: تو اتوبوس زدن. یه‌ پسره می‌‌خواست‌ پا شه‌، من‌ بنشینم‌ سر جاش. هی‌ گفتم‌ نمی‌‌خوام، هی‌ اصرار کرد. آخرش بلند شد، دستم‌ رو گرفت‌ و به‌‌زور من‌ رو نشوند سر جای‌ خودش. کار خودِ نالوطیش‌ بود.

آرش: حالا اشکال نداره. به‌ جونت‌ چیزی‌ نیاد. کل‌ بازار موبایل‌ فدای‌ یه‌ تار موت.

آقا عبداﷲ: پیدا می‌‌شه‌؟

آرش: فکرش رو نکن‌. خدا بزرگه‌.

روز ـ خارجی‌ ـ خیابانهای‌ شهر

آرش پشت‌ فرمان موتور است‌ و لاله‌ ترکش‌ نشسته‌. کلاه کاسکت‌ را لاله‌ روی‌ سرش گذاشته‌ و بندهای‌ کوله‌‌پشتی‌‌ای‌ را هم‌ که‌ انگار چیز مهم‌ و ارزشمندی‌ در آن است‌، از جلو، روی‌ شانه‌‌هایش‌ انداخته‌. آرش و لاله‌ دعوایی‌ با هم‌ ندارند. اما باد و کلاه کاسکت‌ و صدای‌ موتور، دست‌ در دست‌ هم‌ کاری‌ کرده‌اند که‌ گفت‌‌وگوی‌ عادی‌‌شان حالت‌ عصبانیت‌ و پرخاش به‌ خود گرفته‌ است‌.

لاله‌: حالا تو به‌ مارال بگو…

آرش: بگم‌ برای‌ دوستم‌ که‌ دوست‌ داره بیاد خارج، دعوت‌نامه‌ بفرست‌؟

لاله‌: برای‌ من‌ که‌ نه‌. برای‌ من‌ و تو.

آرش: مارال دهنش‌ چفت‌ و بست‌ نداره. به‌ بابام می‌‌گه‌.

لاله‌: خب‌ بگه‌…

آرش سری‌ تکان می‌‌دهد.

آرش: چی‌ بگم‌ آخه‌…

روز ـ خارجی‌ ـ سر کوچه‌ خانه‌ لاله‌

با پیاده شدن لاله‌، آرش هم‌ پیاده می‌‌شود. موتور را خاموش می‌‌کند و می‌‌گذارد رو َجک‌. لاله‌ با نگاهی‌ که‌ چشم‌‌هایش‌ در آن نگران و مضطرب به‌ نظر می‌‌رسند، دست‌ به‌ کاسکت‌، میان برداشتن‌ و برنداشتن‌ کاسکت‌ مردد است‌.

آرش: من‌ یه‌ مدت شاید واتس‌‌اپ و اینستا و اینا نداشته‌‌ باشم‌.

لاله‌ یک‌ نگاهی‌ به‌ دوروبر می‌‌کند.

لاله‌: خوبی‌؟

آرش: آره!

لاله‌: فازت چیه‌؟

آرش: شاید وقتی‌ رفتم‌ خونه‌، گوشیم‌ رو بدم به‌ بابام، خودم گوشی‌ قبلیم‌ رو بردارم.

لاله‌: نه‌ تو رو خدا…

آرش: بابام دو روز بچه‌‌های‌ مارال رو نبینه‌، می‌‌ره تو فاز افسردگی‌.

لاله‌: خب‌ یه‌ گوشی‌ می‌‌خره… این‌‌که‌ غصه‌ نداره. هر روز گوشی‌ این‌ همه‌ آدم رو دزد می‌‌بره…

آرش: نه‌ آخه‌…

لاله‌: اگه‌ می‌‌خوای‌ حرف بزنیم‌، روشن‌ کن‌

بریم‌ یه‌ جای‌ دیگه‌…

آرش نگاهی‌ با یک‌ ابروی‌ بالا به‌ لاله‌ می‌‌کند. اخم‌ کوچکی‌ دارد، اما چیزی‌ نمی‌‌گوید. سوار موتور می‌‌شود و استارت می‌‌زند. لاله‌ کلاه را از روی‌ سرش برمی‌‌دارد و میانِ دو شاخ فرمان می‌‌گذارد.

