تاریخ انتشار:۱۳۹۹/۰۹/۰۲ - ۱۰:۳۷ | کد خبر : 8039

مهمون که میاد، می‌گه به‌به چه کوچه‌ای، عجب ساختمونی

لوکیشن در تعویض‌روغنی مهران زندیه سهیلا عابدینی قصه این لوکیشن این‌طور بود که دوستم، خانم ناهید آدینه، زنگ زد که چه نشسته‌ای، بیا برایت یک شهروند نمونه پیدا کردم، یک تعویض روغنی سر یک کوچه بن‌بست که کوچه را کوچه نمونه کرده. خودش با لاستیک گلدان درست کرده و گل کاشته و روی لوله‌های گاز […]

لوکیشن در تعویض‌روغنی مهران زندیه

سهیلا عابدینی

قصه این لوکیشن این‌طور بود که دوستم، خانم ناهید آدینه، زنگ زد که چه نشسته‌ای، بیا برایت یک شهروند نمونه پیدا کردم، یک تعویض روغنی سر یک کوچه بن‌بست که کوچه را کوچه نمونه کرده. خودش با لاستیک گلدان درست کرده و گل کاشته و روی لوله‌های گاز نقاشی کشیده و… وقتی به محله راه‌آهن رفتم و لوکیشن تعویض روغنی مهران زندیه را پیدا کردم، گفت‌وگوی صمیمانه از این‌جا شروع شد که چرا اسم کوچه و فامیلی او یکی است و این را جواب شنیدم که: «من زندیه‌ام. این زندی است. من از سال ۷۰ این‌جام. ۱۴ ساله‌ بودم که اومدم این‌جا و شانسی این کوچه هم بن‌بست زندی است. فامیل‌هامون هم که از شهرستان میان، فکر می‌کنن به هوای من اسم کوچه شده زندی. درحالی‌که اتفاقی شده. من زندیه‌ام، این زندی. یعنی مهران زندیه متولد ۱/۱/۵۶. کار تعویض‌روغنی انجام می‌دم. از اول که اومدم، اتفاقی این‌جا رو پیدا کردیم و وایستادیم کار کردیم از سال ۷۰. من ۲۹ ساله این‌جا کار می‌کنم. صاحب‌کار دارم، ولی شدیم عین پدر و پسر. همه همسایه‌ها فکر می‌کنن مغازه مال منه، ولی نیست. کارو از خودش یاد گرفتم، از ۱۴ سالگی. الان ۴۴ سالمه. همین جا بودم از همون زمان. شغل پدرم کشاورزی و مغازه‌داریه. ملایری هستن.»

  • از این کوچه بگین که چطور شد این‌قدر شیک درستش کردین؟
    خونه من این خونه سر کوچه، درِ اول بود. بعد رفتم اون ساختمون ته کوچه تو آپارتمان. دیگه بچه‌هام بزرگ شده بودن، گفتن ما اتاق می‌خوایم. رفتیم تو آپارتمان. ما تو خونه خودمون تو حیاط هزارجور گل داشتیم. رفتیم تو مجتمع و خداروشکر دیدیم همسایه‌ها پایه‌اند و منتظر تلنگر. همه با هم کمک کردیم و انجام شد. کوچه‌مون خیلی خوشگل بود، حالا هم اگه این آجرها رو از پای دیوار جمع کنن، از اینم خوشگل‌ترش می‌کنیم. نیمکت می‌چینیم، سروصفا بهش می‌دیم. کوچه وقتی تمیز باشه، یه آدم خراب‌کار یا معتاد دیگه نمی‌ره اون‌جا خراب‌کاری کنه. می‌گه این کوچه صاحب داره. مردم خیلی میان این‌جا و عکس می‌گیرن. شهردار منطقه ۱۱ اومد این‌جا کلی تعریف کرد و به ما هم لوح داد. گلدون کادو دادن. گفتم شما به کوچه برسین، ما خودمون باقیش رو می‌ریم. کوچه‌مون گردشگر جذب کرده. این خانه کشتی پشت کوچه ماست. مردم می‌رفتن باشگاه و بعد می‌اومدن تو کوچه سلفی می‌گرفتن، فیلم می‌گرفتن. تمیز باشه، خودمون استفاده‌ش رو می‌بریم. مهمونم که میاد، می‌گه به‌به چه کوچه‌ای. اگه این دیوارو شهرداری درست کنه و تموم بشه، کل دیوارو می‌دیم نقاشی بکشن. خوشگلش می‌کنیم. کنار دیوار باغچه می‌زنم. گل رونده می‌کارم. خودم با این بشکه‌ها و ۲۰ لیتری‌ها نیمکت خوشگل درست می‌کنم.
