تاریخ انتشار:۱۳۹۷/۰۶/۱۹ - ۱۱:۵۴ | کد خبر : 5168

پول توجیبی‌بگیر بودن!

شاید سخت باشد، اما تا زمانی که پول درنیاوری، گریزی نیست. فرقی نمی‌کند ۲۰ سالت باشد یا ۲۳؛ تا وقتی نتوانی استقلال مالی داشته باشی، دم بیرون رفتن رو به مامان می‌گویی: مامان می‌شه از بابا برام پول بگیری؟ و جوابی که: تموم کردی؟ تو که تازه پول گرفته بودی. یادداشت‌های زیر تجربه‌های ماست. تجربه‌های […]

شاید سخت باشد، اما تا زمانی که پول درنیاوری، گریزی نیست. فرقی نمی‌کند ۲۰ سالت باشد یا ۲۳؛ تا وقتی نتوانی استقلال مالی داشته باشی، دم بیرون رفتن رو به مامان می‌گویی: مامان می‌شه از بابا برام پول بگیری؟
و جوابی که: تموم کردی؟ تو که تازه پول گرفته بودی.
یادداشت‌های زیر تجربه‌های ماست. تجربه‌های ما ۲۰ ساله‌ها. ۲۰ ساله‌های پول‌توجیبی‌بگیر!

