تاریخ انتشار:۱۴۰۰/۰۱/۲۴ - ۱۳:۱۶ | کد خبر : 8237

من قرص‌های خودم را خوب شسته‌ام

فاضل ترکمن (۱) سرم درد می‌کند. بابا هم هی سربه‌سرم می‌گذارد. خودش البته این‌طوری فکر نمی‌کند. بیشتر فکر می‌کند که دارد برای من دل‌ می‌سوزاند. یک‌ بار که عصبانی بودم، به بابا گفتم: «من از ترحم متنفرم. برای من روضه نخون. سوگواری نکن.» بعد مثل همیشه مظلوم‌نمایی کرد و گفت: «مگه می‌تونم؟ پدر نشدی که […]

فاضل ترکمن

(۱)
سرم درد می‌کند. بابا هم هی سربه‌سرم می‌گذارد. خودش البته این‌طوری فکر نمی‌کند. بیشتر فکر می‌کند که دارد برای من دل‌ می‌سوزاند. یک‌ بار که عصبانی بودم، به بابا گفتم: «من از ترحم متنفرم. برای من روضه نخون. سوگواری نکن.» بعد مثل همیشه مظلوم‌نمایی کرد و گفت: «مگه می‌تونم؟ پدر نشدی که بفهمی…» این جمله را خیلی زیاد تکرار می‌کند. از وقتی که یادم می‌آید، تا کم می‌آورد، همین را می‌گوید: ‌«پدر نشدی که بفهمی…» برای خودش یک جمله‌ همین‌طوری دست‌‌وپا کرده و هر جا که لازم می‌بیند، مثل یاسین فرو می‌کند به گوش من! می‌گویم: «صبحونه نمی‌خورم. میل ندارم.» می‌گوید: «لااقل یه لقمه کره با عسل بخور.» می‌گویم: «ممنون. نمی‌خورم.» می‌گوید: «شیر داغ کنم برایت؟» می‌گویم: «نه پدر جان! نه! نه کره‌عسل، نه شیر، نه…» دلم می‌خواهد در ادامه بگویم نه هیچ کوفت و زهرمارِ دیگری. باز دلم نمی‌آید. خفه‌خون می‌گیرم و سکوت می‌کنم. بابا اما نمی‌تواند ساکت بماند. می‌گوید: «زخم معده می‌گیری؛ لامصب! گوش کن به حرف.» عصبانی می‌شوم. دلم می‌خواهد فریاد بزنم. می‌گویم: «پدرِ من! نمی‌خورم. الان چیزی از گلوم پایین نمی‌ره. این‌قدر به من گیر نده.» دوباره خودش را مظلوم می‌کند: «این گیره؟ آخه این گیره؟ می‌گم یه لقمه بخور که باز معده‌ت به‌ هم نریزه؟ آخه پدر نشدی که بفهمی.» توان ندارم جواب دیگری بدهم. بگذار فکر کند من نمی‌فهمم پدر ‌بودن یعنی چه. اصلا شاید هم جدی‌جدی نمی‌فهمم. خب به ‌قول خودش پدر نشدم که بفهمم. چیزی که می‌فهمم، اما این است که پدر شدن توی این شرایط مزخرف است. پدر نشدم و هیچ علاقه‌ای هم ندارم که پدر بشوم. پدرِ پسری که هیچ کاری نتوانم برای او انجام بدهم.کار که می‌گویم، منظورم پشتوانه است. پشتوانه که می‌گویم، منظورم حمایت مالی است. نه همیشه، دست‌کم وقتی شرایط این‌قدر خرتوخر است. مثل خیلی دیگر از پدرها که همیشه پولی، پس‌اندازی، پس و پشت جیب و کیف و صندوق خودشان دارند. وگرنه پدر بودن، همین‌طور خشک‌وخالی چه مزیتی دارد؟! گربه هم خیرسرش پدر است. ماده‌ بدبخت را حامله می‌کند و بعد تک‌وتنها طفلک را ول می‌کند و می‌رود. انگار که ماده‌ بیچاره آن بچه‌گربه‌ توی شکمش را از هوا آورده باشد. مینا اگر بود، فاز برمی‌داشت و مدل این اعضای کمپین حمایت از حقوق حیوانات زرزر می‌کرد که: «طبیعتش همینه!» خب مرده‌شور طبیعتش را ببرند! یک ‌بار از دهانم پرید و گفتم: «فلانی گربه‌صفت است.» تا ایستگاه متروی دم خانه مخ من را خورد. که یعنی چه. که از تو بعید است. که این حرف‌های عوامانه چیست. بابا من بخواهم عامه‌پسند باشم، باید کی را ببینم؟ تو که از خواصِ بی‌شعورِ شهری چه گُلی به سر بقیه زدی؟! خب گربه‌صفت اصطلاح است. من نساختم که. چه‌ کارش کنم؟ مثل اسب که می‌گویند نجیب است، یا سگ که می‌گویند باوفاست. معلوم نیست این‌ها مسئولیت دارند حیوانات را دوست داشته باشند و از آن‌ها حمایت کنند، یا این‌که فرهنگ لغت را تغییر بدهند. به ‌من ‌چه مربوط دختر! بلند شو برو ابن‌بابویه و یقه‌ دهخدا را بگیر که چرا این اصطلاحات را جمع‌آوری کرده. دوروبر ما را یک مشت دیوانه‌ متظاهر گرفته‌اند. یک فالوور تعصبی هم دارم که مثل مینا فکر می‌کند. اسم خودش را گذاشته مهران۶۶. جلوی این یکی خل‌وچل هم نمی‌شود گفت: «چرا الکی پاچه می‌گیری مثل سگ؟» یا «دروغ می‌گی مثل سگ!» آن‌ وقت عین سگ واقعا پاچه‌ات را می‌گیرد! کامنت می‌‌گذارد که سگ الکی پاچه‌ کسی را نمی‌گیرد. که سگ کِی دروغ می‌گوید؟! خلاصه این وضعیتِ یک شهروندِ جهان سومی در حومه‌ خاورمیانه است که مابقی شهروندانش دارند تلاش می‌کنند تا بگویند ما جهان سومی نیستیم؛ با درست ‌کردن هشتگ‌هایی مثل #سگ‌‌‌-دروغ‌گو‌-نیست و این مزخرفات. لعنتی! سگ دروغ‌‌گو نیست، تو که دروغ‌گو هستی! یک هشتگی راه بنداز که تو دروغ‌گو نباشی. دروغ‌گو و عوضی و به‌دردنخور. همین الان من دارم چنگ می‌زنم به اینستاگرام مثل سگ و پنجول می‌کشم به هوم‌پیج عینهو گربه! کجایید که ببینید؟! بعد صدای زنگ در می‌آید. بابا کمافی‌السابق نمی‌شنود. یا به‌ قول آبجی‌ مرجان وانمود می‌کند که نمی‌شنود! بلند می‌شوم و در را باز می‌کنم. مامان است. دورازجانش چهره‌اش از پُشتِ آیفون طوری شده که انگار از آخرین بازماندگان چرنوبیل باشد. در اتاق را باز می‌کنم و لم می‌دهم روی کاناپه. مامان نفس‌نفس‌زنان پله‌ها را بالا می‌آید. وقتی داشتیم این خانه‌ خراب‌شده را می‌ساختیم، معمار حرام‌زاده‌اش زورش گرفت یک آسانسور بگذارد که این پیرزن و پیرمرد این‌قدر زجر نکشند. به مامان سلام می‌دهم. می‌گویم: «مگه آرمان نگفت نرو بیرون مادرِ من؟ تو قند داری قربونت برم. بدنت هم ضعیفه. محله‌ ما هم که سرویسِ غیربهداشتیه! میوه نخوریم، بهتره از اینه که کرونا بگیریم و بمیریم.» مامان دست‌هاش را تندوتند با آب‌ و مایع می‌شوید و بعد می‌آید می‌نشیند روبه‌روی من و می‌گوید: «من نرم، بابات می‌ره؟ داداشت یه چیزی می‌گه. شب که خسته‌وکوفته از شرکت میاد، روم نمی‌شه بگم بره برای من خرید کنه. کی بره مادر؟» می‌گویم: «من می‌رفتم.» می‌گوید: «تو که خواب بودی پسرم.» می‌گویم: «خواب‌به‌خواب که نرفته بودم! بیدارم می‌کردی.» بعد نچ‌نچ می‌کند و می‌گوید: «پَس بگیر! پَس بگیر مادرمرده!» می‌خندم. می‌گویم: «چی رو پَس بگیرم؟!» می‌گوید: «همین که نفرین کردی به خودت. گفتی خواب‌به‌خواب برم!» دوست دارم ماچش کنم از بس که مامان است. کرونا ماچ را هم از ما گرفت. می‌گویم: «باشه. پَس گرفتم، اما تو هم پَس بگیر که گفتی مادرمرده!» با چشم‌های رنگی قشنگش نگاهم می‌کند و می‌گوید: «پَس گرفتم.»

