تاریخ انتشار:۱۳۹۹/۰۹/۱۶ - ۰۸:۱۱ | کد خبر : 8064

محبوس در رهایی

غزل محمدی می‌خواهم زودتر بروم. حال و حوصله این‌جا را ندارم. هیچ‌وقت برنمی‌گشتم اگر کارهای اداری‌ام نمانده بود. نشسته‌ام به در نگاه می‌کنم. مفاعلن مفاعلن مفاعلن. دریچه آه می‌کشد. مفاعلن مفاعل مفاعلن. فعلا که لولای در دارد قیژ قیژ صدا می‌کند. کپی شناسنامه و کپی کارت ملی را دارم. فقط مانده کپی گواهی موقت فارغ‌التحصیلی […]

غزل محمدی

می‌خواهم زودتر بروم. حال و حوصله این‌جا را ندارم. هیچ‌وقت برنمی‌گشتم اگر کارهای اداری‌ام نمانده بود. نشسته‌ام به در نگاه می‌کنم. مفاعلن مفاعلن مفاعلن. دریچه آه می‌کشد. مفاعلن مفاعل مفاعلن. فعلا که لولای در دارد قیژ قیژ صدا می‌کند. کپی شناسنامه و کپی کارت ملی را دارم. فقط مانده کپی گواهی موقت فارغ‌التحصیلی که بردارم ببرم بدهم به وزارت کار. از کار اداری بیزارم. لامپ راهروی آموزش سوخته و نسبتا تاریک است. نور اتاق خانم عظیمی از لای در نیمه‌باز افتاده روی سرامیک‌های راهرو. به شناسنامه‌ام نگاه می‌کنم. مستفعلن فع مستفعلن فع است که از وزن کلمه‌اش سرازیر می‌شود توی گوشم. ای تف به ذات این وزن‌دار بودن کلمات. مغزم فرمان‌بردار نیست و به جای این‌که متمرکز باشد روی اضطراب ناشی از گرفتن مدرک فارغ‌التحصیلی فرار می‌کند به سمت وزن‌های نامرئی که اصلا معلوم نیست در عالم واقعی وجود دارند یا نه. صدای علی خوانساری از اتاق می‌آید. دارد چک و چانه می‌زند.

  • به خدا قسم استاد گلچین این نمره رو ۱۶ رد کرده بودند. من دقیق به خاطرم هست. ایشون اون ترم نمره زبان تخصصی من رو ۱۶ داده بودند، نه ۱۳. چطور ممکنه نمره انقدر کشکی تغییر کنه تو سیستم. خانم عظیمی، الان تو کارنامه انگلیسی من جلوی زبان تخصصی دو خورده ۱۳، والا به خدا که انصاف نیست. من می‌خوام این کارنامه رو بفرستم برای دانشگاه‌های اون ورِ آب. چشمشون به این ۱۳ انگلیسی بخوره، ردم می‌کنن.
  • الان که دانش‌آموخته شدی، نمی‌شه تغییرش داد پسر جان. همون موقع باید می‌اومدی اعتراض می‌زدی. این نمره برای ترم هفته، به حسابی می‌شه تقریبا دی‌ماه پارسال، اون وقت تو الان شاکی شدی؟
  • می‌گم اون موقع ۱۳ نخورده بود.
    کاش این مهتابی لااقل نیمه‌جان بود و خاموش روشن می‌شد. این‌طوری راهرو خیلی خالی است. در باز می‌شود و علی خوانساری بدون این‌که به من نگاه کند، می‌زند به چاک. بوی عرقش در هوا پخش می‌شود. حالا باریکه نور دفتر عظیمی مستطیل بزرگی از نور شده است. بلند می‌شوم و می‌روم به سمت اتاقش. در می‌زنم.
  • بیا تو.
    طوری نگاه می‌کند که دوزاری‌ام می‌افتد، باید زودتر زرم را بزنم و بروم.