دست‌های من، دست‌های بابا

غزل محمدی
برای فرار کردن از تجربه‌های عرق‌ریزان دست دراز کردن به سوی پدرم که این روز‌ها تار‌های خاکستری موهایش بیشتر از گذشته شده است، راهی مدرسه‌ها شدم.
اگر بخواهم صادق باشم، آن روز‌های ۱۸ سالگی که شب‌ها صورتم را می‌کردم توی بالش تا صدای هق‌هقم به در و دیوار اتاق نخورد، ذره‌ای مثل این روز‌هایم فکر نمی‌کردم. آن روز‌ها با فکر این‌که مبادا در رشته ادبیات قبول نشوم، اشک می‌ریختم و سینه سپر می‌کردم و توی صورت مامان و بابا می‌گفتم: هر کس در راستای علاقه‌اش گام برداره، ازش پول هم درمیاره.
حقیقتا پدر و مادرم مهربان‌تر از این حرف‌ها بودند که با پشت دست بزنند توی دهانم.
اما من اگر جایشان بودم، می‌زدم. نه برای منصرف کردن من برای ادبیات خواندن. برای با دید بازتر به اطراف نگاه کردن. امروز که دارم این کلمه‌ها را می‌نویسم، ذره‌ای از ادبیات خواندن پشیمان نیستم و می‌دانم اگر باز هم به دو سال گذشته برگردم، رشته حقوق و حسابداری انتخاب من نخواهد بود. اما غمگینم.
هفته گذشته یکی از معلم‌های دبیرستان به من پیام داد که فلان مدرسه غیرانتفاعی در خیابان دولت برای پایه نهم معلم درس انشا می‌خواهند، من هم تو را معرفی کردم. می‌روی؟
می‌خواستم فریاد بزنم که آخر این هم سوال کردن دارد؟ معلوم است که می‌روم. آن لحظه به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم، درآمدی بود که قرار بود از تدریس به دست بیاورم. مدام به طرح درسم فکر می‌کردم و این‌که چطور برایشان توضیح بدهم کلی ایده تازه برای درس انشا و تقویت خلاقیت بچه‌ها دارم. دوشنبه ساعت یازده و نیم صبح قرار داشتیم و حقیقتا تا صبح نخوابیده بودم و مدام با خودم چیز‌هایی را که می‌خواستم بگویم، مرور می‌کردم.
فردا صبحش ۱۰ دقیقه زودتر رسیدم سر قرار و انتهای بن‌بستی یک ساختمان بسیار بزرگ و بلند دیدم.
زنگ زدم و وارد مدرسه شدم. خانمی که جلوی در بود، برگه‌ای به من داد که بخوانم و پرش کنم. بالایش نوشته بود فرم همکاری.
یکی از سوال‌ها این بود: هدف شما از انتخاب این شغل چیست؟
مدام با خودم فکر می‌کردم جمله‌بندی‌ام را طوری تنظیم کنم که مبادا فکر کنند یک دختر ۲۰ ساله به قول خودشان کم‌تجربه دارد فرم را پر می‌کند. فکر کردم بنویسم عشق به کار؟ اصلا اگر عاشق کاری باشی، مگر باید بنویسی‌اش؟ همین که بنویسی من عاشق درس دادن هستم، یا در قسمت اوقات فراغت خود را چگونه می‌گذرانید بنویسی کتاب می‌خوانم، انگار که داری دروغ محض می‌گویی. انگار داری به سروکله خودت هم شیره می‌مالی.
در طول مصاحبه وقتی داشتم دست‌هایم را در هوا تکان می‌دادم و تند و بی‌وقفه از برنامه‌هایی که برای کلاس انشا داشتم، می‌گفتم، چهار نفر فقط نگاه می‌کردند. بعد یکی از خانم‌ها پرسید: اگر یکی از بچه‌ها پرسید: «خانم شما ازدواج کردید یا نه؟» چه جوابش را می‌دهی؟ داشتم‌ هاج‌وواج نگاهش می‌کردم که خب واضح است می‌گویم نه.
-ببینید، ما نمی‌خوایم بچه‌ها یک‌سری چیز‌ها رو بدونن. منظورم اینه که از چه نویسنده‌هایی می‌خواین براشون سر کلاس بخونین؟
بعد از حرف زدن درباره سن و سالم و این‌که نکند به خاطر نداشتن سابقه کار دسته‌گل به آب دهم، از مدرسه خارج شدم و فکر کردم: بهتر، اصلا مدرسه‌اش خیلی دور بود.
داشتم به خودم دروغ می‌گفتم.
اما مسئله این‌جاست تا زمانی که هیچ‌کس قبول نکند، اعتماد نکند که شیوه تدریس یک دختر و پسر ۲۰ ساله‌ای را که در دانشگاه ادبیات، ریاضی، حقوق یا… می‌خواند، ببیند، پس آن سابقه کار از کجای هوا قرار است به دست بیاید.
آن خانم‌ها به من گفتند که تماس خواهند گرفت، اما از روز برایم روشن‌تر است که…
خیلی از دانشجو‌های هم‌کلاسی من کار‌های غیرمرتبط با رشته تحصیلی‌شان را در پیش گرفته‌اند و به ازای زمانی که برای هر کار مفید در راستای رشته‌شان در ساعات کاری از دست می‌دهند، پول ناچیزی دریافت می‌کنند.
دارم به لیست مدرسه و موسسه‌هایی که فردا باید بهشان سر بزنم، نگاه می‌کنم و به پولی فکر می‌کنم که باید قبل از خارج شدن از خانه از دست‌های بابا برای کرایه اتوبوس بگیرم.

