تاریخ انتشار:۱۳۹۷/۰۸/۱۱ - ۰۹:۱۲ | کد خبر : 4442

ولیعصر به اضافه میم مالکیت

بی‌‌آرتی‌‌نگاری از میدان راه‌‌آهن تا تجریش غزل محمدی من نذر داشتم. نذر داشتم از میدان راه‌آهن تا میدان تجریش پیاده بروم. می‌دانستم این‌جور چیز‌ها به عنوان نذر قبول نیست. اصلا نه سودی برای کسی داشت و نه قرار بود چیزی عاید خودم شود. ته تهش پای یک جور خودخواهی در میان بود؛ لذت بی‌مثالی که […]

بی‌‌آرتی‌‌نگاری از میدان راه‌‌آهن تا تجریش

غزل محمدی

من نذر داشتم. نذر داشتم از میدان راه‌آهن تا میدان تجریش پیاده بروم. می‌دانستم این‌جور چیز‌ها به عنوان نذر قبول نیست. اصلا نه سودی برای کسی داشت و نه قرار بود چیزی عاید خودم شود. ته تهش پای یک جور خودخواهی در میان بود؛ لذت بی‌مثالی که از حضورم در ولیعصر می‌بردم. می‌خواستم اسم تمام ساندویچی‌های کثیف را بنویسم و بعد‌ها با خودم قرار بگذارم بروم آن‌جا و به ساندویچ‌های خوش‌مزه گاز بزنم و به پیاده‌رو و گذر آدم‌ها نگاه کنم. هیچ‌وقت به وعده‌ام وفا نکردم. دانشگاه که رفتم، از چهارراه ولیعصر تا میدانش، خیابان عادت کرد به قدم‌های کتانی من.
احتمالش خیلی کم است که با همه جای ولیعصر خاطره داشته باشیم. اما احتمالش تقریبا صفر است که تا به حال گذر کسی به این خیابان نیفتاده باشد. این است شانس و بخت و اقبال بلند خیابانی که از سال ۱۳۰۰ برای ساختنش طرح‌ها و نقشه‌هایی برای سنگ‌فرش شدن یا قیرریزی‌اش کشیده‌اند. همان خیابانی که بلندترین خیابان تهران و خاورمیانه است و دلمان می‌خواهد آن را پیشانی شهرمان بدانیم و هر سعادتی را به حضورش روی تن تهران نسبت دهیم.

گاو پیشانی‌سفید!

درخت‌های ولیعصر! همان علامت‌هایی که ولیعصر را گاو پیشانی‌سفید کرده‌اند. درخت‌های بلند و سربه‌فلک‌کشیده پربرگ کنار خیابان که عمرشان به اندازه تاریخ معاصر ایران است. درخت‌هایی که تمام گذر‌ها، تمام عمر‌های رفته، مو‌های افشان، مانتو‌های اپل‌دار و دکمه‌هایی را که از مانتو‌ها کنده شده‌اند و گوشه پیاده‌رو افتاده‌اند، به چشم دیده است و شناسنامه‌ای دارد که حق نزدیک شدن به تناوری‌اش را به کسی نمی‌دهد.
دوره پهلوی اول بود که ۱۸ هزار اصله درخت یا بیشتر در خیابان ولیعصر کاشتند. کسی فکرش را هم نمی‌کرد خیابانی که روزی محل عبور و مرور خاصان و درباریان بوده است، محل عبور کسانی شود که ته جیبشان سوراخ است، گونه‌هایشان خیس است، روی خراش دستشان چسب زخمی چسبانده‌اند، یا با خستگی تمام روز‌های عمر از سر کار برمی‌گردند.
روز‌های اول ولیعصر روز‌هایی بود که مجوز ورود این خیابان تنها برای اشراف‌زاده‌های حمام‌رفته‌ای بود که بوی عطر‌های خارجی می‌دادند و هر کسی در نگاه اول عاشقشان می‌شد. آن روز‌ها مردم معمولی از جاده قدیم شمیران به تجریش می‌رفتند و جاده مخصوص یا همان جاده پهلوی مخصوص عبور و مرور درباریان بود. اگر تهران داستان درامی باشد که خیلی‌ها را زیر پوست خودش به گریه انداخته است، نخ اصلی ارتباط اجزای مختلف داستان که به قولی ستون فقرات داستان محسوب می‌شود، همین خیابان ولیعصر است؛ ولیعصری که قصه‌های خیابان‌های مختلف تهران را به هم وصل می‌کند و طوری آدم‌ها و اتفاق‌هایشان را در هم حل می‌کند که یک قصه واحد و تر و تمیز و شسته رفته از آن درمی‌آورد.
هر قسمت از خیابان ولیعصر عابر‌های عزیز مخصوص به خودش را دارد.
دخترک دانشجو که هنوز در شوک اتفاقات لحظاتی پیش از زندگی است و انگار تا قبل از این زندگی نکرده است و همه چیز‌های دنیا برایش تازه و عجیب و غم‌انگیز است، راه می‌افتد.