  • پرینت گواهی موقت فارغ‌التحصیلی‌ام رو می‌خوام برای وزارت کار.
  • شماره دانشجویی.
    شماره دانشجویی‌ام را می‌گویم و فکر می‌کنم چقدر اتاقش را یک شکل دیگر می‌بینم. آن موقع‌ها که می‌آمدم برای اعتراض کردن به این‌که چرا یک درس را به صورت موازی با دو استاد ارائه نداده‌اند، این اتاق شکل دیگری بود. جای هیچ‌چیز در این اتاق عوض نشده است، ولی من در جهان دیگری این اتاق را ملاقات می‌کردم و امروز در جهان دیگری.
    دستگاه پرینت صداهایی از خودش در می‌کند و بعد از دردِ حاصل از بالا آوردن مدرک فارغ‌التحصیلی‌ام، عظیمی رویش چند تا مهر می‌زند و امضا می‌کند و می‌دهد دستم. برگه را توی هوا نگه داشته است. هیچ‌وقت منتظر این لحظه نبودم. همیشه دلم می‌خواست به این‌جای کار که رسیدم، همه چیز بیفتد روی دور تند و من در میان گذر تند زمان و حرکاتی که به‌ سرعت یورتمه سم اسب‌ها در دشت‌های بی‌انتها می‌گذرند، گم شوم و زمانی به خودم بیایم که آنی باشم که می‌خواستم. دست عظیمی مانده است توی هوا. چادرش را از زیر نشیمنگاهش بیرون می‌کشد و می‌گوید: «بگیر این کاغذ پاره رو.» می‌گیرم کاغذ پاره را و می‌روم به سمت درگاهی اتاقش. از پشت صدایش می‌آید که: «دلمون برات تنگ می‌شه شریفی. ارشد نمی‌مونی؟» ضربان قلبم تند می‌شود و برمی‌گردم نگاهش می‌کنم. آخرین چیزی که انتظار داشتم این بود که یادش مانده باشد من چقدر به اتاقش سر می‌زدم برای چک و چانه زدن که کلاس‌ها را بتوانم با استاد محبوبم بردارم.
  • نه، گمون نکنم بمونم.
    از اتاق می‌زنم بیرون و از روی تمام سرامیک‌هایی که بارها رویشان ایستاده و قهقهه زده و بارها ایستاده و اشک‌های قلمبه‌ام را چکانده بودم رویشان، رد شدم. از جلوی انجمن اسلامی که در جهان دیگری ترم یک جلویش ایستاده و با عکس اصلاح‌طلبان عکس گرفته بودم، رد شدم. از جلوی انجمن علمی… چقدر از این‌جا بدم می‌آید. چقدر دوستش ندارم. این بود حاصل آن همه شورِ آمدن به این‌جا؟ یک تکه برگه که ببرم بدهم وزارت کار که برایم کار پیدا نکنند؟ فرزانه تاکید کرده بود حتما در وزارت کار درخواستِ شغل‌هایی را بدهم که مطمئنم از سرم زیاد است و بهم نمی‌دهند، تا یک سال دیگر وقتی برگشتم وزارت کار، آن‌ها دست خالی باشند و من مدرکم را بدون این‌که یک قران هزینه کرده باشم، از چنگشان بکشم بیرون.
    هیچ‌کس نیست. دانشگاه با درس من تمام شده است. مرزها بسته‌اند. شک دارم مدرکم را اگر مجانی بدهند، به دردم بخورد یا نه. بوفه و سایت و اتاق فتوکپی هم بسته‌اند.
  • شریفی.
    این صدا را از پشت سر می‌شنوم. از همان شینِ شریفی شناختم. استاد مشرقی است. برمی‌گردم و سلام می‌کنم.