آه با ناله سودا کردن

فاطمه داوودی
۲۵ مرداد برای دوستی نوشتم که: «من ۲۰ سالم است، چهار، پنج سال پیش فکر می‌کردم در ۲۰ ‌سالگی می‌توانم مستقل شوم؛ فکر می‌کردم قرار است شاغل شوم، روی پای خودم بایستم و ۲۰ ‌ساله راضی‌ای باشم…» و بعد گله کرده بودم که: «چرا این‌قدر زود ۲۰ سالم شد؟»
۱۹ سالم که بود، سال اول دانشگاه، یک روز در هفته را سوار بی‌آرتی می‌شدم و می‌رفتم سمت مدرسه‌ای دخترانه که دختران کنکوری‌اش بعدازظهرهای ۱۷، ۱۸ ‌سالگی‌شان را در اردوی مطالعاتی می‌گذراندند. می‌نشستم در دفتر دبیران، یکی‌یکی با کتاب‌هایشان وارد دفتر می‌شدند، سوال‌های عربی‌شان را می‌پرسیدند و من جواب می‌دادم و می‌رفتند. یک بار هم که دفتر دبیران پر بود، نشستم در کلاسی که تخته گچی داشت و برای اولین بار زیرِ عنوانِ معلم گچ در دست گرفتم و روی تخته نوشتم. چند ماه بعد کنکورشان را دادند و من دیگر نه دیدمشان و نه به مدرسه‌شان رفتم که بفهمم عربی را چند درصد زده‌اند و راضی بودند یا نه، جز یک روز در تابستان برای گرفتن چک آن روزهایی که از دانشگاه به مدرسه می‌رفتم، که مدرسه خالی از دانش‌آموز بود و داشت بازسازی مختصری می‌شد. چند روز بعدش هم با مختصر پولی که دستگیرم شده بود، نخستین سفر تنهایی‌ام را رفتم.
۱۹ تا ۲۰ ‌سالگی دو سه کار دیگر هم تجربه کردم که هیچ‌کدامشان ادامه نیافت.
دو سه ماهی مانده بود تا ۲۰ ‌سالگی‌ام که ایستگاه متروی تجریش پیاده شدم، باران می‌آمد، اما من با ذوق و شوق تا موسسه دهخدا پیاده رفتم و اگر باران آن‌قدر شدید نبود که می‌شد گوشی‌ام را دربیاورم، چند عکس هم گرفته بودم برای بزرگداشت آن روز، چون تقریبا یقین داشتم روزی داستان روز بارانی‌ای را که آینده شغلی مرا متحول کرد، تعریف خواهم کرد. حتی در انتخاب آهنگ‌هایی که زیر باران تجریش تا دهخدا گوش می‌دادم هم دقت می‌کردم، چون قرار بود آن روز به باشکوه‌ترین صورت ممکن در یادم بماند. نتیجه دیدار در دهخدا این بود که تابه‌حال دانشجوی کارشناسی این‌جا نیامده و واجب‌ترین کار برای دانشجوی کارشناسی درس خواندن است، اما هر وقت دلم خواست، می‌توانم بروم آن‌جا و در خدمتم هستند. تشکر کردم و خداحافظی و تا ایستگاه متروی تجریش را با تاکسی برگشتم، گرچه هوا هنوز خوب بود. چند ماه بعد که ۲۰ سالم شده بود، با دوستم برای مجله‌ای یک پرونده کتاب درآوردیم و قرار گذاشتیم ماهی یک پرونده درآوریم. مجله اما با مشکل کاغذ روبه‌رو شد و مطلب ما هم در آخرین شماره آن چاپ شد و قرار من و دوستم هم دود شد و به هوا رفت. حالا دو ماهی می‌شود که در دانشگاه مشغول کار دانشجویی‌ام و این‌هایی که نوشتم، تمام تلاش‌های من برای مستقل شدن نبود. هنوز هم به هر دری می‌زنم برای سودای مستقل شدن، دیوار می‌شود.