آرش: خدافظ‌.

لاله‌: وا!

آرش: خوب باشی‌.

لاله‌: آرش واقعا ازت بدم میاد. استادِ گند زدن به‌ حال آدمی‌. اون هم‌ تو آخرین‌ لحظه‌.

آرش: باشه‌… فعلا!

آرش پایش‌ را از روی‌ زمین‌ برمی‌‌دارد و روی‌ رکاب می‌‌گذارد. گاز می‌‌دهد و از لاله‌ دور می‌‌شود.

شب‌ ـ داخلی‌ ـ خانه‌ آقا عبداﷲ

انگار که‌ مهمان به‌ خانه‌ آمده باشد، آقا عبداﷲ همه‌ چراغ‌های‌ خانه‌ را روشن‌ کرده. یکی‌ دوتا از ملحفه‌‌هایی‌ را که‌ روی‌ مبل‌‌های‌ استیل‌ پذیرایی‌ می‌‌کشند، برداشته‌. روی‌ یکی‌ از مبل‌‌های‌ استیل‌، در مقابل‌ دوربین‌ سلفی‌ِ گوشی‌ موبایل‌ِ در دستش‌ جوری‌ نشسته‌ که‌ تابلوفرش پشت‌ سرش پیدا باشد. سیب‌ و پرتقالش‌ بدک نیست‌. اما خوشه‌ انگورِ از ظرف بیرون افتاده خیلی‌ ناشیانه‌ بافته‌ شده. طرف صحبتش‌، آقا فریدون، شوهر مارال است‌. از گرانی‌ مرغ و تخم‌‌مرغ می‌‌گوید. از کم‌ شدن مقدار شیر درون کیسه‌ شیرهای‌ نایلونی‌. از بی‌ مهر و محبت‌ شدن مردم نسبت‌ به‌ هم‌.

آقا عبداﷲ: رحم‌! آقا مردم دیگه‌ رحمی‌ تو دلشون نیست‌.

مارال: حالا اشکالی‌ نداره بابا. مهم‌ اینه‌ که‌ چهار ستون بدنتون سالمه‌.

صدای‌ سیفون می‌‌آید. بین‌ صحبت‌‌های‌ بابا و مارال و آقا فریدون، آرش از دست‌‌شویی‌ بیرون می‌‌آید. پشت‌ و روی‌ دست‌‌هایش‌ را با تی‌‌شرتش‌ خشک‌ می‌‌کند. به‌ اتاقش‌ می‌‌رود و در را پشت‌ سرش می‌‌بندد.

آقا عبداﷲ سری‌ تکان می‌‌دهد و حرف‌هایش‌ را با مارال و دامادِ راه دورش ادامه‌ می‌‌دهد.

آقا عبداﷲ: طفلی‌ این‌ بچه‌‌ هم‌ برداشته‌ گوشی‌ خودش رو داده به‌ من‌…

مارال: دستش‌ درد نکنه‌.

آقا عبداﷲ: تو این‌ وضع‌ و اوضاع…

آقا فریدن: حالا یه‌ گوشیه‌ دیگه‌ باباجان… فردا یه‌ بهترش رو می‌‌خرید ان‌شاءاﷲ!

مارال: حتما حکمتی‌ داشته‌… شاید یک‌ چیزی‌ به‌ جونتون می‌‌خواسته‌ بیاد. فکر کن‌ به‌ مستحق‌ صدقه‌ دادی‌، دورت بگردم!

آقا فریدن: شکایت‌ کردید؟

آقا عبداﷲ: نه‌ هنوز.

آقا فریدون: حتما شکایت‌ کنید. حتما پی‌‌گیری‌ می‌‌کنند. حتما پیدا می‌‌شه‌.

آقا عبداﷲ: ایشالا… تا ببینیم‌ چی‌ می‌‌شه‌.

