فاضل ترکمن
فروغ جان سلام! خوبی؟ خوشی؟ سلامتی؟ دستهایت را که در باغچه کاشته بودی، سبز شد بالاخره یا نه؟! و پرستوها در انگشتان جوهری ات تخم گذاشتند و جوجه دادند آیا؟! فروغ جان! فروغ عزیز! حیف تو نبود که جوانمرگ بشوی؟ آن وقت تو هم خودت را به کشتن دادی. اصلا حالا که دیگر این همه سال گذشته، بگو ببینم ناقلا تو تصادف کردی یا خودت را بله؟! اما دیگر چه فرقی دارد! اتفاق غمانگیز این است که ما دیگر «زنی تنها در آستانه فصلی سرد» نداریم و به جای آن یک عالمه عکسهای مکش مرگ ما و حتی بکش مرگ ما در پروفایلهای اینستاگرام میبینیم که همه میخواهند ادای تو را دربیاورند. اما نه تنها هستند و نه سرمایی جز سرمای یخچال سایدبایساید را از نزدیک حس کردهاند! فروغ جان! بگو ببینم تو کجایی تا شوم من چاکرت؟! حتما الان گوشهای نشستهاید و درحالیکه سیب نوش جان میکنید، به شاملو میگویید: «زندگی سیبی است گاز باید زد با پوست». شاملو هم که حتما زیر یک درخت سرو مشغول شوخی کردن با حافظ است و درحالیکه شعرهایش را دکلمه میکند، به او گوشزد میکند که: «اگه دوستت نداشتم، شعراتو نمیخوندم!
ولی دو تا انتقادم ازت کردم که تبدیل به بت نشی! چون بتها شکستنیاند…» فروغ جان! نمیدانی چه شبهایی را با رویای تو رنگین کردم و بعدش هم سینهام را از عطر تو سنگین کردم! راستی! مصاحبه ابراهیم گلستان را دیدی؟! این آقا ابراهیم هم در حد گلستان سعدی شوخطبع است! میگفت مرگ تو و کاوه گلستان تراژدی نبوده! اگر تراژدی نبوده، پس چه بوده؟! لابد کمدی اسلپ استیک بوده با جلوههای ویژه میدانی! فروغ جان! از آقا ابراهیم به دل نگیر! خودت که او را بهتر از همه میشناسی. زبانش تلخ و قلبش پاک است.
همچنان با بغض میگفت تراژدی نبوده که مطمئن هستم زارزار گریه کرده. منتها قدیهای خاص خودش را دارد. حق هم دارد. هر کس که تو را داشته باشد، به خودش غره میشود! تو مثل ملکهای هستی که میتوانی از هر مردی، شاهزاده بسازی. فروغ جان! راستی! این روزها به کامی زیاد سر میزنم. کامی در این دو سال دو تا کتاب شعر چاپ کرده. روی جلدش را هم عکس یکی از نقاشیهایی را که خودش کشیده بود گذاشتم تا بیشتر قدر خودش را بداند. میخواستم امسال با کامی به ظهیرالدوله بیایم، ولی میدانی که آن جا سروصاحاب درستی ندارد. بعد هم مردانه و زنانه شده! انگار حمام عمومی است! با بچههای دانشگاه رفتیم و راهمان ندادند. یک خانم مسنی آمد و گفت: «اولا روزهای زوج: مردان و روزهای فرد: زنان، بعد هم امروز تعطیله! بعدترشم اگه بیشتر بمونید تحویلتون میدم به گشت!» خلاصه ما هم از همان جا شمعی برای شادی روحت روشن کردیم و متصدیان قبرستان را سپردیم به ایرج میرزای کبیر! که مزارش در همان خاک ظهیرالدوله است و فقط خودش از پس اینجور آدمها برمیآید! فروغ جان! خودت که میدانی! خودت در شعر «ای مرز پر گهر» گفته بودی: «دیگر خیالم از همه سو راحت است/ آغوش مهربان مام وطن/ پستانک سوابق پرافتخار تاریخی/ و جق و جق جققه قانون» از این قشنگتر اگر حافظ و سعدی هم زنده بشوند، نمیتوانند شعر بگویند. فروغ جان! راستش! هیچ شعری مثل شعرهای تو به من مزه نمیدهد. گاهی فکر میکنم تو اصلا خود شعری. انگار یک قصیده بلند و غرا هستی که در تمام قلبها ادامه داری و هیچ نقطه پایانی برای تو نیست. فروغ جان! فروغ عزیز عزیزم! قبل از اینکه نامهام بالیوودیتر از این حرفها بشود، بگذار بگویم که کامی به من گفت ظهیرالدوله، البته قبرستان ظهیرالدوله، خواسته که بهطور مداوم به آن جا پول بدهد.
فکر کن! کامی! ماهانه باید پول بدهد به ظهیرالدوله که مثلا پول آبی که پای درختان قبرستان میریزند دربیاید! البته بااجازه تو من به کامی گفتم این کار را نکند. گفتم تو هم راضی نیستی. البته خودش هم نمیخواست این کار را انجام بدهد! نه که نخواهد! چه بگویم دیگر! کامی دوست ندارد از مشکلاتش برای تو بگویم. به کامی گفتم بههرحال این چیزها وظیفه شهرداری تهران و میراث فرهنگی است، اما اینها را فقط برای دلداری کامی گفتم! وگرنه شهرداری که اصلا… بیخیال فروغ جان! نامهام را سیاسی نکنم. شأن تو بالاتر از این حرفهاست. هر سال که میگذرد، تو بزرگتر میشوی، سبزتر میشوی. انگار تنها تو، تنها صدای تو، شعرهای توست که میماند. انگار تنها تویی که میمانی. «پس زنده باد ۶۷۸ صادره از بخش پنج ساکن تهران».
شماره ۶۹۸