  • کار تعویض‌روغنی با این همه تمیزی و سلیقه چطوری جور درمیاد؟
    ولله خانم، اتفاقا من این‌قدر وسواس دارم سر این کارها. کلا دوست دارم تمیزی و وسواسی رو. مغازه‌مون رو نگاه کنین، قدیمیه، اگه شهرداری اجازه بده ما تعمیرات کنیم و نوسازی کنیم، خوب می‌شه. می‌گفتن تو طرحه، الان می‌گن طرح برداشته شده. می‌تونم مغازه رو شیک کنم. تو کوچه‌مون هم همین‌طوره. هر کی از بیرون میاد، می‌گه عجب ساختمونیه. طبقه پنجم پر از گل و گیاهه. طبقه به طبقه برین، کیف می‌کنین. همین امروز صبح یه آقایی با موتور رفت تو کوچه، گفتم بیا بیرون. گفت چیه آقا! من معتاد نیستم، می‌خوام سیگار بکشم. گفتم بیا بیرون. سیگارو می‌کشی، می‌ندازی تو کوچه‌مون. بچه‌های شهرداری می‌گن هر وقت اومدیم، کوچه شما تمیز بوده. من خودم و کارگرها جارو به دست می‌چرخیم و هر چی آشغال و این‌ها باشه، جمع می‌کنیم. کلا ۱۲ تا واحد تو ساختمون خودمونه. سه تا این‌وره، یکی هم اون‌ور. تقریبا ۱۶ تا خونه و خونواده تو این کوچه‌ان.
  • با این سلیقه، دوست ندارین مغازه گل‌فروشی و از این جور کارها مثلا داشته باشین؟
    ولله خانم از شما چه پنهون، من زیاد گل‌شناس نیستم. (می‌خندد) از تمیزی و خوشگلی خوشم میاد. وگرنه اون‌طوری که فکر کنین، عاشق گل و این‌هام، نه. دوست دارم تمیز باشه. بابام کشاورزه و می‌گه بیا کشاورزی کن. می‌گم نه، دوست ندارم. اصلا اسم گل و این‌ها رو نمی‌شناسم. بچه‌های شهرداری آخر هفته‌ها به این گل‌های ما می‌رسن. خودم نمی‌دونم چقدر آب بدم و رسیدگی کنم. این بچه‌های شهرداری می‌گن چی کار کنم. الان سه ساله. گل‌ها خیلی بودن. همین دیروز ۲۰، ۳۰ تا لاستیک ویسپا و فرغون که گذاشته بودم مرتب کنم و رنگ کنم، دیدم دیوار همون‌جوری نصفه‌کاره مونده، ریختم رفت.
  • نقاشی‌های تو کوچه رو کی کشیده؟
    این‌ها کار خانم نکیساست. من گفتم یه طرحی بدیم این لوله‌ها روی دیوار بی‌خودی بیرون نباشن، ایشون هم گفت شکل درخت بکنیم. حالا اون دیوار نیمه‌کاره تو کوچه‌مون درست بشه، همسایه‌هامونم شوق پیدا کردن، می‌گن هر چی رنگ‌کاری و این‌ها هست، انجام می‌دیم. اون روز دوست داشتم بودین و می‌دیدین ۲۰ تا خانم قلم‌مو به دست اومده بودن و داشتن این پایین تو کوچه گلدون‌ها رو رنگ می‌کردن. خودشون هم زندگی می‌کنن تو این‌جا دیگه.