  • چه خبرها؟ چه کارها می‌کنی؟
    برنامه‌‌ام این نبوده که برنامه آینده‌ام را برای کسی بریزم روی دایره، ولی به چشم‌های استاد مشرقی که نگاه می‌کنم، دلم می‌خواهد از اول تا آخر همه چیز را برایش بگویم. حتی این را هم بگویم که او را هم مسئول این ناامیدی که دارد گلویم را فشار می‌دهد، می‌بینم. این‌که دانشکده بی‌حاصل‌تر از آن بود که فکر می‌کردم و می‌خواهم بروم آن طرف آب به دنبال چیزی که به گمانم استعدادش را داشتم. صورتش پشت ماسک است و نمی‌توانم بفهمم چه حالی دارد.
  • این روزها بی‌کاری شریفی؟
  • بی‌کار استاد؟ نفرمایید. دارم پرپرمی‌زنم آلمانی یاد بگیرم.
  • اوه پس تو هم از جرگه روندگانی.
  • اگه بشه، کی دوست نداره.
  • شریفی، اگه وقتشو داری بیا یه سر اتاقم دارم یه تحقیقی می‌کنم، کمک لازمم.
  • من استاد؟ من چه کاره‌ام کمک کنم!
  • بیا ناز نکن. تو دانشجوی خوبی بودی.
    دنبالش راه می‌افتم. می‌دانم هر چه بگویم، قانع نمی‌شود. از پله‌ها بالا می‌رویم. همان پله‌هایی که داشتم ازشان فرار می‌کردم.
  • چه خبر از ارشد؟ چی می‌خوای بخونی؟
  • تغییر رشته می‌دم استاد.
  • تغییر رشته؟ از من نشنیده بگیر، ولی کار خوبی می‌کنی. خب. خب. از روایت‌شناسی چیزی می‌دونی؟
  • بله استاد. کتاب خودتونو خوندم.
  • خب خوبه. اون تو چیزهای لازم رو که باید بدونی نوشتم. ببین، من دنبال یه کار دوزاری از دستِ این پایان‌نامه‌های سرسری دانشجویی که وزارت علوم آخر هر سال می‌ریزه تو یه گودال بزرگ می‌سوزونه، نیستم. یه دانشجوی صبور لازم دارم. تو صبوری؟
  • نه استاد. می‌بخشید اینو می‌گم، ولی تنها چیزی که ندارم، صبره. خیلی کنجکاو بودم روز اول که اومدم به این دانشکده، الان اما نمی‌دونم چرا فقط به زندگی فکر می‌کنم. به این‌که یه پولی دربیارم و بقیه‌ش رو آزاد و سرخوش باشم، برم این‌ور اون‌ورِ دنیا رو بچرخم. من واقعا دیگه صبور نیستم برای کاری که هیچ‌کس ارزششو ندونه. تحقیق روایت‌شناسی رو همین بچه‌های ادبیاتی خودمون هم نمی‌خونن استاد. چون می‌گن چرا هزینه کنم؛ هم وقتم بره، هم ۳۰ تومن پول داده باشم پای یه مقاله مجله علمی- تخصصی ادبیات. خب که چی تهش؟ خریداری نداره این چیزها استاد. شما خودتون به من بگید مدیریت چه سنخیتی با ادبیات داره؟ یعنی اونی که می‌ره مدیریت می‌خونه، همونیه که می‌ره ادبیات می‌خونه؟! یعنی دنیاهاشون یه شکله؟ یه جور فکر می‌کنن؟ پس چرا هر کس از بچه‌های ادبیات که معدلش بالا می‌شه، می‌ره با مدیریت دو رشته‌ای می‌کنه؟ از سر بی‌کاری نیست استاد. با مدیریت شاید پولی بشه درآورد.
    کلید می‌اندازد و در اتاقش را باز می‌کند. می‌روم داخل. اصلا مطمئن نیستم حرف‌هایم را شنیده است یا نه. شاید ماسکم جادویی است و نمی‌گذارد صدایم به گوشش برسد. حالا نشسته است پشت میز روی صندلی‌اش.