Picture1

این‌جا پر از سفر است

کنار میدان راه‌آهن ایستاده است. این‌جا پر از سفر است. زن‌های چادری که چادرشان را جمع کرده‌اند گوشه کمرشان و ساک به دست می‌دوند به سمت قطار ساعت هشت شب به مقصد مشهد. بچه دماغویی که‌ های‌های گریه می‌کند و پشیمان است که دست مادرش را ول کرده و حالا هر چه چشم می‌گرداند، مادرش در کادر نگاهش نیست.
شب است. دخترک دانشجو سوار بی‌آرتی می‌شود.
بی‌آرتی را دوست دارد. به‌خصوص اگر مقصد دور باشد و بتواند با خیال راحت بنشیند و هول نباشد که دو ایستگاه بعد باید جمعیت را هل بدهد تا پیاده شود. بی‌آرتی همواره در حرکت است. هم زمان می‌گذرد و هم مکانش ثابت نیست. حرکت توامان فکر و مکان و زمان. و این همان سیری است که او را از مزاحمت غم می‌رهاند. شهر را دوست دارد و از ساعت هفت صبح که از خانه بیرون می‌زند، شهر روی کولش است و این بی‌آرتی‌گردی استراحت خوبی است. توی بی‌آرتی حتی راحت‌تر می‌شود چیزی نوشت. دختر تصمیم ندارد شعار بدهد، اما ظاهرا این کار را می‌کند. تصمیمش بر وصف کردن است.
مردم در بی‌آرتی کهنه هستند و سیاه. تا برسد به بی‌آرتی روی زمین تک و توک سرنگ‌هایی دیده بود و موتوری‌هایی که با لباس‌های شوره‌زده حاصل از آفتاب صبح، وسط شب ایستاده بودند و مسافر می‌خواستند.
از پنجره بانک ملی را می‌بیند. سوار بی‌آرتی شده است پشت به میدان راه‌آهن. دختری که بعید است خیلی سن‌وسالش از او بالاتر باشد، با آرایش خلیجی روبه‌رویش نشسته است و بیرون را نگاه می‌کند. این مدل چپکی بی‌آرتی سر ذوقش می‌آورد. همین که می‌نشیند سمت راننده و مرد‌ها ته بی‌آرتی‌اند، به او احساس قدرت مبتذلی می‌دهد. راننده سوار می‌شود و این شروع حرکت است. ساندویچی‌های کثیف، آب‌میوه و بستنی‌فروشی‌هایی که روی ویترین شیشه‌ای بستنی‌هایشان پر از لک و لوک و جای انگشت است، تعمیرات موبایل و بالاخره عینک‌فروشی فاضل که تعمیرات عینک هم انجام می‌دهد. پیاده‌رو‌ها سیاه‌اند و این تنها به خاطر تیرگی شب نیست. انگار نیاز به دوش گرفتن دارند. راسته موتورفروشی‌ها و البته خیابانی که بیش از هر ماشین دیگری پر از موتور است، موتور‌هایی که زرنگ‌تر از بقیه هستند و از لای درز‌های ماشین‌ها می‌پیچند و می‌روند پی کارشان.
دخترک از پنجره گرمابه «فرد تمیز» را می‌بیند و دلش یک دوش آب گرم حسابی می‌خواهد که او را بشوید و ببرد. یک کارت شادی ‌فروشی، یک خشکبار قدیمی با دیوار‌های سرامیکی، عکس‌برداری هما، یک عالم مسکن برای آدم‌هایی که خانه ندارند… تولید و پخش پوشاک ورزشی، پیتزا فرشید که شعبه دیگری ندارد و سالن زیبایی بانو فاطیما رویال.
بی‌آرتی در ایستگاه منیریه توقف می‌کند. بعد ایستگاه جامی… ایستگاه جمهوری…
از پشت شیشه بی‌آرتی نگاهی به مغازه کفش بلا می‌اندازد و کسی در گوشش می‌خواند: بخیه کفشم اگر دندان‌نما شد عیب نیست/ خنده می‌آرد همی بر هرزه‌گردی‌های من
و کفش کهنه خودش را ترجیح می‌دهد.
ساختمان‌های آجری دودگرفته با بالکن‌های گرد و کرکره‌های نصفه کشیده‌شده بی‌ساکن که بالای مغازه‌ها، مرده‌اند. مرد اسکاچ‌فروشی مدام داد می‌زند که اسکاچ‌های برق‌اندازنده ظرف دارد و وقتی می‌بیند هیچ زنی حوصله ظرف شستن ندارد، کیسه پر از اسکاچش را می‌اندازد روی دوشش و پیاده می‌شود.