شب‌ ـ داخلی‌ ـ اتاق آرش

آقا عبداﷲ در آستانه‌ درِ باز اتاق آرش ایستاده. پشت‌ سرش همه‌ چراغ‌های‌ خانه‌ خاموش است‌، جز یک‌ لامپ‌ِ زردِ کم‌‌نور، که‌ کاربردی‌ جز برای‌ به‌ رخ کشیدن ترک‌های‌ سقف‌ و دیوارهای‌ دودگرفته‌ خانه‌ ندارد.

آرش: بابا! انتظار زیادیه‌ واقعا؟

آقا عبداﷲ: چی‌؟

آرش: در زدن…

آقا عبداﷲ: تو دختر می‌‌شدی‌، چه‌ نازنازی‌‌ای‌ می‌‌شدی‌!

آرش: یکی‌ می‌‌شدم لنگه‌ دخترت!

آقا عبداﷲ: چی‌ می‌‌شد می‌‌اومدی‌ یه‌ سلامی‌ می‌‌کردی‌؟

آرش: حوصله‌ نداشتم‌.

آقا عبداﷲ: سر کار هم‌ نرفتی‌ امروز؟ نه‌؟!

آرش: زنگ‌ زدی‌ گوشیت‌ رو ازت زده‌ان. تا بیام، بریم‌ دفترِ چیه‌… سیم‌‌کارتت‌ رو بسوزونیم‌، تا گوشیت‌ رو برات راه بندازم…

آقا عبداﷲ: واقعا این‌‌جوریه‌ که‌ هر وقت‌ خودت دلت‌ خواست‌، می‌‌ری‌ شرکت‌؟

آرش: بله‌! این‌‌جوریه‌!

آقا عبداﷲ: البته‌ بد هم‌ نیست‌. مهم‌ اینه‌ که‌ کارشون انجام بشه‌. موتور هم‌ که‌ بهت‌ داده‌ان! اگه‌ بهشون بگی‌، گوشی‌ نمی‌‌دن بهت‌؟

گوشی‌ِ تلفن‌ قدیمی‌ آرش ویبره شدیدی‌ می‌‌زند. لاله‌ نوشته‌: «واتس‌‌اپ رو روی‌ لپ‌‌تاپت‌ هم‌ نصب‌ نمی‌‌کنی‌؟» آرش بی‌ این‌که‌ جوابی‌ بدهد، اس.ام.اس را می‌‌بندد و گوشی‌ راُسر می‌‌دهد روی‌ میز اتاقش‌.

آرش: نه‌! نمی‌‌دن!

آقا عبداﷲ: کاش می‌‌دادن.

آرش: پیدا می‌‌شه‌ گوشی‌ خودت.

آقا عبداﷲ: آره! ایشالا که‌ بشه‌. گوشی‌ خودم خوب بود. اینی‌ که‌ بهم‌ دادی‌، اصلا به‌ اینترنت‌ وصل‌ نمی‌‌شه‌.

آرش: پس‌ با چی‌ داشتی‌ با مارال حرف می‌‌زدی‌؟

آقا عبداﷲ: منظور این‌‌که‌… منوش فارسی‌ نمی‌‌شه‌… زیادی‌ جوُونیه‌. ُمندش برای‌ من‌ بالاست‌.

آرش: عادت می‌‌کنی‌…

آقا عبداﷲ: شام خوردی‌؟

آرش: چی‌ می‌‌خوری‌؟

آقا عبداﷲ: نمی‌‌دونم‌. از وقتی‌ گوشیم‌ رو دزد برده، اشتها ندارم.

روز ـ خارجی‌ ـ مقابل‌ ساندویچی‌

آرش موتور را کنار نیمکتی‌ در پیاده‌رو پارک کرده. آرش و آقا عبداﷲ روی‌ نیمکت‌ نشسته‌‌اند. آقا عبداﷲ دولُپی‌ مشغول خوردن ساندویچ‌ است‌. آرش ساندویچ‌ دست‌‌نخورده‌اش را میان خودش و آقا عبداﷲ روی‌ نیمکت‌ گذاشته‌. کارِ ساندویچ‌ آقا عبداﷲ از نیمه‌ گذشته‌.