    آقای زندیه درباره خانواده‌اش می‌گوید که خودشان شش تا بچه بودند؛ سه خواهر و سه برادر. او بچه سوم خانواده است. همگی‌شان هم اهل بگووبخند، ولی او دیگر نقل محفل است. طوری‌ که غیرممکن است برود عروسی و ۱۰ تا شماره تلفن نگیرد که دعوت پیش‌پیش برای عروسی‌های بعدی است. سال ۸۰ ازدواج کرده و دو تا دختر دارد. خانمش هم روحیه او را دارد و به نوعی همیار و مثل خود اوست. دختر بزرگش کلاس یازدهم و دختر کوچک کلاس ششم. دختر کوچک‌تر می‌خواهد جراح قلب و عروق شود. آن یکی هنوز تصمیمش قطعی نیست و بین کامپیوتر و ورزش و موسیقی و بازیگری…. چیزی انتخاب نکرده. آقای زندیه می‌گوید: «جوانی است دیگر. من چیزی بهشان نمی‌گویم. این‌که چه کار کنن چه کار نکنن. ببینیم اتفاقات و قسمت و این‌ها چه جلوشان می‌گذارد. ببینیم خدا چه می‌خواهد.» از او درباره روزمرگی‌هاش می‌پرسم.
  • معمولا تو این تعویض روغنی که سرکوچه‌تان هم هست، صبح تا شبتون چطور می‌گذره؟
    من لباس کارم رو همون خونه می‌پوشم. خانمم یه کمد درست کرده کنار در، همون‌جا آماده می‌شم میام درِ مغازه. راه‌پله‌ها رو نگاه می‌کنم که همسایه‌ها خراب‌کاری نکرده باشن. میام تو آسانسور، اگه آشغالی باشه، برمی‌دارم. حیاط رو نگاه می‌کنم. تو کوچه زباله‌ای باشه، برمی‌دارم. گاه‌گداری وسط کارهام طی روز فرصتی بشه، یه سرکی هم تو کوچه و ساختمون می‌کشم. مدیر ساختمونم هستم. مجبورم حساب کتاب اون‌جا رو هم بکنم. بیشتر درگیر کارم. این کارها مال اوقات بی‌کاریمه.
  • شغلتون رو دوست دارین؟
    بله، بله. شغل خیلی خوبیه. متنوعه. با همه جور آدمی سروکار داریم. مشتری خانم هم زیاد داریم. یه سری خانم‌ها حتی میان تو چال که زیر ماشین رو نگاه کنن. دو تا خانم حتی اومدن گفتن می‌خوان بیان این‌جا کار کنن. خب کار ما کار کروکثیفیه. کار داغیه، فیلترها و روغن‌ها داغن. البته چند تا همکار خانم داریم تو تهران و شهرستان که شغلشون مثل ما تعویض روغنیه. این‌جا ما ۹۰ درصد مشتری‌هامون یا معرفی شده‌ان، یا می‌شناسن خودشون. تمام روغن‌های مغازه رو فقط و فقط از خود شرکت می‌خریم. به هیچ کسی ایمان نداریم. چون این‌ها تقلب توشون هست. ما مستقیم از شرکت می‌خریم دیگه، نگران این نیستیم که مشتری بره موتورش بسوزه. داره با ماشین خرج زندگیش رو درمیاره. الان دیگه از ۲۰ میلیون هم خرجش بیشتر می‌شه. ما این روغن رو می‌ریزیم، اگه خدای نکرده موتورش ایراد پیدا کرد، می‌گیم این در، برو از دست این شرکت شکایت کن. این روغن رو می‌دونیم که اصله. هیچ‌وقت خراب نمی‌شه. هیچ‌وقت موتورو خراب نمی‌کنه. روغن قلابیه که موتور مردم رو خراب می‌کنه.
