تاریخ انتشار:۱۴۰۰/۰۸/۱۸ - ۱۹:۵۵ | کد خبر : 8502

معلم صد ساله‌ای که کلاس‌اولی‌ها را خیلی دوست داشت

سهیلا عابدینی لوکیشن: استان فارس، شهر آباده، معلم صد ساله، ایران فرهنگیان به مناسبت روز معلم در اینستاگرام ویدیوی کوتاهی از بانویی در شهر آباده دست به دست می‌شد که معلمی کهن‌سال با سرحالی و باحالی از خودش و شغل معلمی‌اش می‌گفت. حالا سن‌وسال این بانو بود، یا حال‌وهوای خوب این ویدیوی کوتاه، یا لهجه […]

سهیلا عابدینی

لوکیشن: استان فارس، شهر آباده، معلم صد ساله، ایران فرهنگیان

به مناسبت روز معلم در اینستاگرام ویدیوی کوتاهی از بانویی در شهر آباده دست به دست می‌شد که معلمی کهن‌سال با سرحالی و باحالی از خودش و شغل معلمی‌اش می‌گفت. حالا سن‌وسال این بانو بود، یا حال‌وهوای خوب این ویدیوی کوتاه، یا لهجه دوست‌داشتنی آباده‌ای، یا جایگاه معلمیِ ازدست‌رفته در این روزگار، یا هرچه بشود گفت و نگفت، من سرنخ را گرفتم و از آقای فرهاد یمین که این ویدیو در انتها به صفحه ایشان می‌رسید و گویا از اقوام هم بودند، شماره تلفنی گرفتم و بعدش صمیمانه سرصحبت باز شد و خودشان را این‌طور معرفی کردند: «بنده ایران فرهنگیان هستم، فرزند غلامحسین و نوه عباس ادیب، یکی از بنیان‌گذاران آموزش‌ و پرورش آباده. در روز هشتم اردیبهشت ۱۳۰۰ به دنیا آمدم. آن‌موقع خیلی کم دخترها را مدرسه می‌فرستادند. در خانواده ما که همگی فرهنگی بودیم، همه خواهرها به مدرسه رفتیم. در هفت سالگی در مدرسه «زنهاریه» که دخترانه چهار کلاسه بود، ثبت‌نام شدم. تا کلاس چهارم خواندیم. کلاس پنجم دیگر نبود که ادامه بدهیم. به ما گفتند یک سال تکرار کنید این کلاس را تا سال بعد مقطع پنجم را به مدرسه بدهند. ما یک سال تکرار کردیم تا این‌که سال بعدش کلاس پنجم را دادند و ما درس‌های پنجم را خواندیم. سال بعد باز کلاس ششم نبود. خواستیم ترک‌تحصیل کنیم، باز به ما گفتند یک سال دیگر این‌جا تکرار کنید تا سال بعد مقطع ششم را به مدرسه بدهند. ما باز تکرار کردیم و کلاس ششم هم آمد و خواندیم. کتاب‌هایی هم که می‌خواندیم، بیشتر «کلیله‌ودمنه» و «گلستان» و «بوستان» بود. سال ۱۳۱۵ فارغ شدیم و گواهی‌نامه ششم ابتدایی با امضای آقای وزیر آموزش ‌و پرورش به ما دادند. در سال ۱۳۱۶ به یکی از دهات آباده به نام کوشکک، حشمتیه فعلی، رفتم. ۱۰، ۱۵ تا دختر بودند از کوچک و بزرگ که مشغول تدریس به آن‌ها شدم. تا این‌که سال ۱۳۱۷ در آموزش و پرورش استخدام رسمی شدم. ۳۰ سال در کلاس اول ابتدایی که خیلی علاقه داشتم، به بچه‌های کوچک درس دادم. سال ۱۳۴۶ بازنشسته شدم.» در این گپ کوتاه تلفنی لحن کلام و جنس حرف‌های خانم فرهنگیان بدون هیچ آرایش و پیرایشی از نظر نگارشی قرار گرفت تا هرآن‌چه را که یادشان می‌آمد و دوست داشتند بگویند، بگویند.