آقا عبداﷲ: دیرت نشه‌؟!

آرش: می‌‌ذارمت‌ خونه‌، بعد می‌‌رم شرکت‌.

آقا عبداﷲ: چرا نمی‌‌خوری‌؟

آرش: اشتها ندارم.

آقا عبداﷲ: کاش یه‌ مرغی‌ چیزی‌ می‌‌گرفتی‌ که‌ من‌ بتونم‌ بخورم.

آرش: بابا!

آقا عبداﷲ: جانِ بابا!

آرش: به‌ نظرت اگه‌ من‌ بخوام برم خارج، مارال کمکم‌ می‌‌کنه‌؟

آقا عبداﷲ: این‌ پسره راست‌ می‌‌گفت‌ مالِ خیلی‌‌ها پیدا می‌‌شه‌؟! خوب شد اومدیم‌ شکایت‌ کردیم‌‌ ها…

آرش: حالا پیدا شد که‌ چه‌ بهتر! نشد هم‌ فدای‌ سرت.

آقا عبداﷲ: اون که‌ آره! حالا لنگ‌ که‌ نموندیم‌. این‌ هم‌ کارمون رو راه می‌‌ندازه!

آرش: آره!

چند لحظه‌‌ای‌ است‌ که‌ ساندویچ‌ آقا عبداﷲ تمام شده. به‌‌وضوح و به‌ چشم‌ِ خریدار مشغول ورانداز ساندویچ‌ آرش است‌. آرش ساندویچ‌ را از روی‌ نیمکت‌ برمی‌‌دارد. کاغذ سرش را باز می‌‌کند و آن را سمت‌ آقا عبداﷲ می‌‌گیرد.

آقا عبداﷲ: کالباسش‌ که‌ خیلی‌ تند نیست‌؟!

روز ـ داخلی‌ ـ راهروی‌ خروجی‌ نزدیک‌ترین‌ کلانتری‌ به‌ خانه‌ آقا عبداﷲ

آقا عبداﷲ: پسره نصف‌ تو هم‌ سن‌ نداره، برمی‌‌گرده به‌ من‌ می‌‌گه‌: «پدر جان! واسه‌ یه‌ گوشی‌ این‌‌قدر وقت‌ ما رو نگیر.» بهش‌ گفتم‌: «به‌ من‌ نگو پدر جان. من‌ اگه‌ بابات بودم، ادب یادت می‌‌دادم.»

آرش: خوب بهش‌ گفتی‌! کاش اجازه می‌‌دادی‌ من‌ به‌ جات برم تو.

آقا عبداﷲ: تو می‌‌رفتی‌، اصلا آدم حسابت‌ نمی‌‌کردن.

آرش: بله‌! این‌ هم‌ حرفیه‌!

آقا عبداﷲ:َاه! کاش نیومده بودیم‌. اعصابم‌ ُخرد شد.

آرش: دیگه‌ فرمایش‌ آقا فریدون بود دیگه‌… باید می‌‌اومدیم‌. اصلا زشت‌ بود اگه‌ نمی‌‌اومدیم‌.

آقا عبداﷲ: بس‌ کن‌ آرش! بس‌ کن‌ تو رو روح مادرت.

شب‌ ـ داخلی‌ ـ صفحه‌ لپ‌تاپ آرش

در میانَ چت‌ آرش و مارال، نوتیفیکیشن‌‌های‌ پیام‌های‌ لاله‌ مسلسل‌‌وار بر آرش و روانش‌ می‌‌بارند.

آرش: هر طور راحتی‌! اما بابای‌ تو هم‌ هست‌…

مارال: آرش! تو از بچگی‌ حالم‌ رو بد می‌‌کردی‌…

الان هم‌ حالم‌ به‌ هم‌ می‌‌خوره از این‌ تیریپ‌ آرامشی‌ که‌ جدیدا برداشتی‌ و می‌‌خوای‌ بگی‌ تو این‌ خانواده، اگه‌ یه‌‌نفر با فهم‌ و شعور باشه‌، اون یه‌‌نفر اون تویی‌. نه‌ عزیز من‌! این‌‌طوری‌‌ها هم‌ نیست‌. تو هنوز خیلی‌ بچه‌‌ای‌. خیلی‌ مونده تا یه‌ چیزهایی‌ رو بفهمی‌.