  • درآمدتون چطوره، راضی هستین؟
    الحمدلله می‌چرخه. مشکلی از این بابت نداریم. به خاطر کرونا این راننده تاکسی‌ها تو مضیقه‌ افتادن. شغل ما بعد از نانوانیه، یعنی اول نانوایی، بعد شغل ماست. جزو واجباته، یعنی تا زمانی که ماشین هست، اینم هست. مثل اینه که آدمیزاد غذا نخوره، آب نخوره. روغنم جزو واجباته. تا زمانی که ماشین راه می‌ره، باید اینو بریزه. من ۲۳ سال بیمه دارم. هفت سال تموم بشه، تونستم، باز میام سرکار. با این حقوق‌ها و تورم مملکت معلوم نمی‌کنه چی به چی می‌خواد بشه.
  • چند تا مشتری در روز راه می‌ندازین؟
    بستگی به روزش داره. پنج‌شنبه، جمعه‌ها سرمون شلوغ‌تره. طرح ترافیک نیست، مشتری زیادتری میاد. معمولا ۳۰، ۴۰ تا هست. الحمدلله با مشتری‌ها رفیقیم. باهاشون راه میاییم. به‌هرحال مشتری بنده خدام درگیر کار و بی‌پولی و اقتصاد خرابه. به خدا همین یه ساعت پیش یه بنده خدایی اومد این‌جا روغن عوض کرد، حواسش نبود پول بده، گذاشت رفت. ۱۰ دقیقه بعد زنگ زد و گفت چرا نگفتی؟ گفتم میای دیگه. اگه برین تو محل تحقیق کنین و از مشتری‌ها بپرسین، می‌بینین که باهاشون راه میاییم. هواشون رو داریم. دو تا شاگرد دارم؛ یکی ایرانی یکی افغانی. آقا رضا پنج ماه و نثار سه ساله که این‌جان. ازشون بپرسین چه جور صاحب‌کاری‌ام. این نثار از وقتی مدرسه‌ها مجازی شد، دیگه نمی‌ره. سواد داره، ولی به درد نمی‌خوره، غلط املایی داره.
    مهران زندیه ‌می‌گوید خودش تا پنجم ابتدایی مدرسه رفته است. سال ۶۸ ترک تحصیل کرده و از همان موقع کار کرده. تاکید دارد که خواندن و نوشتنش عالی است. می‌گوید کتاب و روزنامه زیاد می‌خواند و مطالعه‌اش زیاد است. چند کتابی را که لابه‌لای محصولات روغن موتور روی قفسه‌ها چیده، نشان می‌دهد و می‌گوید هر کتابی گیرش بیاید، می‌خواند. رمان را بیشتر از همه دوست دارد. اوقات بی‌کاری‌اش را در خانه اکثرا موسیقی و به‌ قول خودش استاد شجریان گوش می‌دهد و امضا و یادگاری از استاد دارد. چند تا از کنسرت‌هایشان را هم رفته است. از نزدیک حتی با همایون حرف زده و کلا موسیقی سنتی‌باز است. می‌گوید این‌قدر در خانه موسیقی گوش می‌دهد که دخترهایش یک روز می‌خواهند بروند کمانچه یاد بگیرند، یک روز تار. هرکجا موسیقی باشد، می‌رود. هر تالاری که برنامه باشد، هر کنسرتی که باشد. حتی پارک خانه هنرمندان جمعه‌ها که یک گروه موسیقی ساز می‌زنند، می‌رود می‌نشیند کنار آن‌ها. می‌گوید سازها را کم‌وبیش می‌شناسد. سنتور و کمانچه را خیلی دوست دارد. کمانچه استاد کلهر و علی‌اصغر بهاری و سنتور فرامرز پایور و کار برادران کامکار را دوست دارد. از او درباره دوستی و همسایگی‌ می‌پرسم.