(۲)
از توی پارکینگ صدای ماشین آرمان می‌آید. ساعت هشت شب است. صدا کم‌کم خفه می‌شود و بعد صدای کوبیدن در را می‌شنونم. داداش آرمان در ماشین را محکم می‌کوبد. احتمالا فکر می‌کند باعث‌وبانی تمام این بدبختی‌ها همین پژوی ۲۰۶ زبان‌بسته‌اش باشد! بالا که می‌رسد، سلام می‌دهم. از چهار حروف کلمه‌ سلام، جوابِ سینش را هم به‌زور می‌شنوم. مامان گفته به دل نگیرم، خیلی خسته می‌شود. خیلی با صاحب‌کارش جروبحث می‌کند و وقتی برمی‌گردد، جانی ندارد. آرمان ماسکش را برمی‌دارد، دست‌کش‌های آبی‌رنگش را درمی‌آورد و پرتاب می‌کند توی سطل آشغال. بابا اولین گیرِ نیمه‌شب را حواله می‌دهد: «آرمان جان! درِ اون سطل‌آشغال رو درست بگذار. همیشه بازه عین گاراژ!» آرمان دوباره در کابینت را باز می‌کند و این‌بار در سطل آشغال را مثل در ماشینش می‌کوبد؛ طوری که بابا بشنود. من سفره را پهن می‌کنم. بشقاب و قاشق و چنگال و دوغ می‌آورم. مامان غذا می‌کشد. بابا منتظر نشسته است که برایش غذا بکشیم. آرمان هم سر سفره نشسته و نان می‌خورد با بی‌حوصلگی. تلویزیون را روشن می‌کند و می‌زند شبکه‌ دو. اخبار ۲۰:۳۰ را نبیند، خوابش نمی‌برد! می‌گویم: «تو رو قرآن! بذار سر شام راحت غذا بخوریم. اشتهام کور می‌شه از صداوسیمای مجری‌های ۲۰:۳۰.» هیچ توجهی نمی‌کند. خودش هم از ۲۰:۳۰ خوشش نمی‌آید، اما می‌گوید اخبارِ نزدیکِ به خودشان را هم باید دید. اگر حتی دروغ باشد. سینی پلو را از مامان می‌گیرم و می‌گذارم سر سفره. بعد می‌روم و خورش کرفس را می‌آورم. مجری روی‌مخ اخبار دارد می‌گوید که رسانه‌های خارجی درباره‌ کرونا دروغ می‌گویند و ما راست می‌گوییم فقط. می‌گوید آن‌ها سیاه‌نمایی می‌کنند، اغراق می‌کنند و مردمِ مریضِ بدبخت اخبار را فقط از طریق ما و وزارت بهداشت دنبال کنند. توی دلم می‌گویم: «زارت!» می‌نشینم سر سفره. داداش وسط اخبار به بابا می‌گوید: «امروز تست کرونای یکی از بچه‌های شرکت ما توی شعبه‌ رشت مثبت بوده. هیچ بعید نیست منم بگیرم امروز، فردا… تو و مامان پاشین برین خونه مرجان یه هفته.» مامان می‌گوید: «خدا نکنه کرونا بگیری. چرا نفوس بد می‌زنی؟ همکارتم خوب می‌شه به حق علی. نمی‌دونم این چه دردی بود دیگه. خدا رحم کنه.» به بابا می‌گویم: «یه زنگ نمی‌زنی حالِ عمو رو بپرسی.» بابا می‌گوید: «خوب باشه ایشالا. کاری ندارم باهاش.» عمو پنج‌ سال پیش رفت قم. این‌‌جا کلی بدهی بالا آورد. با برادرزنش یک مغازه‌ پخش کالا راه انداخته بود که سرش را کلاه گذاشت. برادرزنش افتاد زندان چند سالی. بعد هم که بیرون آمد، همه‌ زندگی عمو شد بدهی. گذاشت