آرش: خانواده؟ ما بعد از مامان دیگه‌ هیچ‌‌وقت‌ خانواده نبودیم‌.

مارال: این‌ هم‌ شعورته‌! کاش خدا زودتر من‌ هم‌ ببره پیش‌ مامان. راحت‌ شم‌.

آرش: ببین‌ مارال! من‌ فقط‌ یه‌ سوال کردم. نگفتم‌ برام دعوت‌نامه‌ بفرست‌. گفتم‌ دعوت‌نامه‌ فرستادن چه‌‌جوریه‌؟!

مارال: من‌ هم‌ گفتم‌ این‌‌جا، من‌ اسیرم. اسیر بچه‌‌هامم‌، اسیر شوهرمم‌… هر چی‌ می‌‌خوای‌، به‌ اون بگو. تمام.

روز ـ داخلی‌ ـ راهرو و دفتر افسرِ تحقیق‌ کلانتری‌

افسر جوانِ کلافه‌ از هجوم مراجعه‌‌کنندگانِ حلقه‌‌زده به‌ دور میزش، از روی‌ صندلی‌ بلند می‌‌شود و با داد و بیداد همه‌ را بیرون می‌‌کند. آرش هم‌ بین‌ جمعیت‌ از اتاق پرت می‌‌شود بیرون. صف‌ مراجعه‌‌کنندگان نظم‌ جدیدی‌ پیدا می‌‌کند. جای‌ آرش جایی‌ جز انتهای‌ صف‌ نیست‌.

آرش سر نوبتش‌ وارد اتاق افسر تحقیق‌ می‌‌شود. افسر سرش پایین‌ است‌ و هنوز مشغول تکمیل‌ پرونده مراجعه‌‌کننده قبلی‌ ا‌ست‌.

افسر: بفرمایید…

آرش یک‌ جعبه‌ گوشی‌ موبایل‌ِ آکبند از کیفش‌ بیرون می‌‌آورد و روی‌ میز افسر تحقیق‌ می‌‌گذارد. نگاه افسر از روی‌ جعبه‌ و دست‌ آرش بالا می‌‌رود، تا به‌ صورتش‌ برسد.

افسر: این‌ چیه‌ دیگه‌؟

آرش: گوشی‌ موبایل‌.

افسر: می‌‌دونم‌! چطوری‌ آوردیش‌ تو؟!

آرش: آکبنده!

افسر: آقا! بیا برو، وقت‌ ما رو نگیر.

آرش: می‌‌خوام اگه‌ براتون امکان داره، یه‌ برادری‌‌ای‌ در حقم‌ بکنید.

افسر: کارِت رو بگو!

آرش: چند روز پیش‌ گوشی‌ِ پدر من‌ رو تو اتوبوس از جیبش‌ می‌‌زنند…

افسر جوان از کوه پرونده‌های‌ زیر دستش‌ یکی‌ را بیرون می‌‌کشد و باز می‌‌کند.

افسر: آقای‌ عبداﷲِ…

آرش: بله‌!

افسر: چی‌ می‌‌کشید از دست‌ باباتون؟ امروز صبح‌ اومده ‌بود این‌‌جا… جلوی‌ سرباز و درجه‌‌دار و ارباب‌رجوع دیگه‌ چیزی‌ نموند که‌ بهم‌ نگفته‌ باشه‌.

آرش: من‌ عذر می‌‌خوام. شرایط‌ سنی‌‌شون یه‌‌کم‌…

افسر: می‌‌فهمم‌… اما… چی‌ بگم‌؟

آرش: بله‌! چی‌ بگیم‌ واقعا!