  • به ‌نظر می‌رسه همسایه‌ها تو این کوچه خیلی با هم صمیمی‌اند؟
    بله خب. همین همسایه ما این حاج‌ خانم هیئتیه. هیئت‌ها رو هم که امسال به خاطر کرونا بستن، تو محرم و صفر. من پرچم هیئتشون رو آوردم زدم تو کوچه. براشون حیاط رو تکیه کردم، گفتم بنده‌خداها دلشون نگیره. پیرمرد و پیرزن تو حیاط نشستن و برنامه گذاشتن و چند روز بعدش جمعش کردم. چهارشنبه‌سوری هم که می‌شه، خودم تو کوچه صندلی می‌چینم و آجیل و شیرینی می‌گیرم و همه از زن و مرد میان، تا ساعت چند می‌زنن و می‌رقصن. سیزده به‌در هم تو پارکینگ، همسایه‌ها جمع می‌شن. خودم یه باند بزرگ گرفتم که مراسم عزاداری و شادی آهنگ می‌ریزم تو فلش و می‌زنم بهش. شب‌ها هم ساختمون ما خیلی آرومه. پریشب تولد خانمم بود. بهشون گفتم هرکاری دارین، ۱۱ دیگه تمومش کنین. دیگه وقتی خودم به همسایه‌ها می‌گم تا ۱۱ کارهاتون رو تموم کنین، خودمم باید رعایت کنم.
  • کسی تا حالا ازتون نخواسته کوچه اون‌ها رو هم برین درست کنین؟
    اتفاقا از چهارراه شاپور، بغل اداره آگاهی، اومدن پیش ما. اون‌هایی که خانواده‌هاشون تو کوچه ما هستن، گفتن بیا کوچه ما رو هم درست کن، یا ساختمون ما رو درست کن. افتخاری مدیر باش و محله ما رو هم درست کن. از شورایاری منطقه هم اومدن. ببینین کوچه‌های دیگه هم همین طرح رو اجرا کردن. لاستیک زدن رو دیوار و گل گذاشتن. منتها رسیدگی نمی‌کنن و گل‌هاش خشک شده. باید همسایه‌ها هم کمک کنن. من این‌جا از جیبمم هزینه می‌کنم. این گل‌ها همین‌جوری که نمی‌مونن. بعضی‌هاشون فصلی‌ان، باید بهشون برسی. ما هی بهشون می‌رسیم. این کارگرهای شهرداری رو صدا می‌کنم، ازشون می‌پرسم. می‌دونین رسیدگی داره، عین یه بچه‌اس. باید بهش برسی. به قرآن این‌قدر اومدن گل‌های ما رو از تو لاستیک‌ها کندن بردن، از تو حیاطمون کندن بردن. عیبی نداره. بذارین ببره.