جمعی از فرهنگیان شهر آباده- ۱۳۲۰

خانم فرهنگیان، بفرمایید که آن زمان روش‌های شما در معلمی و آموزش چه بود و چطور بود؟

در مرام من درس دادن این بود که یک درسی را که شروع می‌کردم، تا تمامش نمی‌کردم و بچه‌ها خواندن و نوشتن آن درس را کامل یاد نمی‌گرفتند، درس دوم را نمی‌دادم. به همین جهت تمام شاگردان از نظر درسی همراه بودند با هم و همگی موفق بودند. بعد این‌که شاگردان کلاس اول چون تازه از مادرشان جدا شده بودند و آمده بودند مدرسه، باید محیط مدرسه طوری باشد که این‌ها از مدرسه بیزار نشوند و مدرسه را دوست بدارند. همین‌طور هم می‌شد. خیلی خوب ما این‌ها را تا آخر سال اداره می‌کردیم. شاگردان در آخر سال دیگر هیچ مشکلی برای خواندن و نوشتن نداشتند. من علاقه زیادی به دانش‌آموزان داشتم. صبح که این‌ها می‌آمدند مدرسه، اگر دست و صورتشان را نشسته بودند، خودم این‌ها را زنگ راحت می‌بردم دست‌شویی و دست و صورتشان را می‌شستم که تمیز باشند. یک ناخن‌گیر و یک شانه هم پیشم بود. ناخن‌های این‌ها را می‌گرفتم و سرشان را شانه می‌کردم که همیشه مرتب باشند. به دیوار سالن مدرسه هم تابلویی چسبانده بودیم که صابون و شانه و مسواک و حوله و دستمال و هرچیزی که برای نظافت لازم بود، در آن‌جا نصب کرده بودیم که دانش‌آموزان بدانند همیشه باید تمیز باشند. این بود کلاس‌داری من. این بود مرام زندگی من در این ۳۰ سال زندگی شغلی‌ام.

بعد از بازنشستگی چه کردید؟

من با موفقیت سال ۱۳۴۶ بازنشسته شدم و به خانه‌داری مشغول شدم، چون پنج تا اولاد داشتم که باید بهشان می‌رسیدم. آن‌ها هم موقع امتحان و کنکورشان بود. باید همراهشان می‌بودم، یا با آن‌ها به شهرهای دیگر می‌رفتم که برای امتحان و کنکور می‌رفتند. وگرنه علاقه‌ام کم نشده بود به تدریس کلاس اول. آن موقع کلاس دخترانه یک مدرسه بیشتر نبود. بعدا دبیرستان باز شد، شاگردان زیادی رفتند دبیرستان و درسشان را ادامه دادند و موقع کنکور خیلی قبولی کنکور داشتیم. بچه‌های خود من همه‌شان کنکور دادند و قبول شدند.

از شاگردانتان هنوز می‌آیند دیدن شما؟

بیشتر شاگردان من در خارج زندگی می‌کنند. هر موقع که بیایند آباده، می‌آیند سراغم. همه‌شان هم آقا هستند. شغل‌های خوبی هم دارند آن‌جا. دخترها هم همین‌طور موفق هستند. خیلی می‌آیند سراغم.

زمان شما مدرسه مختلط بود؟

خیر، جدا بود. البته مدرسه پسرانه زودتر باز شده بود. مدرسه دخترانه در ۱۳۰۷ که من هم ثبت‌نام کردم، دو، سه سال بود که باز شده بود.

پس چطور شاگردان پسر هم داشتید؟

این مدتی که کارمند آموزش‌وپرورش بودم، هم در مدرسه دخترانه کار کردم، هم در مدرسه پسرانه. سال اول پسرانه بود. در کلاس اول مدرسه «حافظ» استخدام شدم و رفتم سرکلاس. پنج، شش سال تدریس کردم و بعد رسیدم به مدارس دخترانه. در مدرسه دخترانه بیشتر درس دادم و کار کردم. دخترهای خودم هم که سه تا دختر دارم، هر سه تا شاگرد خودم بودند.
ایران فرهنگیان همیشه در شهر آباده بوده و همه اهل آباده را می‌شناسند. خیلی‌هایشان فامیل‌هایشان بودند، خیلی‌ها از دوستانشان. معتقدند که آباده شهر خیلی خوبی است. آب‌وهوای خوبی هم دارد. مردم خوب و با دین و با دیانت دارد. ایشان نمونه یک سالمند سرحال‌اند و می‌گویند: «خوشحالم که در این سن هنوز بافتنی می‌بافم. بلوز می‌بافم. جوراب می‌بافم. جوراب‌کفش می‌بافم. قالی خیلی خوب می‌بافتم. از خدا خواهش که خیلی دارم، ولی یکی این است که دست و پایم را از من نگیرد. تا وقتی که زنده هستم، سربار کسی نباشم. بتوانم از عهده کارهای بدنی خودم بربیایم و طوری نباشد که کسی از دست من ناراضی باشد. به‌هرحال، من متانت خودم را از دست نمی‌دهم. سعی می‌کنم خودم را رنجور معرفی نکنم. هرکاری از دستم بربیاید، می‌کنم. در خانه هم من و دختر بزرگم با هم زندگی می‌کنیم. شوهرش فوت کرده و با من زندگی می‌کند. به کمک هم کارها را پیش می‌بریم. کارهایی که من می‌توانم بکنم، همان‌طور که نشستم، انجام می‌دهم. کارهایی هم که با دست و پا باشد، دخترم انجام می‌دهد. عمر خوبی دارد می‌گذرد. خدا را شکر می‌کنم که نگرانی و دلواپسی ندارم.»