  • غر نزن شریفی. خوبی بچه‌های ادبیات اینه که بلاغت خوبی برای غر زدن دارن، تو اما استعداد اجراییت هم خوبه. حسابی من رو تحت تاثیر قرار دادی.
    آرامشش توفانی‌ام می‌کند. یعنی نمی‌خواهد تایید کند حرف‌هایم را؟
  • ببین شریفی، اگر از اون بحث‌ کن‌های کلاس نبودی، نمی‌شناختمت. مثل خیلی از دانشجوهایی که میان دانشگاه و استادها هیچ‌وقت حتی اسمشون رو یاد نمی‌گیرن. تو علاقه‌مند بودی. قرار هم نبوده همه چیز وفق مراد اونی که با کلی آرزو میاد دانشگاه باشه. بد می‌گم، بگو بد می‌گی. شریفی، تو اگه واقعا دغدغه‌ش رو داری، بمون پاش کار کن. بذار راحتت کنم. زندگی همه‌ش دست‌اندازه. گول نخور که بخوای همه‌ش ناله کنی. اگه اینو بفهمی، با هر دست‌انداز کله‌معلق نمی‌زنی، از کنارش رد می‌شی.
    دارد شعار می‌دهد.
  • شعار نمی‌دم. تجربه زندگیه این‌ها. حالا تو گوش نکن.
    سرم را پایین انداخته‌ام. می‌خواهم بگویم شما هم اگر امکانش برایتان بود، می‌رفتید.
  • بیا رو روایت‌شناسی کار کن، من خودم معرّفت می‌شم برای پذیرش گرفتن. لابد اگه جلوی در نمی‌دیدمت، می‌خواستی بری و پشت سرت رو دیگه نگاه نکنی. دانشگاه همینه. وارد که بشی، رها می‌شی. دیگه کسی بهت خط نمی‌ده موفقیت کجاست و آدرس رویاهات کدوم وریه. باید خودت راه پیدا کنی.
    نمی‌فهمد که راهی نیست. نمی‌فهمد که رویاهایم در کار کردن در مدرسه ابتدایی بین چهار تا بچه جقله خلاصه نمی‌شود.
  • حالا این راه است. دو روز در هفته بیا دانشگاه نتیجه کارت را نشانم بده، از این خلسه قرنطینه هم جان سالم به در می‌بری.
  • استاد ما ادبیاتی‌ها در زندان زبانیم. روایت‌شناسی هم جدا از زبان نیست. من دوست دارم روی روایت‌شناسی یک اثر داستانی کار کنم، اما ادبیات داستانی ما محبوسِ زبان فارسی است. اگر مقاله‌ای بنویسیم، خواننده‌ای خارج از این مرزها ندارد. کسی فارسی بلد نیست که بیاید داستان «کلیدرِ» ما یا «سنگِ صبور» را بخواند. من می‌خواهم روی یک داستان انگلیسی کار کنم، روی اثر واقعی. اما دست و بالم بسته است. شما رمان‌گریزهای اولگا توکارچوک نویسنده لهستانی را که پارسال نوبل گرفت، دیده‌اید؟ ترجمه‌اش افتضاح است. ولی آن اثری است که باید روایت‌شناسی شود. اگر حوصله‌اش را دارید، روی آن اثر کار کنیم. روی اثر انگلیسی.
  • چرا همه‌ش در پی ادبیات غربی. اگر داستان‌های معاصر فارسی را دوست نداری، روی متون کهن خودمان کار کن.