  • آقای زندیه، این سرحالی و آرامش و سرزندگی رو از کجا آوردین؟
    الحمدلله اعصابمون راحته. بدهکاری نداریم. زن و بچه خوب الحمدلله دارم. دو تا دختر خوب خدا بهم داده. خانواده هوامون رو داره. درگیر چیزی نیستم. جمعه‌ها تا ساعت دو هستیم. بعدش می‌بندیم با خانواده می‌ریم. اکثرا به خاطر اون باند که گفتم، مهمونی‌هامون دورهمیه. اعصابمونم هم راحته، به ‌خاطر این‌که شادیم. هرکجا شادی باشه، من پاش هستم. به هر شکل و شمایلی هم خودم رو درمیارم. عروسی داداشم بود. یکی از این میکی‌موزها رو اجاره کردم. به کسی هم نگفتم، حتی به زن و بچه‌ام. وسط عروسی رفتم پوشیدم و اومدم وسط مهمون‌ها. نیم ساعتی مردم سرکار بودن که این کیه، از کجا اومده. آخر سر به‌زور ریختن سرم و منو خوابوندن زمین و از تو دهن عروسک منو شناختن. (می‌خندد)
    مهران زندیه از محله راه‌آهن، خیابان شوش شرقی، نرسیده به خیابان وحدت اسلامی، برای ما که پشت میز کارش در تعویض روغنی نشسته‌ایم، چای می‌ریزد و حرف‌هایش را این‌طور ادامه می‌دهد: «ما مال ملایریم. خانمم دخترخاله‌مه. من تو تهران بزرگ شده بودم. خب، این دختر حاج‌خانم بود، دختر همسایه‌مون بود. دیدیم بابا فرهنگ ما یه جوریه، فرهنگ این‌ها یه جور دیگه. شاید با هم جفت‌وجور نشیم. بلند شدیم رفتیم شهرستان. خب دخترخاله‌مون از خودمونه. عادت و خلقیات ما رو می‌دونه. قسمت شد دیگه. حالا تو محل من بهش می‌گم دخترخاله، همه بهش می‌گن دخترخاله. دیگه اسم دخترخاله مونده روش. خانمم تو کارها خیلی پایه‌اس. یه جوری با هم جفت‌وجوریم. شاید باور نکنین، من عروسی‌هایی رفتم که نمی‌شناختمشون، ولی برام این‌قدر کادو فرستادن. از این بابت که مجلسشون رو شاد کردم. یه بار صاحب‌کارم ما رو عروسی دعوت کرد. عروسی داداش دامادش بود. ما هم رفتیم، جاتون خالی. من اون‌جا فقط صاحب‌کارم و دامادش رو می‌شناختم. دور یه میز نشستیم. صاحب‌کارم بود، دامادش بود، یه آقای غریبه، بعد یه آقای غریبه. خواننده شروع کرد به خوندن و ما بلند شدیم. همین که بلند شدیم، اون نفر بغل دستی‌ام رو هم با خودم بلند کردم و بردم وسط. بیچاره اون آقا هم بلند شد و رقصید. بنده خدا چند دقیقه‌ای هم رقصید تا این‌که من رفتم بچه‌های دیگه‌ رو بیارم. خواننده گفت این بچه‌ها رو می‌شناسی که بلند می‌کنی؟ گفتم من هیچ کس‌ رو نمی‌شناسم. گفت این بنده خدا که اول بلند کردی، مدیر تالار بود. اینو چرا بلند کردی؟! گفتم به خدا من نمی‌دونستم. اون این‌جا چی‌ کار می‌کنه؟ گفت با داماد رفیقه اومده ببینه پرسنلش چه جوری کار می‌کنن. تو چرا اول اینو بلند کردی! گفتم بابا دور میز ما نشسته بود، منم بلندش کردم. بهتون بگم عروسی‌هایی رفتم که گارسون و پرسنل رو هم رقصوندم. ان‌شاءالله که همیشه و همه جا شادی باشه.»
    وقتی از مغازه بیرون می‌آییم که از کوچه زندی و همسایه‌ها و مجتمعی که آقای زندیه ساکن آن است، عکس بگیریم، با همسایه‌ها احوال‌پرسی می‌کنیم. همگی با ماسک‌هایی که دارند، هم‌چنان خنده‌رویی‌شان پیداست. توی آسانسور آقای زندیه آینه را دستمال می‌کشد. کف آسانسور را هم چمن مصنوعی فرش کرده. راه‎پله‌ها واقعا پر از گل و گیاه است و طبقه پنجم یک کولر کوچک برای گل‌ها کار گذاشته. دخترهایش با خنده در خانه‌شان را باز می‌کنند و برای ما میوه می‌آورند. حرفی نمی‌ماند به جز همان که شاعر گفته؛ مردم بالادست چه صفایی دارند.
برچسب ها:
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