تاریخ انتشار:۱۳۹۷/۰۹/۰۱ - ۰۶:۱۸ | کد خبر : 4501

هیاهوی زمان

مریم عربی دوربین را می‌گیرم جلوی چشم‌هایش. قاب را می‌بندم روی صورتش. یک ژست قشنگ می‌گیرد و لبخند گشادی تحویلم می‌دهد. دندان‌های مرتبش که پیدا می‌شود، دکمه شاتر را می‌زنم. عکس لبخندش ذخیره می‌شود روی گوشی موبایلم. یک چیزی انگار یک‌دفعه از ته گلویم پایین می‌ریزد تا شکمم. دلم ضعف می‌رود. او زل زده به […]

مریم عربی

دوربین را می‌گیرم جلوی چشم‌هایش. قاب را می‌بندم روی صورتش. یک ژست قشنگ می‌گیرد و لبخند گشادی تحویلم می‌دهد. دندان‌های مرتبش که پیدا می‌شود، دکمه شاتر را می‌زنم. عکس لبخندش ذخیره می‌شود روی گوشی موبایلم. یک چیزی انگار یک‌دفعه از ته گلویم پایین می‌ریزد تا شکمم. دلم ضعف می‌رود.
او زل زده به درخت‌های پشت پنجره و من زل زده‌ام به او. نور کم‌جان پاییز افتاده روی صورتش و موهایش انگار روشن‌تر شده. جلوی پنجره این پا و آن پا می‌کند و می‌گوید: «بریم بیرون یه هوایی بخوریم؟» دلم می‌خواست می‌ماندیم خانه. روی کاناپه لم می‌دادیم و فیلم تماشا می‌کردیم و بستنی شاتوتی می‌خوردیم. اما سر تکان می‌دهم و می‌گویم: «بریم.»
کلاهش را تا زیر دماغش پایین کشیده و قدم‌های بلند برمی‌دارد. برای این‌که پابه‌پایش بروم، شروع می‌کنم به دویدن. این عادت تندتند راه رفتن را نتوانستم از سرش بیندازم؛ تندتند غذا خوردن؛ تندتند لباس پوشیدن. من دلم می‌خواهد زمان کش بیاید و ۱۰ دقیقه بستنی شاتوتی خوردن بشود یک ساعت. دوست دارم زندگی بیفتد روی دور کند. چهار پنج ساعت طول بکشد تا از رختخواب بیاییم بیرون. هی به تنمان پیچ‌وتاب بدهیم و زیر پتو جابه‌جا شویم و هی نور اول صبح بیفتد روی بدن‌هایمان. بعد پرده کرکره‌ای کلفت اتاق را بکشیم و تا لنگ ظهر بخوابیم و وقتی بیدار می‌شویم، ساعت هنوز هفت صبح باشد. همین‌طور تا شب زمان الکی کش بیاید و او از کنارم جم نخورد.
قدم‌های بلندبلند برمی‌دارد و زیر لب سوت می‌زند. من دلم می‌خواهد با من حرف بزند. دلم می‌خواهد حلقه ازدواجش را از دست راستش دربیاورد و بیندازد دست چپش. دلم می‌خواهد کلاهش را از روی چشم‌هایش بالا بکشد و چند دقیقه کش‌دار، همین‌طور زل بزند به من؛ مثل عکس توی گوشی. بعد زمان کش بیاید تا شب. همین‌طور الکی. می‌ایستم و نگاهش می‌کنم که سوت‌زنان با قدم‌های بلند از من دور می‌شود. زود می‌دوم سمتش و دستم را می‌اندازم دور بازویش. یک دقیقه بایستم، به اندازه هزار دقیقه از من دور شده.
به نفس‌نفس افتاده‌ام. هوا بگویی نگویی سرد شده. دلم می‌خواهد برگردم خانه و زیر پتو لم بدهم روی کاناپه. با تردید می‌گویم: «من برمی‌گردم خونه، سردمه.» یک لحظه دست‌هایم را می‌گیرد بین دو تا دست‌هایش و می‌گوید: «برو، منم زود میام.» راه می‌افتم سمت خانه. تندتند؛ انگار که بخواهم از قدم‌هایش جا نمانم. زندگی افتاده روی دور تند. هوا تاریک شده. باید تندتند شام بخوریم و تندتند بخوابیم و هنوز چشم روی هم نگذاشته، بیدار شویم.

برچسب ها:
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