اینستادرام
مریم عربی
نمیتوانم نفس بکشم. صداهایشان افتاده توی سرم و قطع نمیشود. مدام گریه میکنند و خودشان را به در و دیوار میزنند. از همه بدتر مادرش است که معرکه گرفته و همه را دوروبر خودش جمع کرده. پیرزن که هفته به هفته دو سه جمله بیشتر از دهانش درنمیآمد، حالا زبان باز کرده و قصه بدبختی من را برای هر کس و ناکسی تعریف میکند. یکی یکی برای همه میگوید که چطور جوانش یکشبه پرپر شده؛ که خواهرش اولین کسی بوده که بالای سرش رسیده و فهمیده چه خاکی بر سرشان شده؛ که من طبق معمول دوروبرش نبودم و آن شب آخر لعنتی که کاش اصلا به صبح نمیرسید، دستش را توی دستم نگرفتم.
از روزی که قرار شد بروم روستای همسایه برای معلمی، همه چیز فرق کرد. روزهای اول پابهپای من خوشحالی میکرد. پیش دوست و آشنا پز میداد که زنش خانم معلم شده و یک سر و گردن از بقیه زنهای فامیل بالاتر است. صبح به صبح با وانت درب و داغان آبیرنگش من را میرساند به مدرسه روستایی و بعدازظهرها میآمد دنبالم. روی ابرها راه میرفتم و توی خواب هم نمیدیدم یکدفعه همه چیز زیرورو شود.
دوروبریها میگفتند حتما مادر و خواهرش نشستهاند زیر پایش و حرف میگذارند توی دهانش. خواهرش میگفت تا همینجا هم که با تو راه آمده، آقایی کرده و دیگر بس است و بیا بنشین سر خانه و زندگیات. نمیدانم چطور شد و چه فکری توی سرش افتاد که یکدفعه عوض شد. مدام غر میزد و به زمین و زمان ایراد میگرفت. هر بگومگوی سادهای را ربط میداد به کار کردن من و از تویش یک دعوای حسابی درمیآورد. زمین و زمان را به هم میدوخت تا ثابت کند اهل زندگی نیستم و فقط خودم را میبینم. شاید راست میگفت. شاید زیادی خودم را میدیدم که گذاشتم رفتم. نرفتم که بمانم؛ میخواستم برگردم، اما نشد؛ دیر بود.
الان درست ۴۰ روز است که هر روز با چند شاخه رز قرمز میآیم بالای سرش. نگاههای سنگین مردها را میبینم و پچپچهای زنها را میشنوم. بعدازظهرها جاده خاکی از مدرسه تا قبرستان را میگیرم و میآیم بالای سرش. ۴۰ روز است نفس کشیدن برایم سخت شده؛ نفسم انگار از ته گلویم بالاتر نمیآید. یک چیزی انگار توی گلویم گیر کرده که راه خوردن و نفس کشیدنم را بسته. غروبها که قبرستان تاریک میشود، میروم سمت خانه. وانت آبیرنگش را میبینم که جلوی در خاک میخورد. یادم میافتد چقدر این ماشین لعنتی را دوست داشت و اگر بود، نمیگذاشت اینطوری یک گوشه بیصاحب بیفتد و خاک بخورد. یادم میافتد قرار بود رانندگی یادم بدهد که اگر یک روزی نبود، وانت را بردارم و بروم مدرسه. باز نفسم میگیرد. میزنم به جاده سمت روستا. شهر انگار خالی شده؛ پرنده هم پر نمیزند. کنار جاده میایستم که چند شاخه رز قرمز بچینم برای قرار فردا.
شماره ۷۱۶