تصدیق‌نامه شش‌ساله ابتدایی

هشتم اردیبهشت تولد صد سالگی شما بود، چه آرزویی کردید؟

آرزوی این‌که همه مردم ایران سالم و موفق باشند و خصوصا تمام معلم‌های عزیز، خصوصا جوان‌ها، خصوصا کلاس اولی‌ها. نصیحت که خیر، ولی از معلم‌ها خواهش می‌کنم با ملایمت و ملاطفت با دانش‌آموزان کلاس اول رفتار کنند. کاری نکنند که این‌ها منزجر شوند از مدرسه و فراری شوند. خدا می‌داند که شاگردان خود من خیلی زود می‌آمدند سرکلاس و غیبت هم نمی‌کردند. هروقت هم غیبت داشتند، خودم می‌رفتم از طرف مدرسه سراغشان و می‌آوردمشان. پیش می‌آمد که مثلا مریض بودند و نتوانسته بودند بیایند.

کلاس اولی‌ها را خیلی دوست دارید، بله؟

کلاس اولی‌ها را من خیلی دوست داشتم. گاهی پیش می‌آمد که بعضی بچه‌ها سر کلاس خوابشان می‌گرفت، من چیزی زیر سرشان می‌گذاشتم تا بخوابند. یادم می‌آید که رفته بودم تهران برای معالجه چشمم. در یک مسافرخانه‌ای اتاق گرفتیم. زن و شوهری که یک بچه داشتند، اتاق کناری ما را گرفته بودند. روزها می‌آمدند پیش من و من هم که کاری نداشتم، به بچه‌شان درس می‌دادم. شش، هفت ساله بود. خب، به من مربوط نمی‌شد، ولی علاقه‌مند بودم به این‌که چیزی یاد کسی بدهم و این کارها را می‌کردم. نکته دیگر این‌که در زمان ما که مهدکودک و کلاس‌های آمادگی نبود، مادرانی که باید کار می‌کردند، کودکانش را به ما می‌سپردند. ما به این بچه‌ها می‌گفتیم مستمع آزاد که فقط در کلاس حضور داشتند. آن‌ موقع از روستایی در یک کیلومتری آباده هم دانش‌آموزان می‌آمدند به مدرسه. بیشتری‌ها مال خود آباده بودند، ولی من همه‌شان را دوست می‌داشتم.