رفت قم. دقیقا نفهمیدیم چرا. جز این‌که پدرزن و مادرزنش قمی بودند. می‌گفت این‌جا همه طلب‌کارند ازش و می‌خواهد برود یک‌جایی که با هیچ‌کس چشم‌توچشم نشود. امیدوارم الان کرونا چشمش را نگیرد. برای همین به بابا گفتم زنگ بزند حالش را بپرسد. گفتم کرونا اول از قم سروکله‌اش پیدا شد، نگرانم برای عمو. گفتم زنگی بزند بابا که یک تیر و دو نشان بشود. هم از حال عمو خبردار بشویم و هم شاید یک‌جوری آشتی کنند. بابا البته راست می‌گوید که مقصر عمو بود. بعد هم می‌گوید: «من بزرگ‌ترم خیر سرم.» خب عمو پولش را پس نداد، گردن‌کلفتی هم کرد و بابا به دل گرفت. اخبار ۲۰:۳۰ تمام شد. میگرن من اما گرفت. صدای تک‌تک مجری‌ها و گزارشگرهاش هنوز توی گوشم وول می‌خورد! سیمایشان را که دیگر نگو! مثل کابوس جلوی چشمم رفت‌وآمد می‌کنند. حالا دیگر ۱۰ سال شده. هرچند حالا دیگر مابقی اخبارها هم اعصابم را به‌ هم می‌ریزد. مثلا شبکه‌ی «‌من‌وتو» که زردتر از آن اتاقِ خبرِ هیستریکش وجود ندارد. با آن گزارشگرهایی که همه از یک سوژه و با یک لحن حرف می‌زنند و با موبایل از ایران فیلم می‌فرستند. مردمی که امید دارند سالومه سوپرمن و منجی آن‌ها بشود! سفره را پاک می‌کنم و می‌‌گذارم توی کشو. حالا باید ظرف‌ها را بشویم. دست‌کش‌های نارنجی و زردم را دستم می‌کنم و مشغول می‌شوم. قبل‌تر از ظرف ‌شستن متنفر بودم. حالا برایم شده شبیه به یکی دیگر از قرص‌های اعصاب رنگارنگم. همه‌ حرص و عقده‌های خودم را سر این ظرف‌ها خالی می‌کنم. انگار چرک و چربی این‌ها را که می‌شویم، کثافت تمام دنیا و آدم‌هاش را پاک می‌کنم. بشقاب‌ها را می‌شویم و فکروخیال مجله‌ای که این‌ همه سال در آن کار کردم و توقیف شد، از سرم می‌پرد. قاشق ‌‌و چنگال‌ها را می‌شویم و فکر آن مردک عوضی از جلوی ذهنم رد می‌شود و می‌رود پی کارش، همان که وقتی توی انتشارات بودم، مثل کَنه چسبید به من تا کارش را چاپ کنم. تازه از شهرستان آمده بود و با باقلوا و نان‌برنجی سعی می‌کرد که دل مدیر انتشارات ما را به دست بیاورد! همه‌جوره کمکش کردم. قابل ‌ترحم بود. گفتم بگذار کتاب مزخرفش چاپ شود و ببیند خبری نیست توی دنیای ما کتاب‌نویس‌ها. نمی‌دانستم دارم مار توی آستین خودم پرورش می‌دهم. چقدر پشت‌ سرم حرف زده بود. حالا برای ما شاخ شده!