تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۰۸/۳۰ - ۰۳:۴۷ | کد خبر : 4181

نادیده‌ها

نقره شهر رنگ درد دارد، رنگ خاکستری سرد. ابرهای دودی فاصله را می‌شود به چشم دید. هر چقدر هم که آهسته قدم برداری، پاها روی زمین آرام نمی‌گیرد. دوروبرمان را می‌بینیم، اما کمتر پیش می‌آید که تماشا کنیم. دیوارهای شهر، دیوارند، آدم‌ها رهگذران، و درخت‌ها، فضای سبز! اتومبیل‌ها فقط ما را جابه‌جا می‌کنند، به جایی […]

نقره

شهر رنگ درد دارد، رنگ خاکستری سرد. ابرهای دودی فاصله را می‌شود به چشم دید. هر چقدر هم که آهسته قدم برداری، پاها روی زمین آرام نمی‌گیرد. دوروبرمان را می‌بینیم، اما کمتر پیش می‌آید که تماشا کنیم. دیوارهای شهر، دیوارند، آدم‌ها رهگذران، و درخت‌ها، فضای سبز! اتومبیل‌ها فقط ما را جابه‌جا می‌کنند، به جایی نمی‌رسیم. اطرافمان انگار بی‌رنگ است، نمی‌بینیم که با همین‌ها – آدم‌ها، درخت‌ها، دیوارها – زندگی می‌کنیم. چطور می‌شود رنگی به دنیایمان بزنیم؟
مری بت میهان، روزهای زیادی دوربینش را برمی‌دارد و توی خیابان‌های اطراف خانه‌اش پرسه می‌زند. از کنار رهگذران اما، نمی‌گذرد. بی‌مقدمه از غریبه‌ها می‌خواهد جلوی دوربینش بایستند. بعضی‌ها غریبگی را کنار می‌گذارند و توی چشم دوربین میهان نگاه می‌کنند. خودش می‌گوید: «کار زیادی نمی‌کنم. جز این‌که اگر کسی اجازه بدهد، در یک پرتره، درست مثل یک رقص کوتاه، با او همراه می‌شوم.» او ساده و بی‌واسطه وارد عمل می‌شود. «قصدم به چالش کشیدن خودم است. به همین خاطر از پیش برنامه‌ریزی نمی‌کنم.»

نازنین کاظمی

کمابیش من هم چنین تجربه‌ای دارم. البته خیلی کوتاه‌تر. برای یک تمرین کلاسی چند باری به یکی از رستوران‌های بالای شهر رفتیم و از مدیر رستوران خواستیم اجازه بدهد از مردمی که از رستوران بیرون می‌آیند، عکاسی کنیم. با خواهش و تمنا و البته به مستند کارت دانشجویی و کارت خبرنگاری اجازه صادر شد. لازم بود خودمان را از هر نیت شومی مبرا کنیم و تعهد کنیم که عکس‌ها جایی به جز کلاس درس نمایش داده نمی‌شود. اما این به‌هیچ‌وجه مرحله سخت کار نبود. بیرون در رستوران ایستادیم. چهار، پنج گروه اول را که از در خارج شدند، صرفا تماشا کردیم. فقط می‌توانستیم جمله‌هایی را که آماده کرده بودیم، زیر لب پیش خودمان تکرار کنیم. چرا این‌قدر ایستادن روبه‌روی غریبه‌ها سخت است؟
میهان روزهای زیادی عکاسی می‌کرد. عکس‌ها را همراه با داستان کوتاهی از زندگی سوژه‌ها و تجربیاتش هنگام عکاسی در وبلاگش منتشر می‌کرد. کمی بعد عکس‌های میهان از مردم عادی، به غیرعادی‌ترین شکل به نمایش درآمد. تا پیش از ارائه عکس‌ها به این شکل، کسی از قدرت واقعی آن‌ها خبر نداشت. عکس‌ها نه پشت در و دیوار گالری‌های به‌خصوص، بلکه در ایالت رودآیلند آمریکا و روی دیوارهای شهر پرویدنس، در همان شهری که گرفته شده بود، نصب شدند. عکس‌ها نه با همان ابعاد چند ۱۰ سانتی‌متری معمول، بلکه با طول حدودا ۱۳ متر چاپ شده بودند. در کنار عکس‌ها شرح کوتاهی از زندگی سوژه‌ها نوشته شده بود.

