تاریخ انتشار:۱۳۹۵/۱۰/۰۶ - ۰۸:۵۸ | کد خبر : 1736

مرد ایده‌آل و مثل آهن‌ربا

یادداشتهای پدر کم تجربه مرتضی قدیمی شنبه با همسر محترم و بردیا و آبان منتظر تاکسی هستیم و همسر محترم هربار زودتر از من می‌گوید انتهای بولوار. هنوز سوار نشده‌ایم که بردیا به من نگاه می‌کند و می‌گوید بابا، اشکالی نداره مامان داره می‌گه انتهای بولوار؟ می‌گویم چرا اشکال داشته باشه؟ نه. بالاخره یک تاکسی […]

یادداشتهای پدر کم تجربه

مرتضی قدیمی

شنبه
با همسر محترم و بردیا و آبان منتظر تاکسی هستیم و همسر محترم هربار زودتر از من می‌گوید انتهای بولوار. هنوز سوار نشده‌ایم که بردیا به من نگاه می‌کند و می‌گوید بابا، اشکالی نداره مامان داره می‌گه انتهای بولوار؟ می‌گویم چرا اشکال داشته باشه؟ نه. بالاخره یک تاکسی مسیرش به بولوار می‌خورد تا سوار شویم.
راه که می‌افتد، بردیا می‌گوید، ولی به نظر من شما باید می‌گفتید. خیلی کار زشتیه مامان بگه انتهای بولوار. من جای شما بودم ناراحت می‌شدم. همسر محترم از این حرف بردیا خنده‌اش گرفته و می‌گوید به کی رفته این‌جوری شده؟ خدا به دادمون برسه. من می‌گویم خدا به داد زنش برسه.
آقای راننده که متوجه ماجرا شده، می‌گوید نگران نباشید تا این‌ها بزرگ بشن دیگه نه کسی شوهر می‌کنه نه کسی زن می‌گیره.

یک‌شنبه
میدان ولیعصر را رد کرده و نزدیک چراغ فلسطین هستیم که من باید پیاده شوم و به کارم برسم. همسر محترم می‌پرسد آدامس دارم؟ ندارم.
به تقاطع می‌رسیم. به بردیا می‌گویم «مراقب مامان و آبان باش» و پیاده می‌شوم. چراغش طولانی است. آن‌قدر فرصت دارم که از باجه مطبوعات یک بسته آدامس بخرم. استرس زمان برای خرد کردن ۱۰ ‌هزار تومانی دارم. می‌رسم و همسر محترم لبخند می‌زند. شب همه دوباره کنار هم هستیم که بردیا می‌‌آید سراغم.
– بابا چه کار باحالی کردین.
– همه کارهای من باحال هستن. حالا کدومشون؟
– اون که تو تاکسی بودیم و برای مامان آدامس خریدین.
– آره؟
– بله. مامان خیلی خوشحال شد به نظرم.
– خودمم حس کردم. خواستم یه کار با حال بکنم.
– چرا؟
– چرا چی؟
– یه کار با حال بکنین؟
– خب گاهی بعضی کارهای با حال باعث می‌شن خاطره درست کنیم.
احتمالا از حرفم چیزی متوجه نشد و گفت آهان و بعد بلند شد و رفت.
از وقتی متوجه شدم همسر محترم از آن‌طور غافل‌گیرانه و پشت چراغ راهنمایی از آدامس خریدنم خوشحال شده، ول کن نیستم و آن‌قدر گفتم چه کار باحالی کردم تا عصبانی شد و گفت خب یه کار معمولی کردی دیگه.

دوشنبه
مادربزرگم همیشه از دیدن این صحنه که آهن‌ربای چسبیده روی یخچال را برمی‌داشتیم تا سوزن ته‌گردهای ریخته روی زمین را جمع کنیم، لذت می‌برد، جای دعوا کردنمان که چرا دست به سبد دوخت و دوز زدید.
مادربزرگم همیشه این‌جور وقت‌ها می‌گفت دوست داشتن و دوست داشته شدن مثل این لحظه است. او که چیزی از میدان مغناطیسی نمی‌دانست، می‌گفت اگر اویی که باید، وجود داشته باشد، وقتی به اندازه کافی به هم نزدیک شدید با هم همراه خواهید شد. بعد جمله‌اش را کامل می‌کرد و می‌گفت «دوست داشتن» همراهتان خواهد کرد.
مادربزرگم همیشه می‌گفت گاهی برای دوست داشتن و دوست داشته شدن و همراه شدن با هم از چسب استفاده می‌کنیم. برایش تلاش می‌کنیم. آیا بشود یا نه.
مادربزرگم می‌گفت آن دوست داشتن که بی‌هوا جذبش می‌شوی و جذبت می‌کند، کجا و این‌که در آن اصرار و خواهش است کجا؟
مادربزرگم همیشه می‌گفت دوست‌داشتنی که با اصرار و خواهش و چسب همراه باشد، باید نگران دوام و تداومش بود.

سه‌شنبه
تولد الهام جون، مربی پیش‌دبستانی بردیاست و بردیا امیدوار است کادو تولد، یک آیفون بخریم.
– آیفون خیلی گرونه پسرم. یک چیز ارزون‌تر بگو.
– خب پس ۱۰ تا پاستیل و پنج تا شکلات مترو بخریم.
علاوه بر این‌ها همسر محترم یک روسری هم می‌خرد و راهی مراسم می‌شود.
– تولد خوش گذشت؟
– نه.
– چرا؟
– الهام جون سرما خورده بود.
– خب چرا خوش نگذشت!

چهارشنبه
– بابا؟
– بله؟
– ایده‌آل یعنی چی؟
– یعنی خوب.
– دیگه یعنی چی؟
– خب یعنی مطلوب.
– مطلوب یعنی چی؟
– یعنی مورد علاقه و دوست‌داشتنی.
– چه باحال.
– چرا؟
– الهام جون تو مدرسه به من گفت تو مرد ایده‌آل من هستی.
– آفرین. حالا برو پی بازیت من کار دارم آقای ایده‌آل.
– واقعا چرا فکر می‌کنید به من گفت تو مرد ایده‌آل من هستی؟
– احتمالا مثل همین الان رو اعصاب بودی. بگذار شب درباره‌اش حرف می‌زنیم.

پنج‌شنبه
– بابا؟
– بله؟
– آتنا جون بلده فال چای بگیره.
– واقعا؟
– بله. فال الهام جونو گرفت گفت هفته دیگه ممکنه بره مسافرت.
– چه جالب.
– فال منم گرفت.
– خب. چی دید تو فال تو؟
– گفت امشب یک نفر دعوتت می‌کنه برگر زغالی، ولی من دوست داشتم تو فالم ببینه می‌ریم پیتزا پیشخوان.
– عیب نداره، اون یک نفر پیدا شد و رفتید برگر زغالی برای من هم یه دوبل برگر با پنیر اضافی بگیر لطفا.
– دوست دارید فال شما را بگیرم. به من یاد داد.
– بگیر. به شرط این‌که نبینی اون که قراره ببردت برگر زغالی من هستم.

جمعه
از داشتنی‌های باید زندگی؛
یک نفر که بی‌نگرانی از نگفتنی‌هایت بگویی برایش.

شماره ۶۹۰

برچسب ها:
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