  • نه استاد. من دیگر عقب‌گرد نمی‌کنم. چهار سال کهن خواندیم. این ادبیات داستانی معاصر خیلی بی‌صاحب مانده است. ببخشید استاد، ولی همیشه این دانشگاهی‌ها زده‌اند توی سر ادبیات داستانی. کسر شأن خودشان می‌دانند دو تا نویسنده تربیت کنند. من هیچ‌وقت یادم نمی‌رود شما همیشه سر کلاس از شعرهای لورکا ترجمه شاملو، از داستان‌های کافکا، از فیلم‌های مهرجویی مثال می‌زدید. به خدا اگر آن حرف‌ها نبود، فکر می‌کردم تنها‌ترین آدم دنیا هستم و خودم هم باورم می‌شد که دغدغه‌هایم چرت و پرت محض‌اند.
    ماسکش را می‌کشد پایین. اخم‌هایش در هم رفته است. گمانم پشیمان شده که گامی در راستای نجات یک دانشجو برداشته است.
    حتما می‌خواهد بگوید بروم و هر کاری دلم می‌خواهد بکنم. تحقیق را هم می‌دهد به شاگرد زرنگ‌هایی که کم نیستند.
  • باشد قبول است. انگلیسی‌ات که خوب است؟ ها؟
  • بد نیست استاد. بهتر هم می‌شود.
    لبخند می‌زنم. پیروز شده‌ام. مجبورش کرده‌ام در راهی کمکم کند که دلم می‌خواست، نه راهی که برایش برنامه ریخته بود.
    اشاره می‌کند که بنشینم. با خیال راحت می‌نشینم، چون دانشگاه خالی است و برخلاف تمام سال‌هایی که می‌ترسیدم وارد اتاق استادی شوم مبادا که او بدش بیاید که دانشجویان پشت سرش حرفی درآورند، دیگر ترسی ندارم.
  • تو از چی سرخورده‌ای؟
  • از هیچ بودن استاد. از این‌که هیچ‌چیز در رشته ما قطعیت ندارد. از این‌که نمی‌توان علمی حرف زد. هر کس یک مقاله‌ای می‌نویسد و می‌گوید فلان اثر این را می‌خواست بگوید، بعد دلایلش را آن‌قدر زیرکانه در کلمات می‌چپاند که با خودت می‌گویی لابد این دارد راست می‌گوید، لابد تمام برداشت‌های من غلط بوده است. ولی استاد دستش را بالا می‌آورد که یعنی بس کنم.
  • همه شما دانشجویان سر و تهتان را بزنند، دنبال قطعیت هستید. آقا جان مهندسی نخوانده‌ای که نشسته‌ای برای من از قطعیت می‌گویی. این ادبیات وامانده فضلش نسبی بودنش است. حالا بیا این را توی کله دانشجو فرو کن. می‌خواهی روی رمان غربی کار کنی، به روی چشم کار کن، ولی یادت باشد وقتی رفتی آن ورِ آب، روی ادبیات خودت هم کار کنی. بشناسانی‌اش. طوری برخورد کنی که انگار آن‌ها نمی‌دانند در ادبیات ما چه گذشته و بروند پی یادگیری‌اش. همان‌طور که آن‌ها کاری کردند تو بیفتی دنبال انگلیسی خواندن و آلمانی خواندن. خوش به حالشان به خدا. خوب دانشجوهای ما را می‌قاپند.
    لبخند می‌زنم. استاد عصبانی که می‌شود، می‌رود در فکرهای دور و دراز.
  • حالا بلند شو برو خانه‌ات شروع کن. این‌قدر هم توی سر خودت نزن که بد رشته‌ای خوانده‌ای. بیشتر بخوان فضلت زیاد شود.
    به سمت در اتاق می‌روم و می‌خواهم خداحافظی کنم که می‌گوید: «فکر نکن فرار کردی‌ها. شماره‌ات را دارم. پی‌گیرت هستم. سوالی داشتی هم در همان واتس‌اپ بپرس.»
    خداحافظی می‌کنم و از پله‌ها می‌دوم پایین. برگه فارغ‌التحصیلی‌ام را با احتیاط طوری که تا نشود، می‌کنم توی کوله‌ام. کاش بوفه باز بود می‌نشستم یک چای داغ می‌خوردم.
برچسب ها:
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