ضصص

و ما در تهران، توی سرمای زمستانی که اتفاقا در بالای شهر سخت‌تر هم هست، پشت در رستوران، در انتظار معجزه شجاعتی بودیم که تا پیش از آن در خودمان سراغ داشتیم. البته از آن‌جا که همیشه ناچاری است که کار را به پیش می‌برد، دل به دریا زدیم. اما در تلاش‌های اول، دو سه قدم مانده به نزدیک شدن به آدم‌ها، مثل قطب‌های هم‌نام آهن‌ربا از هم دور می‌شدیم. و توی آن یکی دو باری که کار به حرف زدن کشید، حرف به نیمه نرسیده چشم‌ها فریاد زدند که: «نه، خیلی ممنون!»

طز

سوژه‌ها در پرتره‌های میهان مستقیم به ما نگاه می‌کنند و بلافاصله گفت‌وگویی آغاز می‌شود. گفت‌وگویی که کنجکاوی ما آن را طولانی‌تر می‌کند. به‌خصوص وقتی بیننده می‌داند خانم یا آقا توی یکی از همین خیابان‌های اطراف زندگی می‌کند و ممکن است بارها از کنار هم گذشته باشند. البته حالا، در این مواجهه، عکس‌ها بزرگ‌تر از آنند که نادیده گرفته شوند. نگاه مردم به چشم‌های پرتره دوخته خواهد شد. سوژه عکس این بار نه هنرپیشه، نه سیاستمدار و نه یک مدل است. او یکی از همین رهگذران، با یک قصه معمولی و در عین حال منحصربه‌فرد است. رهگذری که دیگر نمی‌گذرد و نمی‌شود توی چشم‌هایش نگاه نکرد.
این پنجمین «نه» بود که می‌شنیدم. فرقی نمی‌کرد جواب خانم‌ها و آقایان مثل هم بود. لبخند از روی ادب به تلخی از روی صورتم پاک می‌شد تا لبخند از روی ادب بعدی که حالا می‌رسید به یک خانم و آقا، که نگاه و لبخندشان را هنوز دارم. غریبه‌هایی که صمیمیتشان را پیش خودم نگه داشته‌ام. انگار که یاد گرفته باشم چطور لبخند بزنم، یا به چه لحنی صحبت کنم، کم‌کم به جای آن عبارت سرد تکراری می‌شنیدم که می‌گفتند: «بله، اشکالی نداره!» و مثل همیشه موقع زدن شاتر لبخند می‌زدم. لبخند می‌زدم که جواب لبخندم را پشت آینه، بعد از پرده شاتر، روی صفحه حساس، توی عمق نگاه سوژه بگیرم.
عموما آن‌چه از عکس‌های میهان برمی‌آمد، این بود که آن‌ها فقط بر رابطه بیننده و سوژه عکس تاثیرگذارند. حتی خود میهان هم تصور نمی‌کرد عکس‌ها باعث شود خود صاحب پرتره‌ها خودشان را طور دیگری ببینند. کافی است فرض کنید عکس شما به ارتفاع ۱۳ متر، با حالت و شکل معمول روزمره‌تان روی دیوار یکی از پاساژهای مشرف به میدان ونک نصب شده باشد.

رز

شبنا، دختر وانتون لوییس (عکس ۳) می‌گوید این عکس تاثیر زیادی روی پدرش داشته است. وانتون در جوانی از‌ هاییتی به آمریکا مهاجرت می‌کند. مهاجران اهل ‌هاییتی یکی از گروه‌هایی هستند که تا پیش از آن کمتر مورد توجه قرار داشتند. شبنا می‌گوید: «وقتی یک فرد عادی مورد توجه قرار می‌گیرد، همه افراد جامعه بزرگ داشته می‌شوند.» شاید این‌طور بتوانیم بگوییم که، وقتی برای یک زندگی به نظر معمولی ارزش قائل باشیم، «زندگی» ارزشمند خواهد شد. یا آن‌طور که میهان می‌گوید، سوژه در این پرتره‌ها از خاستگاه اصلی‌اش جدا نمی‌شود. قدرت پرتره به خودش برگردانده می‌شود.

مثل این‌که با این عکس‌ها، شهر دیگر یک گالری هنری شده باشد، که دیوارهای خاکستری‌اش را عکس‌های گوناگون پوشانده‌اند. آثار این گالری، مردم را نه با یک ناشناخته دور، بلکه با خودشان، با این ناشناخته و نادیده‌ترین آشنا می‌کند.
ما به لطف یک تکلیف کلاسی، مجموعه‌ای از نگاه‌های آشنای مردم شهرمان را داریم که البته آن عکس‌ها به طول ۱۳متر روی دیوارهای میدان ولیعصر یا انقلاب یا هرکجا نصب نمی‌شود، اما می‌شود بارها و بارها تماشایشان کرد و فاصله‌ها را کنار زد.

شماره ۷۲۱

برچسب ها: ,
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