‌ اداواطوار سیاسی درمی‌آورد. توی شعر و شاعری که هیچ گُهی نشد، شک ندارم با اپوزیسیون‌بازی هم نمی‌تواند کاری از پیش ببرد. از آن بزدل‌هاست که اگر پایش به زندان برسد، همان دقیقه‌ اول زمین و زمان را می‌فروشد، بعد با هزارتا فالوور به‌دردنخورتر از خودش، فکر کرده می‌تواند پشت خون محمد مختاری قایم بشود. صدتای شما روی هم یک تار موی محمد مختاری هم نمی‌شود. شک ندارم حتی «تمرین مدارا» را هم نخوانده است. بهرام که مثل من ازش نارو خورده بود، با تمسخر می‌گفت: «باور کن «بوفِ کور» رو هم نخونده بود. یه جلسه‌ بازخوانی صادق هدایت بود که مجبوری رفت از دست‌فروش‌های انقلاب خرید و نصفه‌نیمه خوند تا به‌ عنوان مجسمه نشینه وسط بقیه و اگه شد یه زرزرهایی اون وسط بزنه.» همین بهرام می‌گفت که پشت‌سرت گفته: «آرش مریض‌اعصابه. گفته دیوونه‌ست. قرص می‌خوره.» بهرام این‌ها را گفت و بعد ناراحت شد. معذرت‌خواهی کرد. گفت من حتی از گفتنش هم خجالت می‌کشم. این عوضی از من و تو، از همه فقط به‌ عنوان لینک سوءاستفاده کرد. حالا خوب است که از هیچ پله‌ای هم نتوانست بالا برود. همان پله‌ اول خورد زمین و دستش رو شد. به بهرام گفتم: «بی‌خیال! کی رو می‌شناسی که الان قرصِ اعصاب نخوره؟ اصلا من دیوونه! کی رو می‌شناسی که الان عاقل مونده باشه توی این شرایط؟ کسی که می‌ره دکتر اعصاب خیلی عاقل‌تر از اونیه که جنون داره، اما خودش رو دانای کل می‌دونه و با اختلالات روانی خودش دیگران رو آزار می‌ده و ژست خون‌سردی می‌گیره. کسی که توی این شرایط کاملا سالم مونده باشه، لابد از بی‌عاریه.» به بهرام گفتم بی‌خیال، اما حقیقتش این است که دلم خیلی شکست. نه به ‌خاطر این‌ چرندیات که بگویم یارو آبروی مرا برده. من که همه‌ جا و پیش همه‌کس می‌گویم قرص اعصاب می‌خورم. توی همه‌ شعرها و داستان‌هام اشارتی کرده‌ام دست‌کم. اگر کسی حتی یکی از کتاب‌هام را خوانده باشد، خوب می‌داند که به قرصِ اعصاب به ‌چشم لولوخرخره نگاه نمی‌کنم! چیزی که دلم را شکست، این بود که آدم‌ها تا چه اندازه می‌توانند پَست باشند. این‌که چطور یک‌ نفر که تمام خوبی عالم را در حق او کرده بودم، یک ‌نفر که دست‌کم وانمود می‌کرد رفیق من است، با وقاحت تمام برود و درباره‌ چیزهایی که در زمان رفاقت از من فهمیده، خاله‌زنک‌بازی دربیاورد. توی همین فکرها هستم که بابا می‌گوید: «پسر! بس کن دیگه! سابیدی ظرف‌ها رو! این‌قدر هم مایع ظرف‌شویی نریز وسط این قحطی و گرونی.» دست‌کشم را درمی‌آورم. دست‌هام را آب می‌کشم و می‌روم چایی دم کنم. آبجی مرجان به شوخی می‌گوید، از وقتی بی‌کار شدی، بابا و مامان به چشم کلفت بهت نگاه می‌کنند! به آبجی نگفتم که من هیچ‌وقت بی‌کار نمی‌شوم. هیچ‌کس نمی‌تواند مرا از کار بی‌کار کند. کار من نوشتن است. من هیچ‌وقت نمی‌توانم دست از نوشتن بردارم.

برچسب ها:
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