نمونه خوانی نمونه‌ای از کار دانشجویی

سجاد دلیر
اواخر ترم دوم دانشجوییم بود که رفتم دنبال کار. البته نه این‌که تازه اون موقع به فکرش افتاده باشم ‌ها! از قبل دانشگاه به فکرش بودم. منتظر بودم که یک مدتی بگذره تا حساب درس و دانشگاه دستم بیاد؛ انرژی و وقتی که از من می‌گیره، تمرکزی که نیاز داره، شرایطی که احتیاج داره و این‌جور حرف‌ها.
دنبال یک کاری بودم که با رشته‌ام، ادبیات و زبان فارسی، مرتبط باشه. اولین چیزی که به ذهنم اومد و بهش علاقه داشتم، کار در حوزه‌ ویرایش بود.
شروع کردم به سر زدن به انتشارات‌ها. اول یک لیست از ناشرانی که به همکاری‌ با‌هاشون علاقه داشتم، تهیه کردم. بعد اولویت‌بندی کردم. آدرس‌هاشون رو پیدا کردم و کم‌کم برنامه گذاشتم که هر موقع بین کلاس‌هام وقت خالی داشتم، بهشون سر بزنم.
شروع ناامیدکننده‌ای داشتم. اولی گفت که نیرو نمی‌خواد، دومی هم جواب سربالا بهم داد.
قبل نمایشگاه کتاب بود که اولویت سومم به من جواب مثبت داد و شروع به کار کردم. الان سه ماه هستش که نمونه‌خوانی می‌کنم و از کارم لذت می‌برم.
شاید در ابتدا به نظر بیاد که شروع کردم به کار کردن تا پول دربیارم و یک کمک هزینه‌ای برای منِ دانشجو باشه، نمی‌خوام بگم این انگیزه در مورد من صادق نبود؛ بود. از وقتی دانشجو شدم، متوجه شدم که هزینه‌‌ها و مخارج یک دانشجو چقدر بیشتر از یک بچه‌دبیرستانی هستش. مدیریت هزینه‌ها هم سخت بود و عملا اواخر ماه جیبم خالی بود! می‌تونستم از خانواده‌ام پول‌توجیبی بیشتری بخوام، ولی مسئله‌ای مطرح بود به نام استقلال! استقلالی که یک‌شبه به دست نمیاد و بالاخره باید از یک جایی شروع بشه. استقلالی که به آدم عزت نفس، اعتمادبه‌نفس و حس و حال خوب می‌ده.
اما برای من فقط انگیزه و مسئله‌ اقتصادی مطرح نبود: اول تجربه کردن بود و بعد نفْس کار کردن که به من حس مفید بودن می‌داد. این‌که تو جامعه خودم تاثیری می‌ذارم. این‌که می‌تونم چیزی تولید کنم. این‌که اگه من نباشم، فاصله و نیم‌فاصله کتاب‌ها تغییر می‌کنه!