به بچه‌های کلاس اولی چه چیزی دلتان می‌خواهد بگویید؟

بچه‌های کلاس اولی درسشان را خوب بخوانند. چیزی می‌خواهند بنویسند، قلم را محکم به دست بگیرند. سعی کنند طوری بنویسند که خوانا باشد. ژولیده نباشد تا کسی که می‌خواهد این‌ها را بخواند، بداند که چه نوشتند. من برای شاگردانم دفتر درست کرده بودم و دفترهایشان را صبح به صبح می‌دیدم. پدر و مادرها همیشه خیلی راضی بودند. اگر موقعی یکی از بچه‌هایشان گرفتاری پیدا می‌کرد، با من مشورت می‌کردند. شکر خدا را به جا می‌آورم که فرزندان خوبی تحویل جامعه دادم.
خانم فرهنگیان خاطره‌ای را از سال‌هایی که معلم بودند، تعریف می‌کنند: «در یک دهاتی در نزدیکی آباده درس می‌دادم که تا آن‌جا یک فرسخ راه بود. صبح ساعت هفت به راه می‌افتادم. در راه هیچ آدمی نمی‌دیدم، چون در آن وقت صبح و در آن راه هیچ‌کس نبود. می‌رسیدم بالاخره. وقتی می‌رسیدم سر آن دهات باید از یک کوچه می‌گذشتم. آن روز همین‌طور که می‌خواستم پایم را بگذارم توی کوچه، دیدم وسط کوچه یک مار قوی‌هیکلی حلقه زده. من جرئت این‌که پایم را بردارم و بگذارم جلوتر، نداشتم. می‌ترسیدم. هیچ‌کسی هم نبود که به من کمک کند. چند دقیقه مکث کردم. به اطراف مار نگاه کردم و یک قدم یواش برداشتم و رفتم نزدیک‌تر. دیدم بغل سر مار خونی ریخته. آن ‌وقت مطمئن شدم که حیوان جان ندارد که مرا اذیت کند. بعدش وارد ده شدم.» ایشان ساعت چهار بعدازظهر کلاس را در آن ده تعطیل می‌کردند و برمی‌گشتند آباده. طوری می‌آمدند که به تاریکی شب نرسند. گویا آن روستا خیلی دور بوده، ولی خانم فرهنگیان معتقدند که پاهایشان قوی بوده و خیلی خوب می‌توانستند قدم بردارند. حالا البته معتقدند که به‌ اندازه‌ای پاهایشان ضعیف شده که با عصا و به‌زحمت قدم برمی‌دارند و می‌گویند: «آن‌ موقع کجا، الان کجا. باز شکر خدا را به جا می‌آورم که همین یک قدم را هم می‌توانم بردارم.»

از نظر شما معلم خوب چه ویژگی‌هایی دارد؟

معلم خوب آن است که وجدانش جلو رویش باشد. هر کاری که می‌کند، با وجدانش کار کند. این بهترین سرمایه زندگی هر کسی است. بیشتر از این نمی‌دانم چه باید بگویم. معلم خوب باید با شاگردانش خوب رفتار کند. درس را طوری بدهد که آن‌ها هم واقعا خوب یاد بگیرند. دانش‌آموزان در آینده هر کاره‌ای که می‌شوند، در انجام وظیفه خوب باشند. از روی دیانت و صفا و صمیمیت زندگی‌اش را بگذراند و با بچه‌ها همان‌طورکه زندگی می‌کند، رفتار کند. تا شاگردان از معلمشان راضی باشند، خدا هم از معلم‌ها راضی باشد.

در آخر این‌که سپاس‌گزارم که با ما صحبت کردید. معلم‌هایی مثل شما را خیلی دوست داریم.

دوست خدا باشید. خدا نگهتان دارد. عزیزم خیلی ممنونم. قربانتان بروم. خیلی زحمت کشیدید. اگر یک موقعی تشریف آوردید این طرف‌ها، حتما یک سری بهمان بزنید. آدرس را از هرکسی بپرسید، بهتان می‌دهند.

هفت نسل معلم که یکی شاگرد دیگری بوده تا رسیده به ایران فرهنگیان- سال ۱۳۹۵

***

فرخنده نیک‌کار فرزند دوم ایران فرهنگیان است که همراه مادر زندگی می‌کند. ایشان برای هماهنگی این گفت‌وگو اولش به ما گفت که مادر خیلی باحوصله است و خاطرات زمان خدمتشان را چون بارها برای بچه‌ها و نوه‌ها تعریف کردند، دیگر خوب در ذهنشان مانده. پدر و مادرشان، دخترعمو و پسرعمو بودند. آن‌ موقع که تازه فامیلی آمده بوده، پدربزرگ مادری، فامیلیِ جد پدری‌شان را گرفته، ولی برادر دیگر یعنی عمویشان فامیلی نیک‌کار را انتخاب کردند. مادرشان، ایران فرهنگیان در ۲۴ سالگی ازدواج کردند. خانواده مادرشان سه تا خواهر و یک برادر بودند که برادرشان در جوانی در اثر ابتلا به یکی از بیماری‌های واگیردار زمانه فوت می‌کنند. خانم نیک‌کار می‌گویند پدرشان کارمند دارایی بوده و در سن ۵۲ سالگی در اثر سرطان ریه فوت کردند. بعد از آن مادرشان به‌ خاطر فرزندان کمی زودتر خودش را بازنشسته کرده. خانم فرهنگیان پنج فرزند، سه دختر و دو پسر دارند که همگی به نوعی در بخش آموزش مشغول‌اند. فرزند اول، سعید نیک‌کار، بعد از فارغ‌التحصیلی از دانشگاه جذب آموزش و پرورش شده و یکی از موفق‌ترین معلم‌های شهرشان بوده. فرزند دوم، فرخنده نیک‌کار، دبیر بازنشسته است. فرزند سوم، مجید نیک‌کار، مهندسی معماری خوانده و استاد دانشگاه است. فرزند چهارم، فریده نیک‌کار، دبیر بازنشسته و ملیحه دختر آخر هم با درجه دکترا استاد بازنشسته دانشگاه است.
فرخنده نیک‌کار می‌گوید ادیب، جد پدری‌شان، در شهر آباده مکتب‌خانه داشته و درس می‌داده. آن ‌موقع همسر ایشان هم سواد خواندن و نوشتن داشته و هم‌چنین در تلگراف‌خانه کار می‌کرده که دست خارجی‌ها بوده و به واسطه آن‌ها ایشان تا حدی زبان انگلیسی و فرانسه را یاد گرفته. بعدها پسر ادیب رئیس آموزش‌ و پرورش آباده شده و همین‌طور بچه‌ها و نوه‌ها راه را در فرهنگ ادامه دادند تا به امروز.