افسر: چه‌ کمکی‌ از دست‌ من‌ برمیاد؟

آرش: این‌، عین‌ِ گوشی‌ خودشه‌. اگه‌ ممکنه‌، بذارمش‌ پیش‌ شما. شما به‌ پدرم یه‌ زنگی‌ بزنید، بگید گوشیت‌ پیدا شده…

افسر: نمی‌‌پرسه‌ «گوشی‌ من‌ کهنه‌ بود. این‌ چرا نوئه‌؟» آرش: نه‌! نمی‌‌پرسه‌!

شب‌ ـ داخلی‌ ـ نشیمن‌ خانه‌ آقا عبداﷲ

آقا عبداﷲ: من‌ حرفم‌ اینه‌ که‌ چرا به‌ من‌ دروغ گفتی‌!

آرش: چون شما جلوی‌ هر کاری‌ رو که‌ با سلیقه‌‌ت جور نباشه‌، می‌‌گیری‌.

آقا عبداﷲ: موتور خطرناکه‌! این‌ کجاش سلیقه‌‌ست‌؟ آدمِ عاقل‌ سوار چیزی‌ که‌ این‌‌ور اون‌ورش بازه، نمی‌‌شه‌! این‌ کار غلطه‌! غلط‌ و درست‌ که‌ دیگه‌ سلیقه‌ نیست‌.

آرش: اگه‌ مالِ شرکت‌ بود، درست‌ بود؟

آقا عبداﷲ: گفتم‌ یه‌ چند وقت‌ سوار می‌‌شی‌، بعد از سرت می‌‌افته‌! چه‌ می‌‌دونستم‌ هر چی‌ کار کردی‌ رو برداشتی‌ دادی‌ به‌ این‌ آشغال! بابات رو داخل‌ آدم حساب می‌‌کردی‌، می‌‌اومدی‌ می‌‌گفتی‌: «بابا جان! من‌ این‌‌قدر پول دارم. چی‌ کار کنم‌؟» من‌ بهت‌ می‌… چیه‌؟ چته‌؟! چرا داری‌ گریه‌ می‌‌کنی‌؟

آرش: هیچی‌! کاش مامان زنده بود…

آقا عبداﷲ: آره… هیچی‌ دیگه‌… به‌ جوجه‌ افسره گفتم‌: «گِلسش‌ چی‌ شده؟» گفت‌: «حاج‌آقا اگه‌ اجازه می‌‌دید برم براتون گلس‌ بندازم بیارم.» فکر کنم‌ مسخره‌م کرد. گوشی‌ رو ازش گرفتم‌، یه‌ نگاهی‌ به‌ افسره کردم، اومدم بیرون. اگه‌ آدم باشه‌، می‌‌فهمه‌ چی‌‌ها تو نگاهم‌ بهش‌ گفتم‌. نمی‌‌فهمند که‌!

شب‌ ـ داخلی‌ ـ صفحه‌ گوشی‌ آرش

لاله‌: یعنی‌ چی‌؟! ما با هم‌ حرف زده بودیم‌ آرش.

آرش: خودت داری‌ می‌‌گی‌ دیگه‌… حرف! حرف زده بودیم‌.

شب‌ ـ داخلی‌ ـ اتاق آرش

آرش روی‌ تختش‌ یک‌‌بَری‌ خوابیده است‌. پشت‌ سرش، صفحه‌ گوشی‌ سایلنت‌‌شده‌اش مدام خاموش و روشن‌ می‌‌شود. روشن‌ است‌، چند لحظه‌‌ای‌ در تاریکی‌ آرام می‌‌گیرد و باز روشن‌ می‌‌شود. نیمه‌ ماهی‌ که‌ در قاب پنجره پیداست‌، رمق‌ِ چندانی‌ برای‌ روشن‌ کردن اتاق ندارد. در تاریکی‌ِ اتاق، سفیدی‌ چشم‌‌های‌ آرش برق می‌‌زند. نگاه خیره‌اش مانده به‌ عکس‌ قاب‌گرفته‌ روی‌ میز کارش. مادرش، سیاه‌وسفید. زورِ لبخندش به‌ چشم‌‌های‌ نگرانش‌ نمی‌‌رسد.

چلچراغ ۸۲۶

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