Picture2

آی آدم‌ها…

دارد روی زمان سر می‌خورد و بی‌آرتی حرکت می‌کند که خیابان آشنایی می‌بیند. چشم‌هایش را می‌بندد و سعی می‌کند جملات وابسته پشت سر هم بسازد که ذهنش در بی‌آرتی هم‌اکنون، در چهارراه ولیعصر در تقاطع انقلاب متوقف نشود. که لحظه‌ای ببالد به فراموشی تمام غم‌هایی که از دانشگاه و دوست‌ها و آدم‌های جدید گرفته است. اما طاقت نمی‌آورد و چشم‌هایش را باز می‌کند و از پنجره بی‌آرتی هم‌کلاسی‌اش را می‌بیند که از فرصت قرمزی چراغ استفاده می‌کند و از خیابان رد می‌شود و به سمت تئاتر شهر می‌رود. فکر می‌کند که از کی است که تئاتر ندیده است. از چهارراه ولیعصر به بالاست که دانشگاه آزاد هنر و دانشگاه امیرکبیر و حضور منسجم کافه‌ها و پیراشکی‌فروشی‌ها و سی‌دی‌فروشی‌ها و تعمیرات موبایل آغاز می‌شود.
پشت متروی تئاتر شهر یک کوچه بن‌بست تاریک و باریک است که انتهایش به نوری ختم می‌شود. محوطه‌ای که وسطش حوض دارد و حوضش آب دارد و زمینی که میز و صندلی‌هایی برای نشستن دارد و کتاب‌فروشی و چند سالن تئاتر. «عمارت روبه‌رو» همان‌جایی است که پاتوق دانشجو‌هایی است که گذرشان از انقلاب و ولیعصر می‌گذرد.
قیمت خوردنی‌ها و شیک‌ها و پاستا‌هایش به بضاعت جیب دانشجو‌ها توجهی ندارد. فاصله میز‌هایش برای تنهایی آدم‌ها طراحی شده و شاید مثبت‌ترین نکته نشستن در آن‌جاست.
از متروی تئاتر شهر که کمی بالاتر بروی، «کافه لمیز» پیدایش می‌شود که دو طبقه دارد و طبقه بالایش از ساعت چهار به بعد جای سوزن انداختن نیست. دیوار‌هایش پر از نقشه‌های جهان و قفسه‌های کتاب است که یعنی این‌جا متعلق به همه جهان است لابد. همان نزدیکی‌های چهارراه یک بستنی‌فروشی به نام «شاد» است که قیمت‌هایش از همه جا مناسب‌تر است، اما خالی از هر گونه ژست روشن‌فکری.
بی‌آرتی بالا و بالاتر می‌رود و در تمام پیاده‌روهایش انگار آشنا می‌بیند. همین است که بیشتر یقین پیدا می‌کند ولیعصر ناخواسته بخشی از زندگی تهرانی‌ها شده است؛ ولیعصری که اصل قصه‌هایش را شب‌های عید برای جوان و پیر می‌سازد. بی‌آرتی از جلوی کافه «گودو» و کافه «سارا» می‌گذرد؛ کافه‌هایی که با گران شدن دلار قیمت خوردنی‌هایشان بالا نرفت، اما دیگر از مزه سابق خبری نبود.
میدان ولیعصر پیدایش می‌شود. زنی با کیسه‌ای سنگین سوار بی‌آرتی می‌شود. یک شلوار دو دون پارچه‌ای به پا دارد. رسیده است به ایستگاه سی‌ودوم؛ ایستگاه آبشار.
بعد سرای محله ساعی. روی ایستگاه آیه‌ای نوشته است: و بگو پروردگارا بر دانش من بیفزای. فکر می‌کند چقدر آیه که در ۳۲ ایستگاه از چشمش در رفته است.
حالا آن بیرون توی خیابان همه چیز ویترین است. ویترین مانکن‌های شیکی که صورتشان چشم و لب و دماغی برای نفس کشیدن ندارد. ایستاده‌اند و شغل خطیر ژست گرفتن را بر عهده دارند.

Picture3

ایستگاه توانیر…

ظفر…
حالا گروه سنی مسافر‌ها بالای ۵۰ سال است. پیرزن‌هایی که رژ قرمز زده‌اند و دست‌بند‌های طلا سفید انداخته‌اند و می‌روند تجریش برای خرید شبانه.
نیایش..
«رنگ خدایی بپذیرید، رنگ ایمان و توحید»
فکر می‌کند رنگ خدایی چه رنگی است؟
امانیه: و با مردم به زبان خوش سخن بگویید..
پارک‌وی را دوست دارد. یک کوچه دارد که سرش یک فروشگاه شیرین عسل است که انواع و اقسام پاستیل‌ها را می‌فروشد. پاستیل‌های میوه‌ای و لثه‌ای. نام کوچه تورج است و انتهایش ساختمان روزنامه همشهری است. بالا و بالاتر..
حالا خیابان شیب گرفته است. آموزشگاه موسیقی آبی رود، ویترین‌ها و صندلی‌های ماساژور برای جلوگیری از گرفتگی عضلات، ساعت‌فروشی با به‌روزترین برند‌های دنیا، فرشکده‌ای با فرش‌های ابریشمی چندرنگ، باغ فردوس و بازار آنتیک شمیران…
تجریش پیدایش می‌شود. آخر خط است. از روی صندلی بلند می‌شود. شب تر از یکی دو ساعت گذشته است و به خانه فکر می‌کند که دور است و خیابان کوچکش هیچ ربطی به ولیعصر و قصه‌هایش ندارد.

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظرات شما

  1. فرشته سرمدی
    27, بهمن, 1397 17:08

    عالی بود

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