کارت ملی ایران فرهنگیان

خانم نیک‌کار خودش دبیر بازنشسته آموزش‌ و پرورش است و می‌گوید که کلا کار هنر، به‌خصوص طراحی و نقاشی، را خیلی دوست دارد. بعد از بازنشستگی از یکی از دانشگاه‌های گرجستان مدرک دکترا گرفته و در وزارت ارشاد هم مدرک را همسان‌سازی کرده و ایران هم مدرک دکترا را به او دادند و به آن چیزی که می‌خواسته، رسیده. الان هم عضو موسسه پیش‌کسوتان هنر ایران است. از فرخنده نیک‌کار سوال کردم که خانم ایران فرهنگیان معلم بهتری بوده برایشان یا مادر بهتری؟
او می‌گوید: «می‌توانم بگویم هر دو. خیلی جدی بودند. این‌قدر جدی بودند که من در خانه مثلا از اتاق می‌خواستم بروم بیرون و برگردم، اجازه می‌گرفتم. انگشتم را می‌گرفتم بالا و می‌گفتم اجازه. خیلی جذبه داشت. آن‌ موقع هم واقعا معلم برای خودش شغل پرجذبه‌ای بود، شغل محترمی حساب می‌شد. من خودم هشت سال در نظام قدیم کار کردم و بقیه‌اش را در نظام جدید. بچه‌ها زیاد حرف‌شنوی ندارند از معلم. تمکین نمی‌کردند از معلم.»
در آخر هم از شاگردان مادر گفتند که یکی‌شان جلال ذوالفنون است که چند سال پیش از طرف ارشاد هم برنامه‌ای ترتیب دادند و با ایشان آمدند دیدار مادر. از دیگر کسانی هم که یادشان می‌آمد، دکتر بیژن اعرابی، دکتر واعظ‌زاده، دکتر فروغ کدیور، دکتر آزموده، مهندس یزدان‌پناه و… که بعضی‌هاشان آباده‌ای بودند و خیلی‌ها هم مال شهر آباده نبودند و مثلا پدرشان آن‌جا کار می‌کرده.
در پایان گفت‌وگو ایران فرهنگیان با همان متانت به ‌عنوان تجربه به ما گفتند: «به شما این را می‌گویم که عمر آدم بالاخره، چه کم و چه زیاد می‌گذرد، چه خوب و چه بد می‌گذرد، چه بهتر که آدم طوری کار کند، طوری زندگی کند که هیچ‌کس از دستش دلخور نباشد. در موقع کار طوری کارش را ادامه دهد که پولی که از این بابت گیرش می‌آید، حلال باشد. من تا حالا به اتفاق هر سه، چهار نفر اعضای خانواده این‌طوری زندگی کردیم. اهل آباده و اطراف همه از دست ما راضی و خشنودند. هزار بار شکر خدا را به‌جا می‌آورم که بنده کوچکی بودم که نهایت کوشش را برای پیشرفت کشور کردم.»

جمعی از معلمان آموزش و پرورش در دهه ۱۳۳۰

چلچراغ ۸۱۵

برچسب ها: ,
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: سهیلا عابدینی

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