بسته خواهد ماند این در، هم‌چنان تا جاودان؟

امیرمحمد سالاروند
صبح ۲۶ تیر ۱۳۹۵ با این صدا از خواب بیدار شدم: پا شو، پا شو ترکیه کودتا شده، اردوغان اومده تهران هواپیماش تو مهرآباد نشسته مثل این‌که.
برنامه آن روزم مشخص بود و خبر کودتا در کشور همسایه نمی‌توانست هیچ خللی در آن ایجاد کند. حتی اگر نخست‌وزیرش در تهران به سر می‌برد. به هیچ‌کس نگفته بودم که برنامه‌ام چیست.
لحظاتی در سال‌های دبیرستان غصه خورده بودم که سنم بالا و بالاتر می‌رود اما شغلی ندارم. «پول‌توجیبی» از پدر می‌گیرم و نان از دست مادر، بی‌هیچ درآمد مستقلی. شاید این‌جا بهتر بود از ماجراهایی می‌نوشتم که با این «پول‌توجیبی» داشته‌ام. از این‌که مثلا در دبستان با دوستانم خواستیم بانکی بزنیم بین خودمان و پولمان را بیشتر کنیم، یا از موقعی که خرجی نداشتم و مدام روی هم می‌آمد این پولی که ماه به ماه می‌گرفتم، یا چه می‌دانم موقعی که میانه ماه یک ریالش هم نمانده بود از بس کتاب خریده بودم. اما دوست دارم این‌جا از تلاشی که برای رهایی از این «پول‌توجیبی» کرده‌ام، بنویسم. دست‌کم از یکی از تلاش‌هایم.
پنج‌شنبه ۲۴ تیر ۹۵ کنکور را دادم و دیگر رسما دبیرستان تمام شد، مدرسه تمام شد. مدرسه را دوست داشتم، خیلی دوست داشتم. سر و تهم را که می‌زدی، آن‌جا بودم. مدرسه‌ای بودن و مخصوصا کنکوری بودن اما برای آدم‌هایی مثل من بهانه‌ای برای کار نکردن هم بود. از کنار صحافی نزدیک خانه‌مان که رد می‌شدم، می‌گفتم بروم این‌جا شاگردی، یا شاید جایی بشود بروم بنویسم یا کتاب‌فروشی کنم … اما ته همه این ‌حرف‌ها این بود که بگذار کنکور تمام شود بعد. حالا کنکور تمام شده بود. یک روز هم به خودم استراحت داده بودم. البته بعید می‌دانم اگر آن روز جمعه نبود و همه جا تعطیل، این کار را می‌کردم.
رفیقی جایش را نشانم داد. گمانم دوم دبیرستان بودم. او هم نشانی‌اش را از معلمی گرفته بود. دفتر انتشارات نزدیک مدرسه ما بود و در فروشگاهِ خودش همیشه تخفیف داشت. ما مشتری انتشارات شدیم. مدتی بعد که برای پیدا کردن کتابی پوستم کنده شد و به سرم افتاد که بروم جایی بگویم بازچاپش کنند، اسم انتشارات را هم در لیست ناشرانی که باید به آن سر بزنم، نوشتم. آخرین اسم اسم آن بود، اما وقتی دو سه تا ناشر اول ردم کردند، دیگر منتظر نماندم که به ۱۰، ۱۵ تای بعدی هم سر بزنم تا برسم به انتشارات. زودتر به آن‌جا رفتم.
صبح ۲۶ تیر درِ فروشگاه بسته بود. مسئولش در دفتر انتشارات نشسته بود و داشت با همکارانش از کودتای ناموفق ترکیه می‌گفت. رویم نشد که بگویم آمده‌ام برای کار، خواستم که درِ فروشگاه را باز کند. چند تا کتاب خریدم و آمدم بیرون. موبایلم را درآوردم و به دفتر انتشارات که روبه‌رویم بود، زنگ زدم خواستم مدیر را ببینم. مدیر نیامده بود و منشی هم مدام می‌پرسید که کیستید و چه کار دارید. در خیابان منتظر مدیر شدم و گیرش انداختم.
دوم دبیرستان بعد از این‌که دل‌گیر بودم از ناشران برای برخورد بدشان و راندنم، وقتی رفتم دفتر انتشارات و مدیر آن‌جا تحویلم گرفت و به حرف‌هایم گوش داد و گفت برایم چای بیاورند و چند جلد از کتاب‌های خوبش را هدیه کرد، چنان دلم بسته انتشارات شد که دیگر گسستنش به این راحتی‌ها نبود.
مدیر را که در خیابان گیر انداختم، از پیوند قدیم هیچ خاطره‌ای نداشت. کتاب را هم بازچاپ نکرده بود. رفتم و خواستم که کارآموزی کنم. باز با روی گشاده پذیرفت. دو ماهی تمام وقت می‌رفتم و بعد که دانشجو شدم، دو روزی پاره‌وقت. حرفی از پول نزدم. گفتم بی‌تجربه‌ام و کارآموز. بعد از چند ماه خودشان مبلغی ریختند. شاد شدم و به خانواده شامی دادم. اوضاع انتشارات اما خوب نبود. تیراژهای کتاب‌هایش کم می‌شد و به جای کارمندانی که می‌رفتند، کسی نمی‌آمد. کم‌کم دیدم که برای استقلال مالی آمده‌ام جایی که وضع کارمندان ثابتش هم چندان جالب نیست و حقوق‌هایشان را با تاخیر می‌گیرند. دل‌زده شدم.
دفتر انتشارات برای من جای مهمی بود. گاهی فکر می‌کنم که جای مهمی هست، اما به خودم که می‌آیم، می‌بینم اوایل از دانشگاه می‌دویدم و می‌رفتم، الان هفته‌‌ها می‌شود که در خانه می‌خوابم و نمی‌روم. در این دو سال تلاش‌های دیگری هم کردم. کارهایی بود، کارهایی هست، اما برای این کارها انگار کسی پول چندانی نمی‌دهد. انتشارات به من کار یاد داد، مرا هم‌صحبت کسانی کرد که دیدنشان هم برایم آرزو بود. گاهی فکر می‌کنم که این رفت‌وآمد نامنظمم نامردی است.
حالا من دیگر شش ماهی است که ۲۰ سالگی را هم رد کرده‌ام و هم‌چنان ماه به ماه «پول‌توجیبی» می‌گیرم. به این نوشته که نگاه می‌کنم، می‌بینم که می‌خواستم حکایت شکست را بنویسم، اما دلم نیامده. سنم کمتر از آن است که درگیر نوستالژی شوم، اما انگار برای انکار بهترین کار است.

تئاتر، همون کاری که توش پول نیست

زهرا قزلباش
وقتی با داداش بزرگه می‌رفتم مغازه، همیشه بستنی برمی‌داشتم، همیشه هم کیم! ٢٠٠ تا تک تومنی می‌دادیم و میومدیم بیرون. تو دبستان هم عدسی‌خور مدرسه من بودم. سرماخوردگی و گلودرد منو هر روز عدسی مهمون می‌کردن. بزرگ‌تر که شدیم و راهنمایی و دبیرستان شروع شد، بابا بیشتر بهمون پول می‌داد. حالا دیگه به جای مامان بابا همراه دوستامون می‌رفتیم خرید و فکر می‌کردیم تنها خرید رفتن یه نشونه بزرگ شدنه و حالا هم که دانشجو شدیم، تو سرمونه که کاش بتونیم خودمون پول دربیاریم که بگیم مستقل شدیم، بزرگ شدیم و مهم‌تر از اینا سعی کنیم از فشارای اقتصادی وارد به خانواده کم کنیم. من از ۱۴، ۱۵ سالگی تو سرم بود تئاتر؛ حتما فکر می‌کنید عشق بازیگری و صنعت سینما و ‌هالیوود و… نه تو سرم کارگردانی بود، عشق کارگردانی. این‌که کلماتو به تصویر بدل کنی و تصاویرو طوری کنار هم بچینی که دیدن نمایشت از خوندن متن لذت‌بخش‌تر باشه. این یه هنره و رسیدن بهش تلاش و زمان و سواد می‌خواد. شروع کردم به کتاب خوندن؛ رمان، داستان کوتاه، نمایشنامه… با رویای این‌که یه روزی بتونم تصاویری رو که تو مغزم میاد، روی صحنه ببینم و تصور چیز لذت‌بخشی بود، و تصور من تمام شب‌های دبیرستان کار کردن بود بین یک گروه تئاتر. بزرگ‌تر شدم و رشته ادبیات رو انتخاب کردم که متن بخونم و تصویر ببینم. رفتم سرکار در کنار یکی از پیش‌کسوتان تئاتر عروسکی شروع به کار کردم و منشی صحنه بودم. این رو ‌که چه روز‌های شیرینی در کنار گروه داشتم و چه علم و مهارتی ازشون آموختم، هرگز فراموش نمی‌کنم.
توی تئاتر معموله که تازه‌کار یا به‌اصطلاح کار اولی پولی بده بابت این‌که سرکار بپذیرنش و اجازه دستیاری داشته باشه. اما از من پول نگرفتند که هیچ، با این‌که کار اولی بودم، بهم پول هم دادند. البته واضحه که اهالی فرهنگ، به‌خصوص جماعت تئاتری، به دنبال پول وارد حرفه‌هاشون نشدند، که اگه این‌جوری بود، هیچ‌کدوم بعد از تجربه اول کار تئاترو نباید ادامه می‌دادند، بس که به این قشر اجحاف شده و می‌شه، و من یادمه هم‌زمان با من یکی دیگر از دوستانم در یک روسری‌فروشی مشغول به کار شدم و همین مقدار بگویم که حقوق یک ماه کار در روسری‌فروشی از حقوق هفت ماه منشی صحنگی در تئاتر بیشتر است.
همیشه ساعت‌های خالی بین کلاس‌ها را می‌دویدم تا سر صحنه برسم و خیلی تند کار‌هایی را که باید، انجام دهم. با عشق هم کار می‌کردم. با علاقه… اما همیشه یاد همان حرفی می‌افتادم که روزی به آن می‌خندیدم: هنر و نون و آب نمی‌شه.

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